در كتاب «پس از پنجاه سال » درباره كوفه و كوفیان آمده است :
چون معاویه از ابن كوا پرسید مردم شهرهای اسلامی چگونه خلق و خویی دارند، وی درباره مردم كوفه گفت: «آنان با هم در كاری متفق میشوند، سپس دسته دسته خود را از آن بیرون میكشند». از سال سی و ششم هجری تا سال هفتاد و پنجم كه عبدالملك بن مروان، حجاج را بر این شهر ولایت داد و او با سیاست خشن و بلكه وحشتناك خود نفسها را در سینه صاحبان آن خفه كرد، سالهای اندكی را میتوان دید كه كوفه از آشوب و درگیری و دسته بندی بركنار بوده است. به خاطر همین تلون مزاج و تغییر حال آنی است كه معاویه به یزید سفارش كرد اگر عراقیان هر روز عزل عاملی را از تو بخواهند بپذیر، زیرا برداشتن یك حاكم، آسانتر از روبه رو شدن با صد هزار شمشیر است و گویا پایان كار این مردم را به روشنی تمام میدید كه وقتی درباره حسین علیه السلام به او وصیت میكرد، گفت: «امیدوارم آنان كه پدر تو را كشتند و برادر او را خوار ساختند گزند وی را از تو بازدارند.» میتوان گفت: بیشتر مردم كوفه كه علی را در جنگ بصره یاری كردند، سپس در نبرد صفین در كنار او ایستادند برای آن بود كه میخواستند مركز خلافت اسلامی از حجاز به عراق منتقل شود تا با بدست آوردن این امتیاز بتوانند ضرب شستی به شام نشان دهند. رقابت شامی و عراقی تازگی نداشت… همین كه معاویه مرد، كوفه دانست كه فرصتی مناسب برای اقدامی تازه بدست آمده است. بدون شك در این هنگام گروهی نه چندان اندك از مسلمانان پاكدل در این شهر زندگی میكردند كه از دگرگون شدن سنت پیامبر به ستوه آمده بودند و در دل رنج می بردند و میخواستند امامی عادل برخیزد و بدعتهای چندین ساله را بزداید، اما اكثریت قوی اگر هم چنین ادعایی داشتند سرپوشی بود برای انتقام از شكستهای گذشته و از جمله شكست در نبرد صفین، و كینه كشی یمانی از مضَرّی…
در همین روزها كه دمشق نگران بیعت نكردگان حجاز بود، در كوفه حوادثی میگذشت كه از طوفانی سهمگین خبر میداد. شیعیان علی كه در مدت بیست سال حكومت معاویه صدها تن كشته داده بودند و همین تعداد و یا بیشتر از آنان در زندان بسر میبرد، همین كه از مرگ معاویه آگاه شدند، نفسی براحتی كشیدند. ماجراجویانی هم كه ناجوانمردانه علی علیه السلام را كشتند و گرد پسرش را خالی كردند تا دست معاویه در آنچه میخواهد باز باشد ـ و به حكم من اعان ظالما سلطه الله علیه۲ همین كه معاویه به حكومت رسید و خود را از آنان بی نیاز دید به آنها اعتنای درستی نكرد؛ از فرصت استفاده كردند و در پی انتقام برآمدند، تا كینهای كه از پدر در دل دارند، از پسر بگیرند. دسته بندیها شروع شد. شیعیان علی علیه السلام در خانه سلیمان بن صرد خزاعی گرد هم آمدند، سخنرانیها آغاز شد. میزبان كه سرد و گرم روزگار را چشیده و بارها رنگ پذیری همشهریان خود را دیده بود گفت: «مردم! اگر مرد كار نیستید و بر جان خود میترسید، بیهوده این مرد را مفریبید!» از گوشه و كنار فریادها بلند شد كه: «ابداً ابداً ما از جان خود گذشتیم، با خون خود پیمان بستیم كه یزید را سرنگون خواهیم كرد و حسین را به خلافت خواهیم رساند!» سرانجام نامه نوشتند: «سپاس خدا را كه دشمن ستمكار ترا در هم شكست. دشمنی كه نیكان امت محمد را كشت و بدان مردم را بر سر كار آورد. بیت المال مسلمانان را میان توانگران و گردنكشان قسمت كرد. اكنون هیچ مانعی در راه زمامداری تو نیست. حاكم این شهر( نعمان بن بشیر) در كاخ حكومتی بسر میبرد. ما نه با او انجمن میكنیم و نه در نماز او حاضر میشویم.» تنها این نامه نبود كه چندین تن از شیعیان پاكدل و یك رنگ حسین علیه السلام برای او فرستادند. شمار نامهها را صدها و بلكه هزارها گفتهاند. اما در همان روزها كه پیكی از پس پیكی از كوفه به مكه میرفت و چنانكه نوشتهاند گاه یك پیك چند نامه با خود همراه داشت، نامه برانی هم میان كوفه و دمشق در رفت و آمد بودند و نامههایی با خود همراه داشتند كه در آن به یزید چنین نوشته شده بود «اگر كوفه را میخواهی باید حاكمی توانا و با كفایت برای این شهر بفرستی چه نعمان بن بشیر مردی ناتوان است، یا خود را به ناتوانی زده است.» متأسفانه تاریخ متن همه آن نامهها را كه به مكه و دمشق فرستاده شده و نیز نام امضاكنندگان آن را، برای ما ضبط نكرده است. اگر چنین اسنادی را در دست داشتیم یا اگر آن نامهها تا امروز مانده بود، مطمئناً میدیدیم كه گروهی بسیار به خاطر محافظه كاری و ترس از روز مبادا زیر هر دو دسته از نامه ها را امضا كردهاند. شمار نامهها تا آنجا افزایش یافت كه امام از پاسخ ناگزیر شد. امام حسین علیه السلام بر همان پیمانی عمل كرد كه خداوند از انبیا و اوصیای ایشان و علما در امر به معروف و نهی از منكر ستانده است. آری، حضور یاران حق حجت را تمام میكند… اما آیا امام مردم كوفه را نمیشناخته است؟ آیا او فراموش كرده بود كه پدرش از مردم كوفه چه كشیده است؟
راوی
آن كدام رنج طاقت فرسایی است كه چاهها را رازدار نالههای علی علیه السلام كرده است؟ هیچ دیدهای كه نخلها بگریند؟… هرگز غروب هنگام در نخلستانهای كوفه بودهای؟ گویی هنوز صدای بغض آلود امام علی علیه السلام از فاصله قرنها تاریخ به گوش میرسد كه با مردم كوفه میگوید: «یا اشباه الرجال و لا رجال… ـ ای نامردمان مردم نما، ای آنان كه همچون اطفال در عالم رویاهای خویش غرقهاید و عقل-تان همچون نوعروسان تازه به حجله رفته است! دوست داشتم كه شما را هرگز نمیدیدم و نمیشناختم كه مرا از آن جز ندامت و اندوه نصیبی نرسیده است. خداوند مرگتان دهد كه قلبم را سخت چركین كردهاید و سینهام را از غیظ آكندهاید… چون در ایام تابستان شما را به جنگ فرا خواندم، گفتید اكنون در بحبوحه خرماپزان است، بگذار تا گرما كمی پایین افتد! و چون در زمستان شما را گسیل داشتم، گفتید اكنون چله زمستان است، بگذار تا سوز و سرما فرو نشیند! و این بهانهها همه تنها برای فرار از سرما و گرماست. شما كه از سرما و گرما اینچنین میگریزید، از شمشیر دشمن چگونه خواهید گریخت؟…»۳
مگر امام فراموش كرده بود كه كوفیان با برادرش امام حسن مجتبی چه كردند؟ از یك سو گرداگرد او را گرفتند و از دیگر سو برای معاویه نامه نوشتند كه اگر می خواهی، حسن را دست بسته نزد تو میفرستیم! آری، امام كوفیان را میشناخت، اما امام، در ادای آن عهد ازلی، هرگز مأذون نیست كه حجت ظاهر را رها كند. چگونه میتوان همه آن هزاران نامه را نادیده انگاشت و حكم بر تأویل كرد؟ و از آن گذشته، اگر امام به دعوت كوفیان اعتماد نكند چه كند؟ آیا میتوان با یزید دست بیعت داد و باز هم به جانب قبله نماز گزارد؟ مفهوم صلح با یزید چه میتوانست باشد؟ معاویه بن ابی سفیان خلافت را با حكم شورای حكمیت غصب كرده بود. اما یزید چه؟ با این بدعت تازه كه خلافت را به سلطنت موروثی تبدیل میكرد چه باید كرد؟ آیا امام خود را به یمن برساند و آنجا، ایمن از شر یزید، دل به حیات دنیا خوش دارد و امت محمد را به بنی امیه واگذارد؟ چاره چیست؟ معاویه بن ابی سفیان یزید را توصیه كرده است كه امام حسین(ع) را به خودش وانگذارد. یا باید با یزید بیعت كرد و بر این بدعت تازه در حاكمیت اسلام مهر تأیید نهاد و تاریخ آینده را سراسر به بیراههای ظلمانی و بی سرانجام كشاند، و یا از بیعت با یزید سرباز زد؛ و در این صورت، آیا باید رمه را به گرگی كه خود را به چهره شبانان آراسته است واگذاشت و گریخت؟
راوی
خون حسین و اصحابش كهكشانی است كه بر آسمان دنیا راه قبله را مینمایاند. بگذار اصحاب دنیا ندانند. كِرم لجن زار چگونه بداند كه بیرون از دنیایی كه او تن میپرورد، چیست؟ زمین و آسمان او همان است، و اگر او را از آن لجن زار بیرون كشند، میمیرد. امت محمد را آن روز جز حسین ملجاً و پناهی نبود. چه خود بدانند و چه ندانند، چه شكر نعمت بگزارند و چه نگزارند. واقعه عاشورا دروازه ای از نور است كه آنان را از ظلم آباد یزیدیان به نورآباد عشق رهنمون میشود… اگر نبود خون حسین، خورشید سرد میشد و دیگر در آفاق جاودانه شب نشانی از نور باقی نمیماند… حسین چشمه خورشید است.
شمار نامهها تا آنجا افزایش یافت كه حجت ظاهر تمام شد و امام را ناگزیر داشت كه پاسخ دهد: «سخن شما این بود كه ما را پیشوایی نیست و مرا انتظار میكشید كه به سوی شما بیایم، شاید كه خداوند بدین سبب شما را بر حق و هدایت گرد آورد. اكنون برادر و عمو زادهام را كه سخت مورد وثوق من است به سوی شما گسیل میدارم، تا مرا از صدق آنچه در نامههای شماست بیاگاهاند و اگر اینچنین شد، زود است كه به جانب شما شتاب كنم. به جان خود سوگند میخورم كه امام آن كسی است كه در میان مردم بر كتاب خدا حكم كند و مجری عدالت باشد، حق را بپاید و خود را بر آنچه مرضی خداست حفظ كند.» امام این نامه را به «مسلم بن عقیل » سپرد و او را همراه با «قیس بن مسهر صیداوی» روانه كوفه ساخت. آیا باید همه آنچه را كه بر این دو مظلوم رفت باز گوییم؟ مسلم بن عقیل با همه دشواریهایی كه در راه داشت و ذكر آنها به درازا میكشد به كوفه رسید، اما با فاصله چند روز عبیدالله بن زیاد نیز خود را به كوفه رساند. نوشتهاند: «مسلم به كوفه درآمد و در خانه مختار بن ابی عبیده ثقفی سكونت كرد. شیعیان دسته دسته به خانه مختار میآمدند و او نامه حسین علیه السلام را برای آنان میخواند و آنان میگریستند و بیعت میكردند. مورخان شیعه و سنی در شمار بیعت كنندگان به اختلاف سخن گفتهاند و بعضی به راه مبالغه رفتهاند. رقم بیشتر، تمام مردم كوفه و كمتر از آن یكصد هزار و هشتاد هزار و كمترین رقم دوازده هزار نفر است… {مسلم} وقتی استقبال مردم شهر را دید به حسین نوشت: به راستی مردم این شهر گوش به فرمان و در انتظار رسیدن تواند.» این آغاز كار بود و اما پایان آن را شنیدهاید! جاسوسان كه عبیدالله را از نهانگاه مسلم خبر دادند، عبیدالله «هانی بن عروه» را به قصر كشاند و او را واداشت كه مسلم را تسلیم كند. هانی استنكاف كرد و مجروح و خون آلود به زندان افتاد… مسلم دانست كه دیگر درنگ جایز نیست و باید از نهانگاه بیرون آید و جنگ را آغاز كند. جارچیان شعار «یا منصور اَمِت»۴ دادند و یاران مسلم از هر سوی گرد آمدند. مسلم آنها را به دستههایی چند تقسیم كرد و هر دسته ای را به یكی از بزرگان شیعه سپرد. دستهای از این جمعیت به سوی قصر ابنزیاد هجوم بردند… «ابی مخنف» از «یونس بن اسحق» و او از «عباس جدلی» روایت كرده است كه گفت: «ما چهار هزار نفر بودیم كه همراه با مسلم بن عقیل برای دفع ابن زیاد به قصر الاماره هجوم بردیم، اما هنوز بدانجا نرسیده بودیم كه سیصد نفر شديم… مردم با شتاب پراكنده میشدند و مسلم را وا میگذاشتند، تا آنجا كه زنها میآمدند و دست پسران یا برادران خویش را میگرفتند و به خانه میبردند و مردان نیز میآمدند و فرزندان خویش را میگفتند كه سر خویش گیرید و بروید كه فردا چون لشكر شام رسد، در برابر ایشان تاب نخواهیم آورد… و كار بدینسان گذشت تا هنگام نماز شد. آنگاه كه مسلم نماز مغرب را در مسجد ادا كرد از آن جماعت جز سی تن با او نمانده بودند و آن سی تن نیز بعد از نماز پراكنده شدند تا آنجا كه مسلم چون پای از باب كِنده بیرون نهاد هیچ كس با او نبود.» شاید در این روایت، عباس جدلی كار را به اغراق كشانده باشد تا از تنهایی و غربت مسلم دركوفه تصویری هر چند دردناك تر بسازد، چرا كه ما میدانیم از اصحاب كربلایی امام عشق كه در عاشورا با او به شهادت رسیدند، بودند مردانی چون «حبیب بن مظاهر» و «مسلم بن عوسجه» كه در كوفه نیز مسلم را همراهی میكردند… اما چه شد كه چون مسلم بن عقیل از مسجد بیرون آمد، هیچكس با او نبود؟ خدا می-داند. روایات در اینباره گویایی ندارند. اما آنچه كه از پاسخ گفتن به این سؤال مهمتر است، این است كه ما بدانیم چرا مردم كوفه با آن شتاب از گرد مسلم پراكنده شدند. چنانكه نوشتهاند، در آن ساعت كه مردم قصرالاماره را در محاصره گرفتند، تنها سی تن از قراولان و بیست تن از سران كوفه و خانوادهي ابن زیاد در آنجا بودند. چه شد كه این جمعیت چند هزار نفری نتوانستند كار را یكسره كنند و آن همه درنگ كردند كه… گاهِ نماز مغرب رسید و آن شد كه شد؟ برای پاسخ دادن به این سؤال باید مردم كوفه را شناخت. آنچه از بازنگری تاریخ كوفه برمیآید این است كه مردم كوفه همواره در برابر امیران ستمكار ناتوان بودهاند، اما نرمخویی را همیشه با درشتی پاسخ دادهاند :
عاجز و مسكین هر چه ظالم و بدخواه
ظالم و بدخواه هر چه عاجز و مسكین
روحیهای كه بنیان وجود خوارج در خاك آن پا گرفته است، بیش از همه در مردم كوفه ظهور دارد: جهالت، زودخشمی، ظاهرگرایی و ظاهر بینی، تذبذب و تردید و هیجان زدگی، خشوع شرك آمیز در برابر ظلمه و تكبر در برابر مظلوم، عجولانه و بیتدبیر گام پیش نهادن و تسلیم در برابر ندامت… آن همه شتاب زده پای در عمل مینهادند كه فرصتی برای تفكر و تدبیر باقی نمیماند و چه زود كارشان به پشیمانی میكشید؛ و عجبا كه برای جبران این پشیمانی نیز به راههایی میافتادند كه بازگشتی نداشت! عبیدالله بن زیاد چه نیك این مردم را میشناخت. شیوه كار او در این واقعه برای همه تاریخ بسیار عبرت انگیز است. جماعتی از اشراف را كه در اطرافش بودند به میان مردم فرستاد تا آنان را از سپاه موهوم شام بترسانند :
«مگر نمیدانید كه سپاه شام در راه است؟ بترسید از آنكه لشكریان شام بر شما مسلط شوند. آنان را كه میشناسید؛ دشمنی دیرینه آنان را كه با خود می-دانید. وای اگر آنان بر شما تسلط یابند! خشك و تر را میسوزانند و زنان و دختران شما را در میان خویش قسمت میكنند.» و آتش شایعه چه زود در میان بیشه زار خشك گسترده میشود! وقتی مردمی اینچنیناند، دیگر چه نیازی است كه ابن زیاد دست به اسلحه برد؟ سپاه موهوم شام! آن هم در آن هنگامهای كه شام هنوز از اضطراب مرگ معاویه به خود نیامده، نگرانی حجاز و مصر نیز بر آن افزون گشته است… و هیچ عاقلی نبود كه بیندیشد: گیریم كه اینچنین سپاهی نیز در راه باشد، كِی به كوفه خواهد رسید؟ یك ماه دیگر، بیست روز دیگر؟
حیله ابن زیاد كارگر افتاد و جمعیت از گرد مسلم پراكنده شدند. مسلم تنها ماند، اگر چه از اصحاب عاشورایی امام حسین، بودند مردانی كه آن روز در كوفه میزیستند و هنوز به موكب عشق الحاق نیافته بودند: عبدالله بن شداد ارحبی، هانی بن هانی سبیعی، سعید بن عبدالله حنفی، حبیب بن مظاهر، مسلم بن عوسجه و… آنها بعدها نشان دادند كه از آن پایمردی كه تا آخرین لحظه در كنار مسلم بمانند و بجنگند، برخوردار بودهاند. چه شد كه مسلم آن همه تنها و غریب ماند كه گذارَش به خانه «طوعه» كنیز آزاد شده اشعث بن قیس و زوجه «اسد خضرمی»بیفتد؟ هر آنسان كه بود، ابن زیاد از نهانگاه مسلم آگاه شد و «محمد بن اشعث بن قیس» را كه از سرهنگان معتمد او بود همراه با «عبیدالله بن عباس سُلَمی» و هفتاد تن از قبیله قیس فرستاد تا مسلم را بگیرند و بیاورند. مسلم چون صدای پا و شیهه اسبان را شنید، دانست كه چه روی داده است و خود شمشیر كشیده بیرون آمد تا اهل خانه را از گزند سپاهیان ابن زیاد در امان دارد و چون پای بیرون گذاشت و دید كوفیان را كه از فراز بام ها، با سنگ و رستههایی آتش زده از نی بر او حملهور شدهاند، با خود گفت: «آیا این هنگامه برای ریختن خون فرزند عقیل بر پا شده است؟ اگر اینچنین است، پس ای نفس بیرون شو به سوی مرگی كه از او گریزگاهی نیست…» مسلم را به بام قصر بردند و گردن زدند و بدنش را به زیر افكندند. هانی بن عروه را نیز… دست بسته به بازار بردند و به قتل رساندند، در حالیكه میگفت: «الی الله المنقلب والمعاد اللهم الی رحمتك و رضوانك ـ بازگشت به سوی خداست… معبودا، اینك به سوی رحمت و رضوان تو بال میگشایم.» بعد از آن به فرمان ابن زیاد ، «عبدالاعلی كلبی» و «عماره بن صلخت ازدی» را نیز كه از یاوران مسلم در قیام كوفه و از شجاعان شهر بودند، به قتل رساندند. آنگاه جنازه مطهر مسلم و هانی را در كوچه و بازار بر زمین كشاندند و در محله گوسفند فروشان به دار كشیدند… قیام مسلم در كوفه در روز هشتم ذی الحجه بود، كه آن را «یوم الترویه» گویند، و شهادتش در روز عرفه، چهارشنبه نهم ذی الحجه… امام اكنون در راه كوفه است و دو تن از فرزندان مسلم بن عقیل (عبدالله و محمد) نیز با او همراهند. آه! نزدیك بود كه فراموش كنم؛ اگر روایت «اعثم كوفی» درست باشد، اكنون دختر سیزده ساله مسلم نیز در راحله عشق همسفر دختران امام حسین علیه السلام است.
۱- ۴/ بلد
۲- حدیث نبوی
۳- نهج البلاغه/ خطبه ۲۷
۴- یعنی: “ای یاری شده بمیران!” مأخوذ از آیه ۳۳ اسری، شعار مسلمانان در جنگ بدر.