شب اول…
اولین باره که شب تو یه روستای کوچیک میخوابم…
دستشویی بیرون خونه است، خونه حصاری نداره… دم در وایمیستم تا دوستم بره دستشویی و برگرده، مثلا مواظبم کسی نزدیک دستشویی نشه، یا مثلا حیوونی سراغ کفشها نره…
درو پشت سرم کمی میبندم که هوای داخل سرد نشه، دورتادورم تاریکی سنگینیه… 10 متر اونورترم رو نمیبینم… هول عجیبی میفته تو دلم، از تموم موجوداتی که توی اون تاریکی ممکنه باشن به خودم میلرزم… پشتم به در خونه است، تنهایی تو اون تاریکی جرات ندارم قدم از قدم بردارم، از دور صدای پارس سگ و زوزۀ شغال میاد…
یاد حرف استاد میفتم… میگفتن خیلی از آیات رو ما نمیبینیم… مثلاً صدقه سری اختراع جناب ادیسون و سبک زندگی این روزامون شب دیگه آیه نیست برامون… گفتن باید تو دل تاریکی شب قرار بگیری، هول تاریکی بیفته به دلت، بعد ببینی تو اون تاریکی مطلق بود و نبود ماه چقدر مهمه…
هول تاریکی تو دلمه، سر میچرخونم تو آسمون دنبال ماه، ماه ازم دوره، نصفشم زیر ابراست… اطراف منو روشن نمیکنه… اما به ماه که نگاه میکنم دلم گرم میشه… حس میکنم همون ماه نصفه نیمۀ دور، تنها دستاویز برای فرار از این تاریکی بزرگه… اما هنوز هول تاریکی تو دلمه…
**********
شب دوم
با دوستم از در خارج میشیم، تاریکی مطلقه، پارس ترسناک یه سگ هی به ما نزدیک و نزدیک و نزدیکتر میشه، مکث میکنیم دم در… صدای پارس سگ تو تاریکی غلیظ اطرافمون جرات پیش رفتن رو ازمون میگیره، به سرعت برمیگردیم و وارد خونه میشیم…
**********
چند شب بعد…
امروز دور و برم روشنتره، فکر میکنم شاید چشمام به تاریکی شبهای روستا داره عادت میکنه، سر میچرخونم تو آسمون، ماه نزدیکتره، تاریکی عادت نمیشه، ماه آبادی رو روشن کرده… انگار که یه چراغ بالای اون تیکه از زمین روشن کرده باشن… میبینم اون تیکۀ روشن هیچ جونور خطرناکی نداره، دلم گرم میشه به ماه… چند قدمی جرأت میکنم تنهایی قدم بزنم…
**********
شب آخر…
اطراف خونه عجیب روشنه… چشم میگردونم تو آسمون دنبال ماه، ماه درست بالای سر روستاست، بزرگ، کامل… ماه شب چهارده است… باورم نمیشه این همه وضوح و این همه روشنی فقط از ماه باشه… اونقدر تو شهر چراغ دیدم که بود و نبود ماه هیچوقت برام مهم نبوده، اما اینجا، تو یه روستای دورافتاده، تو تاریکی مطلق این روستای بی چراغ، ماه چقدر مهمه…
ماه و روشناییش بهم جرأت داده، شروع میکنم، قدم به قدم دور شدن از خونه، میرم جایی که روز اول به نظرم ترسناکترین جای عالم بود، ماه درست بالای سرمه… هول تاریکی از دلم رفته…
همیشه کلی چراغهای مصنوعی تو زندگیمون روشن کردیم تا هول تاریکی رو فراموش کنیم، اونقدر زیاد که یادمون رفته ماه چقدر مهمه، کافیه یه لحظه، فقط یک لحظه چراغها خاموش بشن تا هول تاریکی بشینه به جونمون، و بگردیم دنبال یه دستاویز، یه ملجأ، بگردیم دنبال نور ماه…
تو تاریکی شبهای این روزهای زمین، چقدر جای ماه خالیه… ماهی که هول تاریکی رو بالکل از دلهامون ببره…
***********
پ.ن: این متنو حدودا 5 ماه پیش نوشتم، بعد نشست سورۀ یونس، بحث آیه بینی… اما نشد کاملش کنم و موند تا الان… نشست پیش راجع به «شب» بود و من همینو بهونه گرفتم تا این نوشته رو بعد این همه وقت کامل کنم و باهاتون رو به اشتراک بذارم… چقدر زیاد دارم از این نوشتههای نصفه نیمه که منتظرم یه روزی بشینم کاملشون کنم و با بقیه به اشتراک بذارم… کاش بیشتر حواسم به «زمان» بود…
پ.ن 2: اسم این متن، یه بخش از یه شعر از سهرابه.