بِسمِ اللّهِالرَّحمنِ الرَّحيمِ

وَأَطِيعُوا اللَّهَ وَرَسُولَهُ وَلَا تَنَازَعُوا فَتَفْشَلُوا وَتَذْهَبَ رِيحُكُمْ ۖ وَاصْبِرُوا ۚ إِنَّ اللَّهَ مَعَ الصَّابِرِينَ

دو خانواده بودند. خانواده‌ی اولی همیشه عادت داشتند فقط با قاشق غذا بخورند. یعنی از چنگال استفاده نمی‌کردند. این خانواده در خوردن غذا مشکل داشتند چون با قاشق تنها نمی‌شد درست غذا خورد، برای همین همیشه لاغر بودند. خانواده‌ی دومی هم بود، که آن‌ها همیشه عادت داشتند با چنگال غذا بخورند. آن خانواده هم هیچوقت غذاشان را نمی‌توانستند کامل بخورند و لاغر بودند. از قضا این دو خانواده تعصب عجیب و غریبی روی کارشان داشتند و یک جنگی بین‌شان بود. خانواده‌ی اولی همیشه با قاشق به جنگ خانواده‌ی دومی می‌رفتند، و خانواده‌ی دومی هم همیشه با چنگال با خانواده‌ی اولی دعوا می‌کردند. این ماجرا ادامه داشت، تا وقتی که یک بیماری افتاد به جان این خانواده‌ها و تعداد زیادی از اعضای دو خانواده چون لاغر بودند، از بین رفتند و مردند. کمی گذشت، یک دختر و یک پسر در این خانواده‌ها هر کدام در یکی از خانواده‌ها- به دنیا آمدند. یک بار که دو خانواده آمده بودند تا باهم دعوا کنند، این دو هم را دیدند و باهم دوست شدند. یک روز که دوباره خیلی‌ها مریض شده بودند، این دو، نشستند فکر کردند، که ما چه کار کنیم که اینطوری ضعیف نباشیم. یکی به دیگری گفت، وقتی تو می‌خواهی غذا بخوری من قاشقم را به تو می‌دهم تا خوب غذا بخوری. آن دیگری هم گفت، قبول است، تو هم وقتی می‌خواهی غذا بخوری من چنگالم را به تو می‌دهم تا تو راحت و کامل غذا بخوری. این تصمیم را گرفتند و عملی کردند و بعد از مدتی که درست غذا خوردند، این‌ها دیگر ضعیف نبودند. همه مریض می‌شدند ولی این‌ها هیچی‌شان نمی‌شد و همیشه سالم و سر حال بودند. گذشت و گذشت و همه‌ی اعضای دو خانواده غیر از این دختر و پسر به خاطر بیماری از بین رفتند، و این دو تنها زنده ماندند و دیگر جنگ و دعوایی هم هیچ‌وقت شکل نگرفت. آخر سر هم این دو تواستند یک خانواده‌ی واحد بزرگ تشکیل بدهند. راستی فامیلی این دو خانواده را یادم رفت به شما بگویم. عمداً یادم رفته و هیچ‌جوره هم یادم نمی‌آید.

نمی‌دانم چطوری بهتر است حرفم را شروع کنم. امیدوارم خودتان منظورم را فهمیده باشید از الآن. از اول وقتی ما را گذاشتند در یک مسیر، باید دو کار می‌کردیم. یکی اینکه فکر می‌کردیم ببینیم کجا باید برویم، چطور باید برویم، هر جا چه کار خاصی باید بکنیم و اینطور چیزها. یعنی اول این بود که خودمان فکر کنیم، قد اندوخته‌مان و قدرت دودوتاچارتایمان، تا می‌توانیم مسیر جلو را روشن کنیم که از الآن برای هر قدم برنامه بریزیم و اگر کم و کسری هست برطرف کنیم. یک کار دیگر هم که خیلی مهم است و از همان اول باید می‌کردیم این بود که بیاییم از تجربه‌ی هر کسی که خواسته این مسیر را برود، یا در مسیرهای دیگری بوده استفاده کنیم. ببینیم او چه اندوخته داشته، چه دودوتاچارتایی می‌کرده، به کجا می‌رفته، الآن کجاست و اینطور چیزها. همه این دو کار را بلد بودیم و هستیم. اما یک جای کار یک اشتباهی اتفاق افتاده است. ما در استفاده از تجربه‌ی بقیه، زیاده‌روی کرده‌ایم. حالا حرفم را توضیح می‌دهم. ببینید، مثلاً وقتی که ما می‌خواهیم مسواک بزنیم، شاید از چپ به راست و راست به چپ مسواک می‌زنیم و این را مادرمان به ما یاد داده. از طرف دیگر دوستمان از بالا به پایین و پایین به بالا مسواک می‌زند و آن را هم مادرش به او یاد داده. اما خب هردومان یک جرم‌هایی بین دندان‌هایمان می‌ماند. حالا ما نمی‌آییم به او بگوییم ای احمق نامسلمان چرا اینطوری مسواک می‌زنی؟ بعد او به ما بگوید، وا اسلاما مادر من به من اینطوری گفته، تو چرا توهین می‌کنی بی‌عزتِ شل و ول! عوضش مثل داستان قاشق و چنگال می‌آییم بین خودمان یک کار جدید می‌کنیم و از این به بعد هم افقی مسواک می‌زنیم هم عمودی. اینطوری دندان‌های بهتری هم داریم بدون دعوا. اما اگر دقت کنید از وضعیت در مورد مسائل بزرگ‌تر و مهم‌تر وجود ندارد. یعنی مثلاً در فلان بحث اعتقادی، ما از مرجعی که از او یاد گرفته‌ایم یک چیزی را جوری دفاع می‌کنیم و مرجع دیگر را جوری می‌کوبیم که انگار این دو، دوتا پیامبر اولوالعزم هستند، که فقط یکی‌شان درست می‌گوید و دیگری غلط. اما بگذارید کمی فکر کنیم. این دو نفر، که هر دوتا می‌خواستند تهِ کار به خدا برسند با خوش‌بینی-. حالا هم که یک عمری ازشان گذشته و خارهای نفسانی‌شان حسابی تنومند شده. دو روز دیگر هم نه آن هست و نه این، هر دو می‌میرند. من و شما می‌مانیم با یک دعوای عجیب و غریب که علت دعوایمان اصلاً دیگر در دنیا نیست. حالا ماییم که باید مسیر حق را برویم، نماینده‌ی حق هستیم، ما هم مثل قبلی‌ها شده‌ایم هی داریم الکی روی چیزی که نباید، پافشاری می‌کنیم. اما به نظرم باید کمی به خودمان فرصت فکر کردن بدهیم و از هر کسی آن چه را که نیاز است بگیریم و رهایش کنیم. اینطوری هر نسل که می‌گذرد و نسل قبلی می‌میرد، از بین 10 چیز جدید که هر کدام گرفته‌اند، یکی‌ش هم حق باشد، به نفعمان است. مگر به ما نگفته‌اند که هر چیزی غیر از خدا از بین رونده است؟ خب پس بهتر نیست که کمی به آن چیزهایی که گذشتگانمان به ما گفته‌اند با چشم شک نگاه کنیم؟ آیا بر روی یک تکیه‌گاه سست می‌خواهیم به دعواهایمان ادامه بدهیم؟ اینطوری نباید باشد، باید هر بار که با خودمان تنها می‌شویم دودوتاچارتا کنیم ببینیم کدام به نظرمان حق است و کدام باطل. اگر این کار را کردیم، این یک زمینه است، و خدا هم روشنمان می‌کند اتفاقاً. یعنی کمبودهای دودوتاچارتایی را خدا درست می‌کند. اگر اینطور شد، و این را هم به بچه‌هایمان یاد دادیم، شاید یک زمانی برسد که نوه‌ی من و شما به یک درصد اعتقادات ما، باور داشته باشد، ولی عوضش آن چنان رشدی کرده که تا آخر عمرش خود را مدیون شما می‌داند که این روحیه را در او ایجاد کرده‌اید و گذاشته‌اید او با بچه‌ی دشمنتان، کمی راحت فکر کند. شاید آنقدری که او و بچه‌ی دشمن شما به خدا رسیده‌اند، شما و دشمنتان حتی نتوانسته باشید کمی آن مرتبه را حس کنید! پس باید این را جا بیندازیم که هر چیزی، هر چیزی، و هر چیزی، غیر از خود خدا، و حال قرآن و پیامبرش و امامش، از بین می‌رود و نمی‌شود آدم با تکیه بر چیزی که از بین می‌رود، با کس دیگری دعوا کند به این راحتی. همانطوری که اگر خانه دوربین مداربسته نداشته باشد و دزد بیاید، همینطوری نمی‌شود گفت همسایه دزد است.

مولانا در مثنوی داستان جالبی را تعریف می‌کند. حیف است برایتان تعریف کنم، خودتان بخوانیدش.

چار کس را داد مردی یک درم / آن یکی گفت این بانگوری دهم

آن یکی دیگر عرب بد گفت لا / من عنب خواهم نه انگور ای دغا

آن یکی ترکی بد و گفت این بنم / من نمی‌خواهم عنب خواهم ازم

آن یکی رومی بگفت این قیل را / ترک کن خواهیم استافیل را

در تنازع آن نفر جنگی شدند / که ز سر نامها غافل بدند

مشت بر هم می‌زدند از ابلهی / پر بدند از جهل و از دانش تهی

در ادامه مولانا راه حل این مشکل را هم می‌آورد.

صاحب سری عزیزی صد زبان / گر بدی آنجا بدادی صلحشان

پس بگفتی او که من زین یک درم / آرزوی جمله‌تان را می‌دهم

چونک بسپارید دل را بی دغل / این درم‌‌‌‎تان می‌کند چندین عمل

یک درمتان می‌شود چار المراد / چار دشمن می‌شود یک ز اتحاد

گفت هر یک‌تان دهد جنگ و فراق / گفت من آرد شما را اتفاق

پس شما خاموش باشید انصتوا / تا زبانتان من شوم در گفت و گو

قضیه این است که یک شیخی می‌آید که هر 4 زبان را بلد است و بعد به این‌ها می‌گوید اگر به من اعتماد کنید، و کار را به من بسپارید من یک کاری می‌کنم که همه راضی بشوید. در نهایت مولانا نکته‌ی قشنگی را هم اشاره می‌کند. می‌گوید این شیخ مثل حضرت سلیمان (ع) است که در زمان حیاتش آهو و پلنگ در کنار هم زندگی می‌کردند و کسی کسی را از بین نمی‌برد. یک شاه‌بیتی هم دارد به نظرم که این است.

هم سلیمان هست اندر دور ما / کو دهد صلح و نماند جور ما

قول ان من امه را یاد گیر / تا به الا و خلا فیها نذیر

گفت خود خالی نبودست امتی / از خلیفه‌ی حق و صاحب‌همتی

مرغ جانها را چنان یکدل کند / کز صفاشان بی‌غش و بی‌غل کند

مشفقان گردند همچون والده / مسلمون را گفت نفس واحده

نفس واحد از رسول حق شدند / ور نه هر یک دشمن مطلق بدند

این روزها روزهای قشنگی نیست. از مدال المپیک گرفته تا نماز جمعه، همه شدند آلت قتاله. همه هم را می‌کوبند. یادمان نرود که یک نفر از پنجره دارد نگاه می‌کند و منتظر است که ما در را باز کنیم و برویم پیشش. هنوز دقیق نمی‌دانم که باید چه کنیم. من همیشه سعی می‌کنم با هر کسی که حرف می‌زنم حرف‌های خوبش را تحسین کنم و با او در مورد آن‌ها بحث کنم و بقیه را بی‌جواب بگذارم. شاید من دارم بعضی جاها اینطوری کوتاه می‌آیم. نمی‌دانم که چه کاری باید کرد. اما هر چه هست، بالأخره ما باید یک جوری به همه بفهمانیم که به قاشق و چنگال هر دو برای غذا خوردن نیاز است. بیایید از کسانی که ضد وحدتمان حرکت می‌کنند، بدمان بیاید.

ببخشید بابت پراکندگی این متنی که نوشتم. امیدوارم که منظورم را خوب رسانده باشم.

مولعیم اندر سخنهای دقیق / در گره‌ها باز کردن ما عشیق

تا گره بندیم و بگشاییم ما / در شکال و در جواب آیین‌فزا

همچو مرغی کو گشاید بند دام / گاه بندد تا شود در فن تمام

او بود محروم از صحرا و مرج / عمر او اندر گره کاری‌ست خرج

خود زبون او نگردد هیچ دام / لیک پرش در شکست افتد مدام

با گره کم کوش تا بال و پرت / نسکلد یک یک ازین کر و فرت

صد هزاران مرغ پرهاشان شکست / و آن کمین‌گاه عمارض را نبست

حال ایشان از نبی خوان ای حریص / نقبوا فیها ببین هل من محیص

از نزاع ترک و رومی و عرب / حل نشد اشکال انگور و عنب

تا سلیمان لسین معنوی / در نیاید بر نخیزد این دوی

جمله مرغان منازع بازوار / بشنوید این طبل باز شهریار

ز اختلاف خویش سوی اتحاد / هین ز هر جانب روان گردید شاد

حیث ما کنتم فولوا وجهکم / نحوه هذا الذی لم ینهکم

کور مرغانیم و بس ناساختیم / کان سلیمان را دمی نشناختیم

همچو جغدان دشمن بازان شدیم / لاجرم وا مانده‌ی ویران شدیم

می‌کنیم از غایت جهل و عما / قصد آزار عزیزان خدا

جمع مرغان کز سلیمان روشنند / پر و بال بی گنه کی برکنند

بلک سوی عاجزان چینه کشند / بی‌خلاف و کینه آن مرغان خوشند

هدهد ایشان پی تقدیس را / می‌گشاید راه صد بلقیس را

زاغ ایشان گر به صورت زاغ بود / باز همت آمد و مازاغ بود

لکلک ایشان که لک‌لک می‌زند / آتش توحید در شک می‌زند

و آن کبوترشان ز بازان نشکهد / باز سر پیش کبوترشان نهد

بلبل ایشان که حالت آرد او / در درون خویش گلشن دارد او

طوطی ایشان ز قند آزاد بود / کز درون قند ابد رویش نمود

پای طاووسان ایشان در نظر / بهتر از طاووس‌پران دگر

منطق الطیر آن خاقانی صداست / منطق الطیر سلیمانی کجاست

تو چه دانی بانگ مرغان را همی / چون ندیدستی سلیمان را دمی

پر آن مرغی که بانگش مطربست / از برون مشرقست و مغرب‌ست

هر یک آهنگش ز کرسی تا ثری‌ست / وز ثری تا عرش در کر و فری‌ست

مرغ کو بی این سلیمان می‌رود / عاشق ظلمت چو خفاشی بود

با سلیمان خو کن ای خفاش رد / تا که در ظلمت نمانی تا ابد

فهرست مطالب