مجلس تنهایی
فاطمه شهیدی

“مردی كه گونه های سیاهی داشت …1“
آزادش كرده بودند كه جانش را بردارد و هر كجا خواست برود. كوفه یا مدینه. غلام سیاه اما نرفت. ماند. خون از همه زخم هایش بیرون می ریخت. آخرین نفس ها بود. تنش آرام آرام سرد می شد كه صورتش نا گهانی گرم شد. به زحمت چشم باز كرد. گونه امام چسبیده به گونه سیاه او.
بریده بریده گفت: “خوشبخت تر از من كسی هست؟”.
و چشم بست.
———————————————————
1.اسلم ابن عمرو