آقا! اينها را دقت كنيد، در روايات، در تاريخ، اينهايي كه وارد شده، از اينها واقعاً بهره بگيريد، يك مسايل بسيار خوبي است. امام حسين از تنعيم در مكه حركت كردند، ،كساني كه مشرف شدند مي­دانند كجاست، از آنجا راه افتاد، معمولاً هم منزل به منزل مي­آمدند، سابق اينگونه بود، منازلي كه اينها با مركب هايي كه داشتند طي مي­كردند حدود 4 فرسخ بود. گاهي هم دو منزل، يك منزل مي­كردند كه اين يك بحث ديگري است، معمولاً اينطور بود. حضرت از آنجا حركت كرد، از تنعيم آمد به اولين منزل رسيد كه به آن «وادي الصِفاح» مي­گفتند. فرزدق، شاعر معروف كه شما اسم او را شنیده ايد با مادرش داشت به مکه مي­رفت. آمد ديد بساطي هست و آمد و رفتي؛ پرسيد؛ گفتند كه فلاني است؛ تعجب كرد! كه روز هشتم ذيحجه است و فردا عرفه است، ايشان بايد برود به سمت عرفات، از اين طرف چرا؟ آمد و رفت پيش حضرت، سلام كرد و گفت: شما چرا حج بجا نياورديد؟ حضرت فقط اين جمله را گفت كه اگر مي­رفتم من را مي گرفتند، همين، چيز ديگري نگفت. بعد حضرت ازاو سؤال كرد كه تو كی هستي؟ او هم نخواست خودش را معرفي كند، گفت: مردي از عرب هستم. از كجا مي­آيي؟ از كوفه مي آيم. حضرت فرمود: كوفه چه خبر بود؟ فرزدق گفت: «مِنَ الْخَبيرِ سَئَلْتَ»، از يك آدمِ واردِ خِبره سؤال كردي! كه من خوب وضع كوفه را بررسي كردم ، «مِنَ الْخَبيرِ سَئَلْتَ»، گفت: دلهاشان با توست، شمشيرها بر عليه توست. خوب حرف­هاي من را گوش كنيد، شايد اينهايي را كه من دارم مي­گويم هيچ جايي نشنيده باشيد. من جعل نكردم، من از تاريخ مي­گويم اما برداشت را دقت كن!

از وادي الصفاح حضرت حركت كرد يك منزل ديگر آمد. منزل دوم، تقريباً هشت فرسخي مكه، به آن «ذاتِ عِرق» مي­گويند. وقتي به آنجا رسيد «بُشر بن غالب» هم داشت مي­رفت مكه، زود مي­رفتند كه خودشان را به عرفه برسانند، به امام برخورد كرد. او از اهل كوفه بود، رفت خدمت امام حسين، اينجا به سوالي كه امام حسين از او مي كند دقت كنيد و ببينيد امام دست روي چه گذاشت! از او دربارۀ دوستي و دشمني اهل كوفه پرسيد. آنجا از فرزدق پرسيد: وضع كوفه چيست، او گفت: دلها با توست شمشيرها عليه تو. در اينجا مي­خواست ببيند آيا همين جور است! حكومت بر قلوب كوفي­ها دارد يا نه؟، يعني آیا آن حكومت حقيقي و قلوبي، نه ظاهريه و ابداني، وجود دارد؟. از او از دوستي و دشمني اهل كوفه سؤال كرد، گفت: يا ابن رسول الله، من اهل كوفه را گذاشتم و بيرون آمدم در حاليكه دلهايشان با تو بود ولي شمشيرهايشان با اهل باطل. مي­دانيد امام حسين چه گفت؟ گفت: « صَدَقَ أَخُو أَسَدٍ »، يعني او راست گفت.

فكر مي كنيد امام حسين همينطور بر اساس ظواهر قضايا از مكه حركت كرد؟ نه! او اين مطلب را مي دانست كه بر قلوب حكومت دارد اما كشش دنيايي يا تطميع و يا تهديد است كه آنچه را كه فطرت­هاي دروني اقتضا مي­كند، منحرف مي­كند. در بين راه هم دانه دانه شواهد مي­آمد. شما به عرضی که من کردم رسيديد يا نه؟ آن يك حركت انحرافي است، ولي اين يك حركت فطرتي است؛ همسو و هماهنگ با سازمان وجودي انسان است كه با حق، همسو است و از باطل گريزان است. اما حالا مي­گويم كه موجبات عزت واقعي چيست. این یک بحث جداست که شايد انشاءالله همين امشب وارد آن بشوم. گوش كنيد که موجبات عزت و از آن طرف در مقابلش موجبات ذلت چيست ؟! گفت «صَدَقَ اَخُو اَسَد»، عجب! فرمودند: درست گفت. نگاه كنيد همان منزل اول از فرزدق سؤال كرد، او آن مطلب را گفت؛ منزل دوم از بُشر بن غالب از دل کوفیان وحب وبغضشان و دوستي و دشمنيشان سوال کرد؛ بُشر گفت: اينها تو را مي خواهند ولي شمشيرهاشان با باطل است، تعبير كرد با باطل كه گفت: بله «صَدَقَ اَخُو اَسَد»[2]، به این مطلب ديشب اشاره كردم، مي­خواستم نمونه­اش را بگویم. اين اتفاقات در راه می افتاد و من فقط مي خواستم از اولين گام شروع كنم، منزل اول، منزل دوم و همين سير آمد تا آخر. امام حسين اين را مي­دانست نه اينكه نمي­دانست.

لذا عزت واقعي عبارت از استيلاء بر قلب و بر دل است و بنابراین گفتم چاشني آن چیست؟ محبت؛ چون دل جايگاه محبت است. عقل كه جايگاه محبت نيست. عقل مثل چرتكه است، برايت چرتكه مي­اندازد و بعداً هم نتيجه­اش را مي­گويد، مثل ماشين حساب كه مي­زني بعد هم آخر سر مي بيني جوابش چه شد، كار عقل همين است بيش از اين نيست، بله، ثمرۀ برهان عقلي اگر وارد قلب شد مثمر ثمر است، ما اين را در جاي خودش بحث كرديم، اگر وارد نشد اصلاً به درد هيچي نمي­خورد، بگذارش كنار، يك شاهي نمي­ارزد؛ ممكن است کسی فيلسوف دهر باشد اما در عين حال هيچ روي او اثر نكرده باشد. غَرَضم اين است كه اولاً مسئلۀ عزت به تعبير من «امرٌ درونيٌّ و جوانحيٌّ لا جَوارِحي» است. بله! حكومت امر جوارحي دارد و استيلاء بر ابدان هست اما چه بسا حکومت باشد اما عزت نباشد، از همين حاكم تنفر وجود داشته باشد. بنابراين تا اينجا می خواهم اینگونه نتيجه گيري می کنم که حكومت واقعي مساوق با همان عزتي است كه استيلاي بر قلوب است تا بعد وارد بحث بعدي­ام شوم؛ اینطور نیست که امام حسين عليه السلام دنبال حکومت ظاهري نبود. در آنجا هم گفت اينها دزدي كردند ، من جلسۀ گذشته اينها را گفتم و تكرار نمي­كنم، از نظر ظاهري­ هم چون جعل الهي بود اصلاً حق اينها بود؛ اما آن چیزی كه امام بيشتر روي آن حساب مي­كرد اين بود كه آیا مردم از نظر دروني از خاندان عصمت و طهارت زدگي ندارند؟ گفتند که نه، شما بر قلوب حاكميد و شما پيش مردم عزيزيد. اين هم كه داد مي­زد و «هيهات مِنّا الذِّلَّة»[3] مي­گفت از همين رو است، “من يك كاري نمي­كنم كه از دل مردم بيايم بيرون! وظيفۀ ما اين است”. البته چون اين عزت موهبت الهيه به آنها بود.

موجبات عزت

اما بحثي كه مي­خواهم در آن وارد شوم، مسئلۀ این است که موجبات عزت چيست؟ يك وقت به طور كلي ما مي­خواهيم مطرح كنيم، و آن اين است كه انسان نمي­تواند منهاي رابطۀ با خدا عزت پيدا كند يعني تسخير قلوب بكند، در قرآن هم این معنا آمده است و آيات آن را هم قبلاً گفتم. اين به طور كلي­اش است.

دوستی با دشمنان خدا عزت نمی آفریند

يك عده اشتباه مي­كنند و مي­خواهند براي رسیدن به عزت از يك ابزارهايي استفاده كنند. قرآن يك مورد از اینها را مطرح مي­كند و آن اين است كه دوستي با دشمنان خدا را وسیله براي عزت می دانند. قران مي­گويد اشتباه كرديد! در سورۀ نساء می فرماید، «الَّذينَ يَتَّخِذُونَ الْكافِرينَ أَوْلِياءَ مِنْ دُونِ الْمُؤْمِنينَ أَ يَبْتَغُونَ عِنْدَهُمُ الْعِزَّةَ»، سوراخ دعا را گم كرده، آنهايي را كه مي­آيند كافرين را به عنوان دوستان خودشان مي­گيرند نه مؤمنين را و مي­خواهند از اين راه براي خودشان عزت درست کنند، «اَيَبْتَغُونَ عِنْدَهُمُ الْعِزَّة؟»، شما خيال كرده­ايد اينها مي­توانند به شما عزت بدهند؟ «فَاِنَّ الْعِزَّة لله جَميعاً»[4]، بلافاصله می گوید: اشتباه كردي، تو بايد بروي سراغ منبع عزت. لذا گفتم عزت اعطاييست و اين كه اعطاييست جهتش هم اين است که خصوص قلب اينطور است. ما به قلب مي­گوييم «عرشُ الرحمن»، جايگاه الهي است. در روايات داريم که براي خدا در زمين ظرفي است و اين ظرف عبارت از دل است، يعني خدا در زمین جايگاه دارد، جايگاهش كجاست؟ گفته دل است. تعابیر مختلفی در این باب داریم، مثلاً فرض كنيد «القلبُ حَرَمُ الله»[5]، «قَلبُ المُؤمن عرشُ الرَّحمن»[6] من نمي خواهم در این باره بحث كنم. «مُقَلِّبُ الْقُلُوب» كيست؟ خداست، مقلب القلوب خداست، و عزت واقعيه عبارت از همان استيلاي بر قلوب است، و اين عزت را هم بايد او اهداء كند، چون عزت ذاتاً از آنِ اوست، بقيه اعطايي است؛ لذا او بايد اعطا كند. آيه مي­گويد اشتباه كردي، تو خيال كردي كه با دشمن­هاي خدا رفاقت و دوستي برقرار كني، عزيز مي­شوي! نه! «فَاِنَّ الْعِزَّة لِلّه جَميعاً»[7] ، از اين راه اشتباه كرديد. اين يكي از موضوعاتی است كه قرآن آن را مي كوبد.

بریدن از ماسوی الله، اولین گام برای رسیدن به عزت

يك عده مي­روند سراغ ابزارهاي مادي و مي­خواهند با آن عزت پيدا كنند. اين موضوع در روايات بسياری وارد شده كه من انشاءالله وارد آن مي­شوم. فعلاً من به طور كلي مي­خواهم بگويم و آن اين است كه ما در معارفمان داريم كه اولين گام براي رسيدن به عزت اين است كه از ما سوي الله بِبُرّي. اميد به غير خدا نداشته باشيم.

به عنوان نمونه از امام صادق عليه السلام، قال: «لَا يَزَالُ الْعِزُّ قَلِقاً»، عزت هميشه بين زمين و آسمان ناآرام و متزلزل است، «حَتَّى يَأْتِيَ دَاراً قَدِ اسْتَشْعَرَ أَهْلُهَا الْيَأْسَ مِمَّا فِي أَيْدِي النَّاسِ فَيُوطِنُهَا»[8] اين عزت همينطور سرگردان است، تا مي­رسد به يك خانه­اي، به آن خانه که رسيد اهلش را نگاه مي كند مي­بيند اينها بُريده­اند از آنچه را كه دنياداران به آن پيوسته­اند، همانجا فرود مي­آيد و آنجا را وطن خودش مي­كند. بعداً مي­فهمي كدام خانه بود كه از اين چيزها به طور كلي منقطع شده بود. لذا من عرض كردم انقطاع از غیر خدا اولين موجبات عزت است. حالا من انشاءالله جلسات آينده ادامه مي­دهم و این موجبات را مي­شمارم. من فقط به عنوان نمونه خواستم امشب به آن اشاره كرده باشم. اين است كه شما مي­بينيد كه خاندان پيغمبر واقعاً عزيزند. همين را كه انسان بفهمد، توصيف اينها می شود. اين تعبيری که كردم که حسين دلرُباست، به نظر من اين تعبير بسيار خوبي است. لذا بايد گفت كه سرآمد عزيزان عالم حسين عليه السلام است، واقعاً سرآمد عزيزان عالم است چون نسبت به اين قسمتی كه الان گفتم، چه بسا در بعضی جهاتش منحصر به فرد است، منحصر به خودش است. حالا بعد انشاءالله در اين كه منحصر است، وارد می شوم.

امام حسين (علیه السلام) دستگيري مي كند

همين عزيزِ عزيزان عالم، در عين حال كه عزيز است همين عزت او موجب شده كه او دستگيري مي­كند، دستگيري­اش بر همين محور هم هست، و اين را هم در همين حركتي كه كرد نشان داد. در همين حركت نشان داد که کسی كه در چنین جايگاهي است و چنين جايگاهي در قلوب دارد و دلرُباست، ديگر برايش فرقي نمي­كند، چون اينها نمونه رحمت واسعۀ حق تعالي هستند. به زهير که عثمانی بود رسيد، گفت: عثماني باشد ولی اگر، به تعبير من، درونش مسخ نشده باشد و از نظر حبّ به دنيا يك وابستگي شديد نداشته باشد، دستش را مي گيريم و مي بريم. دستش زهیر را هم گرفت و برد. از آن طرف هم به عبيدالله بن حر برخورد كرد. در مورد زهیر کسی را فرستاد و گفت بیا ولی در مورد عبيدالله خود حضرت رفت، يا الله! خودش رفت پيش او، با او صحبت كرد ، خودش در راه به خيمه عبیدالله رفت، او هم آن جواب را داد، گفت من از كوفه بيرون نيامدم مگر اينكه مبتلا به تو مي­شوم، ديدم مي­دانم كه سرانجام جنگيدن با تو جهنم است، لذا از كوفه آمدم بيرون که مبتلا به تو نشوم، بعد گفت: اين هم اسبم. حضرت گفت: برو دنبال كارت.

دستگيري از حبيب بن مظاهر

ديروز حضرت رسيد كربلا، واقعاً بيني و بين الله، دقت كنيد، از اين ايام بهره بگيريد. مي­نويسند رسيد به كربلا ،از كربلا تا نجف هشتاد كيلومتر است، خب من چند سال نجف بودم، روز دوم محرم رسيده، مي­گويند يك نامه نوشت به يك نفر در كوفه. حيفش آمد، يك نامه نوشت، خوب تا این نامه برود آنجا حداقل دو روز طول مي­كشد، آن هم از آنجا تا بخواهد بيايد تا اينجا دو روز طول مي­كشد، بايد هفتم، هشتم رسيده باشد، يك نامه نوشت به كوفه به يك نفر؛ «بسم الله الرحمن الرحيم، مِن الحسين الي الرَّجُلِ الفقيرِ حَبيبِ بْنِ مَظاهِرِ اَسَدي»، به حبيب بن مظاهر، نامه را نوشت، «اَمّا بَعْد، إنّا قَدْ نَزَلْنا كَرْبَلا»، حبيب! ما آمديم كربلا، رسيديم اينجا، «وَ أنْتَ تَعْلَمُ قِرابَتَنا مِنْ رَسُولِ اللهِ»، تو مي­داني نزديكي ما را به پيغمبر، «فَإنْ اَرَدْتَ نُصْرَتَنا فَاقْدِمْ اِلَيْنا عاجِلاً»، ببين چه تعبيري مي­كند! اگر مي­خواهي ما را ياري كني زود خودت را برسان، ديگر فرصت كم است! عجيب است واقعاً آقا! اين نامه آمد و دارد صبح بود حبيب با همسرش نشسته بود. پيرمرد، پيرزن نشسته بودند، داشتند صبحانه مي­خوردند، در زدند، حبيب رفت و ديد يك نامه برای او آورده اند، نامه را باز كرد و خواند. ديد، عجب! آمد داخل، همسرش سؤال كرد که چه بود؟ گفت هيچي قاصدي بود نامه­اي آورده بود. گفت: از كي؟ گفت: از حسين، گفت: چه نوشته؟ گفت: من را دعوت كرده که به كربلا بروم و كمكش كنم. گفت حالا مي­روي يا نه، گفت: آخر من ديگر وضعم خوب نيست و شروع كرد كذا و كذا ، نه اينكه نمي­خواست بيايد، نمي­خواست همسرش بفهمد. هي اين طرف و آن طرف مي­زد كه اين نفهمد ، يك وقت همسرش رو كرد به او و گفت: يعني نمي خواهي بروي؟! گفت آخر من پير شدم، كَرّ و فَرّي ندارم. ازطرف دیگر این را هم بگويم که اگر من بروم عبيدالله مي­داني چه كار مي­كند؟ گفت: چه كار مي كند؟ گفت خانه ام را خراب مي­كند، اموالم را غارت مي­كند، تو را هم به اسارت مي­گيرد و مي­برد، خوب دقت كنيد، این موارد را گفت که همسرش را بسنجد. آقا! اين را مي­گويي؟! حكومت بر قلوب ببينيد كجا جلوه مي كند! يك مرتبه اين همسرش بلند شد، به تعبير من، اين روسري را كه روي سرش بود انداخت روي سر حبيب، گفت بگذار خانه را خراب كند، بگذار مال­ها را ببرد، بگذار من را به اسارت بگيرد، چرا در خانه مي نشيني؟ سرش را بلند كرد گفت يا اباعبدالله، اي كاش من مَرد بودم و مي­آمدم، اين را مي­گويند حكومت، اين را مي­گويند عزت، ديدي زن زهير چه كار كرد؟! ببين طوعه نسبت به مسلم چه كار كرد، برو زن خولي را ببين، آقا! اين حكومت است! اين حكومت واقعيست بر قلوب است، حبيب بلند شد. گفت من يك كربلايي بروم، چنان تو را روسفيد كنم. از خانه زد بيرون، آمد در بازار كوفه، ديد چه غوغايي است! شمشيرهاست كه دارند تيز مي­كنند، نيزه­هاست كه دارند آماده مي­كنند، چه بساطي است! برخورد كرد به يك پيرمرد ديگر، مسلم بن عوسجه، به او گفت: مسلم! گفت: چيه؟ گفت: خبر داري؟ گفت: نه، گفت: حسين آمده كربلا، تو كجا مي­خواهي بروي؟ گفت: من مي­خواهم بروم رنگ بگيرم، محاسنم را خضاب كنم، گفت: بيا برويم، چه خضابي بكنيم ما! اين دو تا پيرمرد آمدند، وقتي اينها از دور مي­آمدند، رفتند به سمت خيام حسين عليه السلام، آخر از كوفه هر كسي مي­آمد، مي­رفت به سمت دشمن! هزار هزار مي­آمدند، دو هزار دو هزار مي­آمدند اما يكي به سمت خيمه­هاي حسين نمي­آمد، وقتي ديدند دو نفر اين طرف مي­آيند چه خوشحالي به اين زن و بچه دست داد كه از كوفه براي ما دارد ياري مي­رسد! نوشته اند که امام حسين گفت برويد، از اينها استقبال كنيد، آمدند استقبالشان، در بين مستقبلين يك نفر از بني هاشم جلو آمد گفت: حبيب! زينب به من گفته سلامم را به حبيب برسان.

[1] سورۀ نساء: 139
[2] بحارالأنوار ج : 44 ص : 367
[3] اللهوف ص : 97
[4] نساء : 138
[5] بحارالأنوار ج : 67 ص : 25
[6] بحارالأنوار ج : 55 ص : 39
[7] نساء 138
[8] بحارالأنوار ج : 75 ص : 206

شماره کارت برای کمک های مردمی
5041-7210-6011-6093
به نام حسین خواجه محمودآباد

فهرست مطالب