راوی
آل كسا در انتظار خامس خویشند، تا روز بعثت به غروب عاشورا پایان گیرد و خورشید رحمت نبوی در افق خونین تاریخ غروب كند و شب آغاز شود… شب نقمتی كه در باطن رحمت حق پنهان بود؛ شبی دراز و دیجور؛ شب ظلمتی كه نور تنها از اختران امامت میگیرد، و چقدر این اختران از كره زمین دورند! و ماییم اینجا، بر این سفینه سرگردان آسمانی، در سفری دراز و دشوار… در سفری هزار و چهارصد ساله. اختران نورند، نور مطلق؛ این تویی كه اینجا، بر كرانه آسمان، در شب دریغ نور، و اماندهای و بال شكسته، و جز سوسویی دور به تو نمیرسد. اما در باطن، این نقمت نیز فرزند رحمتی است كه از میان رنج و خون پای بر سیاره زمین مینهد… سیاره رنج! و این تویی اكنون، مسافر سفر بلند شب كه در اشتیاق روز، چشم به افق طلوع دوختهای و انتظار میكشی. اگر شب نبود و اگر شب، آن همه بلند و ژرف نبود، این اشتیاق نبود. گل وجود آدمی خاك فقر است كه با اشك آمیختهاند و در كوره رنج پختهاند. زینب كبری گنجینهدار عالم رنج است. او را اینچنین بشناس! او محمل گران-بارترین رنجهایی است كه در این مباركه نهفته: لقد خلقنا الانسان فی كبد. او وارث بیت الاحزان فاطمه است و بیت الاحزان قبله رنج آدمی است .
امام چون دریافت كه عمرسعد قصد دارد حمله را آغاز كند، عباس بن علی را فرستاد كه آن شب را از آنان مهلت بخواهد. عمرسعد پاسخی نگفت و ایستاد. «عمرو بن حجاج زُبیدی» روی به آنان كرد و گفت: «سبحان الله! والله اگر اینان از تركان و یا دیلمیان بودند و چنین میخواستند، بیتردید می-پذیرفتيم. اكنون چگونه رواست كه این مهلت را از خاندان محمد دریغ داریم؟» مشهور است كه می-گویند امام حسین علیه السلام به عباس بن علی فرموده است: «اگر میتوانی، یك امشبی را از آنان مهلت بگیر… خــدا میداند كه من چقدر نماز را، و كثرت دعـا و استغفـار را دوست میدارم.»
راوی
مگر امام را به این یك شب چه نیازی است كه اینچنین میگوید؟ كیست كه این راز را بر ما بگشاید؟… اصحاب عشق را رنجی عظیم در پیش است. پای بر مسلخ عشق نهادن، گردن به تیغ جفا سپردن، با خون كویر تشنه را سیراب كردن و… دم بر نیاوردن! اگر ناشئه لیل نباشد، این رنج عظیم را چگونه تاب میتوان آورد؟ یا ایها المزمل ـ قم الیل …ـ انا سنلقی علیك قولا ثقیلا . رسول نیز آن قول ثقیل بر گرده قیام لیل نهاد. با این همه، بار روحی بر آن جلوه اعظم خدا نیز سنگین مینشست. سَبحِ طویل روز ناشئه لیل میخواهد، اگرنه، انسان را كجا آن طاقت است كه این رنج عظیم را تحمل كند؟ اما چرا شب؟ و مگر در شب چه سرّی نهفته است كه در روز نیست و خراباتیان چگونه بر این راز آگاهی یافتهاند؟ شب سراپرده راز و حرم سرّ عرفاست و رمز آن را بر لوح آسمانِ شب نگاشتهاند ـ اگر بتوانی خواند. جلوه ملكوتی ایمان نور است و با این چشم كه چشم اهل آسمان است، زمین آسمان دیگری است كه به مصابیح وجود مؤمنین زینت یافته است. شب عرصه تجلای روح عارف است، اگر چه روزها را مُظهِر غیر است و خود مخفی است، و در این صفت، عارف اختران را ماند.
امام، نزدیك غروب آفتاب، اصحاب خویش را گرد آورد تا با آنان سخن بگوید. حضرت علی بن الحسین، با آن همه كه بیمار بوده است، خود را به نزدیكی جمع یاران كشاند تا سخنان امام را بشنود:
«اما بعد… به راستی من نه اصحابی را بهتر و وفادارتر از اصحاب خویش میشناسم و نه خانوادهای را كه بیش از خانوادهام بر بِرّ و نیكوكاری و حفظ پیوند خانوادگی استوار باشند. خداوند شما را از جانب من بهترین جزای خیر عنایت فرماید. آگاه باشید كه من پیمان خویش را از ذمه شما برداشتم و اذن دادم كه بروید و از این پس مرا بر گرده شما حقی نیست. اینك این شب است كه سر میرسد و شما را در حجاب خویش فرو میپوشد؛ شب را شتر رهوار خویش بگیرید و پراكنده شوید كه این جماعت مرا میجویند و اگر بر من دست یابند، به غیر من نپردازند.» سخن چو بدینجا رسید، یاران را دل از دست رفت و به زبان اعتراض و اعتذار گفتند: «چرا برویم؟ تا آنكه چند روزی بیش از تو زندگی كنیم؟ نه، خداوند این ننگ را از ما دور كند. كاش ما را صد جان بود كه همه را یكایك در راه تو می-دادیم.» نخستین كسی كه بدین كلام ابتدا كرد عباس بن علی بود و دیگران از او پیروی كردند. امام روی به فرزندان مسلم كرد و آنان را رخصت داد كه بروند: «آیا شهادت پدرتان مسلم بن عقیل كافی نیست كه میخواهید مصیبتی دیگر نیز بر آن بیفزایید؟» غَلَیان آتش درون زلزالی شد كه كوههای بلند را به لرزه انداخت و صخرههای سخت را شكافت و راه آتش را باز كرد. مسلم بن عوسجه بر پا ایستاده، گفت: «یابن رسول الله! آیا ما آن كسانیم كه دست از تو برداریم و پیرامون تو را رها كنیم در هنگامهای كه دشمن اینچنین تو را در محاصره گرفته است؟ مگر ما را در پیشگاه حق عذری در این كار باقی است؟ نه! والله تا آنگاه كه این نیزه را در سینه دشمن نشكستهام و شمشیرم را بر فرق دشمن خرد نكردهام، دل از تو بر نخواهم كند و اگر مرا سلاحی نباشد، با سنگ به جنگ آنان خواهم آمد تا با تو كشته شوم.» و «سعید بن عبدالله حنفی» به پا خاست و گفت: «قسم به ذات خداوند كه واگذارت نخواهیم كرد تا او بداند و ببیند كه ما حرمت پیامبرش را در حق تو كه فرزند و وصیّ او هستی، حفظ كردهایم. والله، اگر بدانم كه كشته خواهم شد، آنگاه جان دوباره خواهم یافت تا پیكرم را زنده بسوزانند و خاكسترم را بر باد دهند و این كردار را هفتاد بار مكرر خواهند كرد تا از تو جدا شوم، دست از تو بر نخواهم داشت تا مرگ را در خدمت تو ملاقات كنم. و اگر اینچنین است، چرا الحال از شهادت در راه تو روی برتابم با آنكه جز یك بار كشته شدن بیش نیست و كرامتی جاودانه را نیز به دنبال دارد؟»
راوی
نازك دلی آزادگان چشمهای زلال است كه از دل صخرهای سخت جوشد. دل مؤمن را كه میشناسی: مجمع اضداد است، رحم و شدت را با هم دارد و رقت و صلابت را نیز با هم. زلزلهای كه در شانههای ستبرشان افتاده از غلیان آتش درون است؛ چشمه اشك نیز از كنار این آتش میجوشد كه این همه داغ است اماما، مرا نیز با تو سخنی است كه اگر اذن میدهی بگویم: «من در صحرای كربلا نبودهام و اكنون هزار و سیصد و چهل و چند سال از آن روز گذشته است. اما مگر نه اینكه آن صحرا بادیه هول ابتلائات است و هیچكس را تا به بلای كربلا نیازمودهاند از دنیا نخواهند برد؟ آنان را كه این لیاقت نیست رها كردهام، مرادم آن كسانند كه یا لیتنا كنا معكم گفتهاند. پس بگذار مرا كه در جمع اصحاب تو بنشینم و سر در گریبان گریه فرو كنم.» خورشید سرخ تاسوعا در افق نخلستانهای كرانه فرات غروب كرده است و زمین ملتهب كربلا را به ستاره جُدَی سپرده و مؤذن آسمانی اذن حضور داده است و دروازههای عالم قرب را گشوده… زمین از دل ذرات به آسمان پیوسته است و نسیمی خنك از جانب شمال وزیدن گرفته… و اصحاب، نماز گریه میگزارند.
«سید بن طاووس» روایت كرده است كه در آن حال، «محمد بن بشیر حضرمی» را گفتند كه پسرت را در سر حدات مملكت ری به اسارت گرفتهاند و او گفت: «عوض جـان او و جـان خویش، از خالق، جانها خواهم گرفت. دوست نمیداشتم كه او را اسیر كنند و من بمانم.»… یعنی چه خوب است كه اسیری او زمانی رخ نموده است كه من نیز دیری در جهان نخواهم پایید. امام كه مقال او شنید گفت: «خدایت رحمت كند، من بیعت خویش را از تو برداشتم. برو و فرزند خویش را از اسارت برهان.» او جواب داد: «درندگان بیابان مرا زنده بدرند اگر از تو جدا شوم و تو را در غربت بگذارم و بگذرم؛ آن-گاه خبرت را از شتر سواران راهگذر باز پرسم؟ نه هرگز اینچنین نخواهد شد!»
راوی
سفینه اجل به سرمنزل خویش رسیده است و این آخرین شبی است كه امام در سیاره زمین به سر می-برد. سیاره زمین سفینه اجل است؛ سفینهای كه در دل بحر معلّق آسمان لایتناهی، همسفر خورشید، رو به سوی مستقر خویش دارد و مسافرانش را نیز ناخواسته با خود میبرد. ای همسفر، نیك بنگر كه در كجایی! مباد كه از سر غفلت این سفینه اجل را مأمنی جاودان بینگاری و در این توهم، از سفر آسمانی خویش غافل شوی. نیك بنگر! فراز سرت آسمان است و زیر پایت سفینهای كه در دریای حیرت به امان عشق رها شده است. این جاذبه عشق است كه او را با عنان توكل به خورشید بسته است و خورشید نیز در طواف شمسی دیگر است و آن شمس نیز در طواف شمسی دیگر و… و همه در طواف شمس الشموس عشق، حسین بن علی علیه السلام… مگر نه اینكه او خود مسافر این سفینه اجل است؟ یاران! اینجا حیرتكده عقل است… و تا «خود» باقی است، این«حیرت» باقی است. پس كار را باید به «مِی» واگذاشت؛ آن مِی كه تو را از «خویش» میرهاند و من و ما را در مسلخ او به قتل میرساند. آه! ان الله شاء ان یراك قتیلا.
گاه هست كه كس از «خویشتن» رسته، اما هنوز در بند «تن خویش» است… تن هم كه مقهور دهر است. آنگاه از دهر مینالد كه:
یا دهر اف لك من خلیل
كم لك بالاشراق و الاصیل
من صاحب او طالب قتیل
و الدهر لا یقنع بالبدیل
و انما الامر الی الجلیل
و كل حی سالك السبیل
این آوای حسین است كه از خیمه همسایه میآید، آنجا كه «جون» شمشیر او را برای پیكار فردا صیقل میدهد. شعر و شمشیر؟ عشق و پیكار؟ آری! شعر و شمشیر، عشق و پیكار. این حسین است، سر سلسله عشاق، كه عَلَم جنگ برداشته است تا خون خویش را همچون كهكشانی از نور بر آسمان دنیا بپاشد و راه قبله را به قبله جویان بنمایاند. آنجا كه قبله نیز در سیطره حرامیان خونریز است، عشاق را جز این چارهای نیست. شعر نیز ترنم موزون آن مستی و بیخودی است و شاعر تا از خویش نرهد، شعرش شعر نخواهد شد. شعر، تا شاعر از خویش نرسته است، حدیث نفس است و اگر شاعر از خود رها شود، حدیث عشق است، پس نه عجب اگر شعر و شمشیر و عشق و پیكار با هم جمع شود… كه كار عشق، یاران، لاجرم كربلایی است. پس دیگر سخن از منصور و بایزید و جنید و فلان و بهمان مگو كه عشاق حقیقی، تذكره الاولیا را بر خیابانهای خرمشهر و آبادان و سوسنگرد و بر دشتهای پر شقایق خوزستان و بر سفیدی برفهای ارتفاعات بلند كردستان با خون مینویسند، با خون.
راز قربت را، یاران، در قربانگاه بر سرهای بریده فاش میكنند و میان ما و حسین همین خون فاصله است. میان حسین و یار نیز همان خون فاصله بود و جز خون… بگذار بگویم كه طلسم شیطان ترس از مرگ است و این طلسم نیز جز در میدان جنگ نمیشكند. مردان حق را خوفی از غیر خدا نیست و این سخن را اگر در میدان كربلایی جنگ نیازمایند، چیست جز لَعقی بر زبان؟… اما ای دهر! اگر رسم بر این است كه صبر را جز در برابر رنج نمیبخشند و رضای او نیز در صبر است، پس این سرِ ما و تیغِ جفای تو… شمر بن ذی الجوشن را بیاور و بر سینه ما بنشان تا سرمان را از قفا ببرد و زینب را نیز بدین تماشاگه راز بكشان. دیگر، آنانكه ماندهاند همه اصحـاب عاشورایـی امامند و اینان را من دون الله هیچ پیوندی با دنیا نیست؛ و اگر بود، با آن سخن كه امام فرمود، بریده شد و از آن پس، دیگر هیچ حجابی آنان را از خدا نمیپوشاند. امام فرموده بود: «شب را شتر رهواری برگیرید و پراكنده شوید»، نه برای آنكه آنان را در رنج اندازد، بل تا آنان دل به مرگ بسپارند و اینچنین، دیگر هیچ پیوندی من دون الله بین آنان و دنیا باقی نماند ؛ كه اگر پیوندها بریده شد، حجابها نیز دریده خواهد شد. و ای همسفران معراج حسین، چه مبارك شبی است! تا اینجا جبرائیل را نیز در التزام ركاب داشتید، اما از این پس… بال در سبُحاتی گشودهاید كه جبرائیل را نیز در آن بار نمیدهند. شما برگزیدگان دشوارترین ابتلائات تاریخ خلقت انسانید و از این است كه حسین شما را به همسفری در معراج خویشتن پذیرفته است. راز این شب را كسی خواهد گشود كه بال در بال شما بیفكند و این عطیه را جز به كبوتران حرم انس نبخشیدهاند. كیانند این كبوتران حرم انس؟ چگونه است كه سینههایتان نمیشكافد و قلبهایتان تاب این حالات ناب را میآورد و از هم نمیدرد؟ اگر نمیدانستم كه «كلام» چیست، میخواستم از شما كه ما را باز گویید از آنچه در این شب بر شما رفته است، ای غوطهورانِ سبحاتِ جلال!… ای مستانِ جبروتی، ای حاجبین سراپردههای انس، ای قبلهدارانِ دایره طواف! ای… چه بگویم؟ یا لیتنی كنت معكم. اما كلام را برای بیان این رازها نیافریدهاند و مفتاح این گنجینه راز، سكوت است نه كلام.
در ساعات آغاز شب، «نافع بن هلال» كه به پاسداری از حرم خیمهها ایستاده بود، امام را دید كه در تاریكی ازخیمهها دور میشود. او كه آمده بود تا پستیها و بلندیهای زمین پیرامون خیمهگاه را بسنجد، دست نافع كه را شتابزده خود را به او رسانده بود در دست گرفت و فرمود: «والله امشب همان شب میعاد تخلف ناپذیر است. آیا نمیخواهی در دل شب به درة میان این دو كوه پناهنده شوی و خود را از مرگ برهانی؟» امام بار دیگر نافع بن هلال را آزموده بود، نه برای آنكه از حال دل او خبر بگیرد، بل تا او را به مرز یقین بكشاند و از شرك و شك و خوف برهاند.
راوی
الماس اگر چه از همه جوهرها شفافتر است، سختتر نیز هست. ماندن در صف اصحاب عاشورایی امام عشق تنها با یقین مطلق ممكن است… و ای دل! تو را نیز از این سنت لایتغیر خلقت گریزی نیست. نپندار كه تنها عاشوراییان را بدان بلا آزمودهاند و لاغیر… صحرای بلا به وسعت همه تاریخ است .
نافع بن هلال خود را به پاهای امام انداخت و گفت: «مادرم بر من بگرید! من این شمشیر را به هزار درهم خریدهام، آن اسب را نیز به هزار درهم دیگر. قسم به آن خدایی كه با حب شما بر من منت نهاده است، بین من و شما جدایی نخواهد افتاد مگر آنوقت كه این شمشیر كُند شود و آن اسب خسته.» از نافع بن هلال روایت كردهاند كه گفته است: «آنگاه امام بازگشت و به خیمه زینب كبری رفت و من نگاهبانی میدادم و شنیدم كه زینب كبـری میگوید: برادر، آیا اصحـاب خویش را آزمودهای! مبادا هنگام دشواری دست از تو بردارند و در میان دشمن تنهایت بگذارند!… و امام در پاسخ او فرمود: والله آنان را آزمودهام و نیافتم در آنان جز جنگجویانی دلاور و استوار كه با مرگ در راه من آنچنان انس گرفتهاند كه طفلی به پستانهای مادرش.» امام عشق، خود یارانش را اینچنین ستوده است: «جنگجویانی دلاور و استوار كه با مرگ در راه حق آنچنان انس گرفتهاند كه طفلی به پستانهای مادرش.»
راوی
صحرای بلا به وسعت تاریخ است و كار به یك یا لیتنی كنت معكم ختم نمیشود. اگر مرد میدان صداقتی، نیك در خویش بنگر كه تو را نیز با مرگ انسی این گونه هست یا خیر! اگر هست كه هیچ، تو نیز از قبلهداران دایره طوافی، و اگرنه… دیگر به جای آنكه با زبان «زیارت عاشورا» بخوانی، در خیل اصحاب آخرالزمانی حسین علیه السلام با دل به زیارت عاشورا برو. «ضحاك بن عبدالله مشرقی» را كه میشناسی! عصر عاشورا از جبهه حق گریخت بعد از آنكه صبح تا شام را در ركاب امام شمشیر زده بود. خوف، فرزند شك است و شك، زاییده شرك و این هر سه، خوف و شك و شرك، راهزنان طریق حقند… كه اگر با مرگ انس نگیری، خوف، راهِ تو را خواهد زد و امام را در صحرای بلا رها خواهی كرد. شب هر چه در خویش عمیقتر میشود، اختران را نیز جلوهای بیشتر میبخشد و این، سرالاسرار شب زندهداران است. اگر ناشئه لیل نباشد، رنج عظیم روز را چگونه تاب آوریم؟
حضرت علی اكبر علیه السلام با پنجاه تن از یاران برای آخرین بار راه فرات را گشودند و با چند مشكی آب بازگشتند. یاران غسل شهادت كردند و وضو ساختند و به نماز وداع ایستادند.
راوی
و آن خیمه و خرگاه، كهكشانی شد كه از آن پس، آن را «مطاف عشق» میخوانند.