صبح که از خواب بیدار می شود، قبل خودش صدا «ماما» گفتنش می آید. نصفه شب که از خواب می پرد با گریه دنبالم می گردد. روزها هرکجا که باشم چند دقیقه بعد سر و کله فاطمه هم همان جا پیدا می شود. آشپزخانه، هال، اتاق خواب… اسباب بازی هایش را همان جا کنارم بساط می کند و سعی می کند ادای کارهای مرا دربیاورد. ظرف بشورد، لباس تا کند، غذا درست کند… وقتی در حال مرتب کردن خانه ام و مدام از این اتاق به آن اتاق می روم اوضاع خنده دار می شود. تا وسایلش را پهن می کند من از اتاق می روم بیرون، فاطمه هم عروسک هایش را برمی دارد و دنبالم می آید، دوباره توی اتاق جدید پهن می کند و دو دقیقه بعد برگشته ایم سر جای اول…
مادرها نسبت به این حس وابستگی بچه ها احساسات متفاوتی دارند. معمولا کلافه می شوند، بعضی ها بی تفاوتند، یک عده هم استقبال می کنند و با فکرکردن به آینده نزدیکی که قرار است دنیای کودک بزرگ و بزرگتر شود قدرش را می دانند، روانشناس ها اسمش را گذاشته اند اضطراب جدایی و نسبت به شدت و ضعفش رده بندی کرده اند…
من ولی، توی همه صبح هایی که به محض هشیار شدن، اسم خودم را از زبانش می شنوم، وسط همه شب هایی که تا بیدار می شود، بی مکث، تاریکی خانه را به دنبالم جست و جو می کند… بعد همه بی قراری هایی که قبل و بعد جداشدن های یکی دو ساعته مان دارد…
فکر می کنم من هم از اول قرار بود شکل فاطمه باشم. که آشناترینم باشی… که وابسته ترینت باشم… که عزیزترینم باشی.. که سرگردان ترینت باشم…
من هم قرار بود صبح که چشم باز می کنم قبل هرچیز حواسم به نگاه تو باشد و آخرین زمزمه های قبل خواب هر شبم ذکر تو باشد. قرار بود من هم وسط بیخوابی های شبانه، سر سجاده، دنبال تو بگردم و بین روز، وسط همه مشغله های کوچک و بزرگ ذهنم… بیتاب تو باشم… قرار بود آغوشت امن ترین، گرم ترین… مأمن دنیایم باشد…
چه شد که این همه فراموش کار شدم؟