امام نگاهی به اصحاب خویش انداخت و جواب داد: «من چیزی از ایشان پنهان ندارم.» گفتیم: «آن سوار را كه دیروز غروب هنگام در منزل زرود از شما كناره گرفت به یاد میآورید؟… او مردی بود از قبیله بنی اسد، خردمند و راستگو، كه ما را از آنچه در كوفه گذشته است خبر داد… میگفت كه هنوز از كوفه خارج نشده، دیده است جنازههای مسلم و هانی را كه در بازار بر زمین میكشیدهاند.» امام فرمود: «انا لله وانا الیه راجعون، رحمت خدا بر ایشان باد!» و این سخن را چند بار تكرار كرد .
گفتیم: «از همین منزل بازگردید. ما در كوفیان نمیبینیم كه به یاری شما قیام كنند و چه بسا كه شمشیرهایشان را به سوی شما بگردانند.» امام علیه السلام نگاهی به پسران عقیل كرد و از آنان پرسید كه رأی شما در شهادت پدرتان مسلم چیست. آنان گفتند: «والله ما بازنگردیم مگر انتقام خون او را بازگیریم و یا همچون او به شهادت رسیم.» امام رو به ما كرده و فرمود: « بعد از آنها خیری در حیات نیست.»… و ما دانستیم كه امام هرگز از قصد خویش باز نخواهد گشت.
كاروان عشق شب را در آن منزل بیتوته كردند. سحرگاهان به فرموده امام آب بسیار برداشتند و كوچ كردند تا منزلگاه «زُباله»، كه درآنجا امام را خبر رسید كه قیس بن مسهّر نیز به شهادت رسیده است. در بعضی از مقاتل تردید كردهاند كه آیا نام این فرستاده امام، قیس بن مسهّر بوده است و یا «عبدالله بن یَقطُر» (برادر رضاعی امام)، لكن در نحوه شهادت این مظلوم اختلافی در مقاتل وجود ندارد. او را از طَمار قصر به زیر افكنده اند و سرش را «عبدالملك بن عُمَیر»، قاضی كوفه از تن جدا كرده است .
راوی
اكنون هنگام آن است كه در قافله امام، صف اصحاب عاشورایی از فرصت طلبان ابن الوقت و بادگرایان جدا شود، چرا كه دیگر همه میدانند كوفه در تسخیر ابن زیاد است. از كوفه نسیم مرگ میوزد، نسیمی كه بوی خون گرفته است… اما هنوز راههای بازگشت مسدود نیست و بیابان، وادی حیرتی است كه از اختیار انسان تا جبروت حق گسترده است. برای آنان كه دل به امام نسپردهاند، این وادی، عرصه بی فردای دهشتی طاقتفرساست. اما برای اصحاب عاشورایی امام عشق… آنها در كوی دوست منزل گرفتهاند واینچنین، از زمان و مكان و جبر و اختیار گذشتهاند… این باد نیست كه بر آنان میوزد؛ آنها هستند كه بر باد میوزند. آنها از اختیار خویش گذشتهاند تا جز آنچه او میفرماید ارادهای نكنند و چون اینچنین شد، جبروت حق از آیینه اختیار تو ساطع میشود. آیینه را رسم این است كه «انا الشّمس» بگوید، اما تو او را اذن مده تا این «انا» را حجاب «هو» كند .
درمنزلگاه زباله، امام حسین علیه السلام كاروان را گرد آورد و عهد خویش را از آنان برداشت و آنان را به اختیار خویش واگذاشت كه بروند یا بمانند. آمده است كه در اینجا مردم با شتاب از كنار او پراكنده شدند و رفتند و جز همان اصحاب عاشورایی ـ كه میشناسی ـ دیگر كسی با او نماند .
راوی
ای دل! تو چه میكنی؟ میمانی یا میروی؟ داد از آن اختیار كه تو را از حسین جدا كند! این چه اختیاری است كه برای روی آوردن بدان باید پشت به اراده حق نهاد؟ ای دل! نیك بنگر تا قلاّده دنیا را بر گردنشان ببینی و سررشته قلاّده را، كه در دست شیطان است. آنان میانگارند كه این راه را به اختیار خویش میروند، غافل كه شیطان اصحاب دنیا را با همان غرایزی كه در نفس خویش دارند میفریبد.
قافله عشق ازمنزلگاه «شَراف» نیز گذشت. اولِ روز را كه آزار گرما كمتر است، همچنان رفتند. نزدیك ظهر، امام شنید كه یكی از یارانش تكبیر میگوید. فرمود: «الله اكبر، اما تو برای چه تكبیر گفتی؟» گفت: «نخلستانی به چشمم رسیده است.»… اما آنچه او دیده بود، نخلستان نبود؛ «حر بن یزید ریاحی» بود همراه با هزار سوار كه میآمد تا راه بر كاروان ببندد. چیزی نگذشت كه گردن اسبان نمودار شد. نیزههایشان گویی شاخ زنبورهای سرخ، و پرچمهایشان گویی بال سیاه غُراب بود.
راوی
از این سوی، آنك، سپاه فاجعه نزدیك می شود… اما از دیگر سوی، این سیاره سرگردان حُر است كه در مدار كهكشانیاش با شمس وجود حسین اقتران مییابد و لاجرم، جاذبه عشق او را به مدار یار میكشاند.
امام كاروان خویش را به جانب كوه «ذوحُسُم» كشاند تا از راه آنان كناره گیرد و چون به دامنه كوه ذوحُسُم رسیدند و خیمهها را برافراشتند، حربن یزید نیز با هزار سوار از راه رسید، سراپا پوشیده در سلاح، تا آنجا كه جز چشمانش دیده نمیشد. امام پرسید: «كیستی؟» و حر پاسخ گفت: «حُر بن یزید.» امام دیگرباره پرسید: «با مایی یا بر ما؟» و حر پاسخ گفت: «بَل عَلَیكم.» آنگاه امام چون آثار تشنگی را در آنان دید، بنی هاشم را فرمود كه سیرابشان كنند؛ خود و اسبانشان را. «علی بن طعان محاربی» گوید: «من آخرین نفر از لشكر حُر بودم كه از راه رسیدم، هنگامیكه راویه1ها بسته بودند و امام بر در خیمه نشسته بود. مرا گفت: راویه را بخوابان. چون من مراد او را در نیافتم بار دیگر فرمود: شتر را بخوابان. شتر را خوابانیدم، اما از شدت عطش نتوانستم كه آب بیاشامم. امام فرمود: دَرِ مشك را برگردان. و چون من باز كلام او را درنیافتم، خود برخاست و لب مشك را برگرداند و مرا سیراب كرد …»
راوی
این حسین است، سرسلسله تشنگان، كه دشمن را سیراب میكند… اما هنوز، گاه آن نرسیده است كه غزل تشنهكامی كربلاییان را بسراییم…
حر بن یزید نشان داده است كه دروغگو نیست. او در جواب امام كه خورجین آكنده از نامههای مردم كوفه را در برابر او ریخته بود، میگوید: «ما از زمره آنان نیستیم كه این نامهها را نوشتهاند!» حُر را در همه روایات مربوط به واقعه كربلا با صفاتی چون صداقت، شجاعت، ادب و حفظ حرمت اهل بیت و مخصوصاً فاطمه زهرا سلام الله علیها ستودهاند… و اصلاً وقایع كربلا خود شاهدی است برآنكه چراغ فطرت آزادگی و حقجویی هنوز در باطن حر، محجوب تیرگی گناه نگشته است و به خاموشی نگراییده. اما هنوز جای این پرسش باقی است كه انسانی اینچنین را با دستگاه حكومتی ارباب جور چه كار؟ چگونه میتوان به منصبی كه حُر در دارالاماره كوفه داشت راه یافت و باز آنچنان ماند كه حُر مانده بود؟ «آزادگی» كه با پذیرش ولایت ظالمان در یك جا جمع نمیشود!
راوی
راستی را كه تحلیل وقایع تاریخ سخت دشوار است. سرّ دشواری كار، در پیچیدگیهای روح آدمی است. وقتی كه مه در عمق درهها فرو مینشیند، اگرچه تاریكی كامل نیست، اما آفتاب پنهان است و چشم انسان جز پیش پای خویش را نمیبیند. اگر نباشد اینكه آفریدگار، ما را در كشاكش ابتلائات میآزماید، عاداتمان را متبدّل میسازد و شیاطین پنهان در زوایای تاریك درون را در پیشگاه عقل رسوا می دارد، چه بسا كه دراین غفلت پنهان همه عمر را سر میكردیم و حتی لحظهای به خود نمیآمدیم. آنچه حُر را در دستگاه بنیامیه نگه داشته، غفلت است… غفلتی پنهان. شاید تعبیر «غفلت در غفلت» بهتر باشد، چرا كه تنها راه خروج از این چاهِ غفلت آن است كه انسان نسبت به غفلت خویش تذكر پیدا كند. هر انسانـی را لیلهالقدری هست كه در آن ناگزیر از انتخاب میشود و حُر را نیز شب قدری اینچنین پیش آمد… «عمر بن سعد» را نیز… من و تو را هم پیش خواهد آمد. اگر باب یا لیتنی كنت معكم2 هنوز گشوده است، چرا آن باب دیگر باز نباشد كه: لعن الله امه سمعت بذلك فرضیت به3؟
حر گفت: «من از آنان كه برای شما نامه نوشتهاند نیستم. ما مأموریم كه از شما جدا نشویم مگر آنكه شما را به كوفه نزد عبید الله بن زیاد برده باشیم.» امام فرمود: «مرگ از این آرزو به تو نزدیكتر است.» و یاران را گفت تا برخیزند و زین بر اسبها نهند و زنان و كودكان را در محملها بنشانند و راه مراجعت پیش گیرند. این سخن در بسیاری از تواریخ آمده است، اما به راستی آیا امام قصد مراجعت داشتهاند؟ هر چه هست، در اینكه لشكریان حر تاختهاند و بر سر راه او صف بستهاند، تردید نیست. امام میفرماید: «ثكلتك امك! ما ترید مِنّی؟ـ مادرت در عزای تو بگرید، از من چه میخواهی ؟» آنچه حر بن یزید در جواب امام گفته، سخنی است جاودانه كه او را استحقاق توبه بخشیده است. روزنهای از نور است كه به سینه حُر گشوده میشود و سفره ضیافتی است كه عشق را به نهانخانه دل او میهمان میكند. حُر گفت: «هان والله! اگر جز تو عرب دیگری این سخن را بر زبان میآورد، در هر حال، دهان به پاسخی سزاوار میگشودم. كائناً ما كان: هر چه باداباد… اما والله مرا حقی نیست كه نام مادر تو را جز به نیكوترین وجه بر زبان بیاورم.» جمله ارباب مقاتل و مورخین حُربن یزید را بر این سخن ستودهاند و حق نیز همین است. سخن، ثمره گلبوته دل است و حُر را ببین كه از دهانش یاس و یاسمن میریزد. این سخن ریحانی از ریاحین بهشت است كه از گلبوته ادب حُر برآمده .
… آنگاه حُر چون دید كه امام بر قصد خویش سخت پای میفشارد و نزدیك است كه كار به مجادله بینجامد، از امام خواست كه راهی را میان كوفه و مدینه در پیش گیرد تا او از ابن زیاد كسب تكلیف كند، راهی كه نه به كوفه منتهی شود و نه به مدینه بازگردد. در بعضی از تواریخ هست كه حُر بن یزید در ادامه این سخن افزوده است: « همانا این نكته را نیز هشدار میدهم كه اگر دست به شمشیر برید و جنگ را آغاز كنید، بی تردید كشته خواهید شد.» و امام در پاسخ او فرموده است: « آیا مرا از مرگ میترسانید، و مگر بیش از كشتن من نیز كاری از شما ساخته است؟ شأن من، شأن آن كس نیست كه از مرگ میترسد. چقدر مرگ در راه وصول به عزت و احیای حق، سبك و راحت است! مرگ در راه عزت، نیست مگر حیات جاوید و حیات با ذلت، نیست مگر موتی كه نشانی از زندگانی ندارد. آیا مرا از مرگ میترسانی؟ هیهات، تیرت به خطا رفت و ظنی كه درباره من داشتی به یأس رسید. من آن كسی نیستم كه از مرگ بترسم، نفس من بزرگتر از آن است و همتم عالیتر از آن كه از ترس مرگ زیر بار ظلم بروم و مگر بیش از كشتن من نیز كاری از شما ساخته است؟ مرحبا بر كشته شدن در راه خدا، اگر چه شما بر هدم مَجد من و محو عزت و شرفم قادرنیستید و اینچنین، مرا از كشته شدن ابایی نیست.» قافله عشق آمد، تا هنگام نماز صبح به «بیضه» رسید كه منزلگاهی است میان «عُذیب الهِجانات» و «واقصه»؛ حُرّ بن یزید نیز با سپاهش… عجبا آنان نماز را با امام به جماعت میگزارند! اگر او را در نماز به مقتدایی پذیرفتهاند، پس دیگر چه داعیهای بر جای میماند؟
راوی
اگر كسی بینگارد كه جدایی دین از سیاست تفكری است خاص این عصر، در اشتباه است. بیاید و ببیند كه اینجا نیز، نیم قرنی پس از حجه الوداع، همان انگار باطل حاكم است. حكام جور را در همه طول تاریخ چارهای نیست جز آنكه داعیهدار این اندیشه باشند، اگر نه، مردم فطرتاً پیشوایان دین را به حكومت میپذیرند و حق هم همین است. اما در اینجا نكته ظریف دیگری نیز هست. ظاهرِ دین، منفكّ از حقیقت آن، هرگز ابا ندارد كه با كفر و شرك نیز جمع شود و اصلاً وقتیكه دین از باطن خویش جدا شود، لاجرم به راهی اینچنین خواهد رفت .
امام حسین علیه السلام بعد از ادای فریضه صبح بار دیگر فرصتی یافت تا با سپاهیان حُر به سخن بایستد: «ایها الناس! همانا رسول خدا فرموده است: كسیكه دیدار كند سلطان جائری را كه حرام الله را حلال كرده است، عهد او را شكسته و در میان بندگانش، مخالف با سنت رسول الله، با ظلم وجنایت حكم میراند و بر او با فعل و قول قیام نكند، حق است بر خدا كه او را در همان دوزخی كه مدخل آن سلطان جائر است وارد كند. زنهار كه اینان نیز به اطاعت شیطان گراییدهاند و از اطاعت رحمان روی برتافتهاند، زمین را به فساد كشیدهاند و حدود را معطل نهادهاند و خراج مسلمین را تاراج كردهاند، حرام الله را حلال داشتهاند و حلال او را حرام. و اكنون من از هر كس دیگری شایستهترم. ای كوفیان! اگر هنوز هم بر آن بیعتی كه با من بستهاید استوارید و راه رشد خویش را باز یافتهاید، پس این منم، حسین بن علی فرزند فاطمه، دخت رسول الله، جان من و جان شما، اهل من و اهل شما؛ و منم بر شما اسوهای حسنه كه باید از آن تبعیت كنید، واگرنه، اگر پیمان خویش را بریدهاید و بیعت مرا از گردنتان بازگرفتهاید، این از شما عجيب نیست، چرا كه شما با پدر و برادر عموزادهام مسلم نیز اینچنین كردید. فریب خورده است آنكه به شما اعتماد كند، كه در حظّ خویش از سعادت به خطا رفتهاید و نصیب خویش را ضایع كردهاید. آن كه پیمان بریده است باید پذیرای عاقبت آن نیز باشد كه به او بازخواهد گشت و امیدوارم كه به زودی خداوند مرا از شما بی نیاز كند…» كاروان حسین علیه السلام همچنان به راه خویش میرود تا منزلگاه «قصر بنی مقاتل»… آنجاست كه یك بار دیگر شب را فرود آمدهاند تا در ساعات آخر شب باز مشكها را پر آب كنند و رحل بردارند. «عقبه بن سمعان» گوید: هنوز از قصر بنی مقاتل چندان فاصله نگرفته بودیم كه آوای استرجاع امام در گوش شب پیچید: انا لله و انا الیه راجعون و الحمد لله رب العالمین… و چند بار تكرار شد. كلام «استرجاع» نشانهي آن است كه قائل را امری عظیم پیش آمده است. مگر امام را چه پیش آمده بود؟
حضرت علی اكبر خود را شتابان به موكب امام رساند تا علت این امر را دریابد. امام فرمود: «هماكنون خواب لمحهای مرا در ربود و سواری بر من ظاهر شد كه میگفت: این قوم میروند و مرگ نیز با آنان همراهی میكند. دانستم این خبر مرگ ماست كه می دهند.» علی اكبر پرسید: « خدا بد نیاورد ، مگر ما بر حق نیستیم ؟» و امام فرمود : « آری ، والله كه ما جز به راه حق نمی رویم . » علی اكبر گفت : « اگر اینچنین است ، چه باك از مردن در راه حق ؟» و آن همه این سخن درجان امام شیرین نشست كه فرمود: « خداوند تو را از فرزندی جزایی عطا كند كه هیچ فرزندی را از جانب پدر عطا نكرده باشد.» چون كاروان عشق در كشاكش آن بیراهه ای كه به سوی كوفه می پیمودند به نینوا رسید ، سواری را دیدند كه از افق كوفه می آید … بر اسبی اصیل ، با كمانی بر شانه . او « مالك بن نسر كِندی » بود كه از كوفه می آمد. و چون نزدیك شد ، حُر و یارانش را سلام گفت وامام را اعتنایی نكرد . نامه ای از ابن زیاد برای حُر آورده بود كه : « اما بعد ، هر جا كه این نامه به تو رسید كار را برحسین سخت و تنگ كن و مگذار فرود آید جز در زمینی بی آب و علف … و بدان كه این فرستاده من مأمور است كه ازتو جدا نشود و همواره نگران باشد تا این امر را به انجام برسانی .» « یزید بن زیاد بن مهاجر كِندی » كه یكی از اصحاب عاشورایی امام بود و خود را پیش از حُر به كاروان عشق رسانده بود ، به فرستاده ابن زیاد گفت: « ثكلتك امك … مادرت بر تو بگرید ، به چه كار آمده ای ؟ » جواب داد : « به كاری كه اطاعت از پیشوایم باشد و عمل بر پیمان بیعتی كه با او بسته ام .» یزید بن مهاجر كِندی گفت : « عصیان آفریدگارت كرده ای و اطاعت از امامت، اما در طریق هلاكت خویش ننگ و جهنم خریده ای كه امام پلید تو مصداق این كلام الهی است كه وجعلناهم ائمه یدعون الی النار. او تو را به سوی آتش می برد.» آنجا سرزمین خشك و بی آب و علفی بود در نزدیكی نینوا ، اما كربلا هم نبود؛ اگر چه كربلا را نیز « عشق » كربلا كرد. حُر بن یزید از امام خواست كه در همان جا فرود آیند . امام گفت : « ما را بگذار كه در یكی از قریه های نزدیك فرود آییم ،نینوا ، غاصریه و یا شفیه .» حُر كه هنوز « حُر» نگشته بود ، گفت: « نه ، نمی توانم ؛ این مرد را به مراقبت من گماشته اند.» زهیر بن قین گفت : « ای فرزند رسول الله ، جنگ با اینان سهل تر از جنگ با كسانی است كه ازاین پس به مقابله ما می آیند . » و حسین فرمود : « من نیستم آن كه جنگ را آغاز كند.»
راوی
قافله عشق به سرمنزل جاودان خویش نزدیك می شود… واین عاقبت كار عشق است . موكب امام به هر سوی كه می رفت ، به سوی دیگرش سوق می دادند تا روز پنجشبه دوم محرم سال شصت و یكم هجری به كربلا رسید .
1- به معنای چهارپایی که با آن آب بکشند.
2- عبارتی از زیارت وارث
3- عبارتی از زیارت وارث