همه سکوت کرده بودند. توی بهت بودند یا غصه؟ چهره عمو حال خاصی داشت. به چشم های منتظر قاسم نگاه کرد و پرسید: مرگ در نظر تو چگونه است؟ درخشش مردمک های مشتاقش، پیشاپیش جواب را فاش کرده بودند: احلی من العسل…شیرین تر از عسل. امام لبخند زد. لبخندش تلخ بود یا شیرین؟ لب باز کرد: عمو به فدایت! تو هم به شهادت می رسی… هزارپرنده شادمانی، در دل قاسم پریدند.
علی اکبر که اجازه میدان خواست، بدون درنگ اذن داده بود. حالا قاسم آمده بود. فرزند برادر. امانت برادر… نمی شد. حسین(ع) نمی توانست این نوجوان را به مسلخ گرگان گرسنه بفرستد. قاسم امانت بود و حسین(ع) نمی خواست اجازه دهد. قاسم اما، بی خبر از همه جا، غافل از دل نگرانی های عمو، شرمندگی های عمو… طعم شیرین عسل، عشق شهادت… آنقدر وجودش را پر کرده بود که دست و پای عمو را بوسه باران کند تا اجازه بگیرد.
چهره اش مثل ماه بود. در دستش شمشیری و در تنش پیراهنی. لباس جنگ نداشت. نعلین ساده ای به پایش بود. چکمه نداشت. شقاوت وجود مردان عمرسعد را گرفته بود. حمله کردند و با شمشیر چنان بر سرش زدند که فرقش شکافته شد. وقتی داشت به صورت روی زمین می افتاد، تنها یک کلمه گفت: عموجان!
حسین(ع) آمده بود. مثل باز شکاری صفوف دشمن را شکافته بود و آمده بود. حالا سر قاسم توی دامانش بود. به چهره خونی امانت برادر نگاه کرد… نفس های آخرش را می کشید. دل بزرگ اباعبدالله(ع) پر از غصه های عظیم بود: به خدا قسم چه دشوار است بر عمویت که تو از او کمک بخواهی و پاسخت را ندهد… یا پاسخت را بدهد و سودی نداشته باشد… امروز روزی است که فریادش به سوی خدا بلند است. دشمنانش بسیار و یارانش اندک است.
غزاله صباغیان طوسی