عقل و نفس دو قوه اداراك كننده در انسان
حالا بحث در تشخيص عزت از ذلت است يعني به يك مرحله بعد ميرويم؛ انسان مجموعهاي از قواست، به قول اهلش: «اَلنَّفْس فِي وَحْدَتِهِ كُلُّ الْقُوَا»، كه گاهي تعبير به نفس ميكنند. انسان مجموعه است كه عقل دارد، قلب دارد، بعد هم نفس به معناي اَخَصّش كه به آن روح ميگوييم، شهوت دارد، غضب دارد، وَهْم دارد. بحث در اين است كه انساني كه مفطور به فطرتِ عزت طلبي است بايد عزت را ادراك بكند. نسبت به عزت يك ادراك عقل دارد و يك ادراكي هم نفس دارد، نفس به معناي شهوت، غضب و وهم. ادراكات عقليه عميق است و ماوراء آن چيزي را كه نفس ادراك مي كند، عقل ادراك مي كند. ادراكات عقل، عميق است، ولي نفس يعني شهوت، غضب و وهم ظاهربين است. حالا بعد روايتش را هم ميخوانم. گاهي ادراك انسان تابع ادراك غضب و شهوت و وهمش ميشود مثلاً فرض كنيد يك كسي از رياست خوشش ميآيد، اين رياست، اصلاً چيست كه او خوشش مي آيد! اينكه خوشش ميآيد، واهمه است و به تعبير ما طلبهها ما به ازايي ندارد. بله! اگر وسيله بشود يك چيز ديگر است، يك وقت اشتباه نكنيد، يك وقت ميگويد رياست وسيله بشود براي خاطر اينكه بطن و فرجم را اداره كنم، يعني خوراك و پوشاك و مسكن و اينها را تأمين كنم، اين وسيله است. يك وقت نه، از خود رياست خوشش ميآيد! رياست چيست؟ اين وهمش است، اين مربوط به ادراكات وهم است، واهمه است، گاهي ميگوييم متخيّله است. حالا من شوخي ميكنم ميگويم: الكيخوش است. لذا من ميگويم اينهايي كه دنبال رياست هستند، اينها ديوانه هستند، من مكرر در بحثهايم گفته ام من اينها را ديوانه ميدانم. بله! يك وقت هست اين ريلست براي كاري ابزار ميشود، آن بحثش جداست؛ اما يك وقت خودش را دوست دارد!
يا مثلاً در مورد قواي غضب و خشم انسان؛ فرض كن دو نفر درگير ميشوند بعد يك كسي اِعمال خشم ميكند، جنبههاي شخصي را دارم ميگويم، ميزند و بعد غالب ميشود و بعد افتخار مي كند كه نگذاشتم ذليل بشوم! اين قوه غضبش است كه دارد كيف ميكند.
اينها همهاش در محدوده ماديت دارند عمل ميكنند و هيچكدامِ اينها عزتهاي حقيقي نيست، همه ظاهري و در محدودۀ ماديت است؛ ادراك آن شخص به اين مقدار است و عزت را در اين محدوده ميبيند و ميرود دنبال اين جور كارها؛ يا مثلاً در ارتباط با شهوت خيال ميكند شهوت و پول است كه آدم را عزيز ميكند.
عقل ملاك تشخيص عزت واقعي
من هم در مورد وهم مثال زدم، هم غضب، هم شهوت، كه اين مجموعه، نفس به معناي اَخَص را تشكيل ميدهند. اينها ادراكاتشان نسبت به عزت به اين مقدار است. اما عقل اين نيست. عقل، عميق ادراك ميكند؛ عقل، عميق فكر ميكند، ادراكاتش در يك محدوده نيست. به تعبير ديگر، مسألۀ واهمه، قوۀ غضبيه و شهوت انسان، همان استيلاي بر ابدان است كه من گفتم و در اين رابطه عمل ميكند. كسي كه اسير اين قواست، رياست و استيلاء بر ابدان را عزت ميداند. اينكه مي گويد: دعوامان شد زدمش حسابي انداختمش زمين، استيلاء بر ابدان است! اينها را تطبيق بدهيد. اين همان است.
عقل ميگويد آن كه عزت است، استيلاء بر ارواح است. اين است كه بر روح غلبه كنم، سلطه بر روح يك انسان پيدا كنم. پي اين چيزها نمي رود، سراغ اين حرف ها نمي رود. ادراكات عقلي اينگونه است. لذا ما در اينجا تعبير ميكنيم كه يك عزت حقيقي داريم كه واقعاً «عِزَّةٌ اِنْسَانِيَّة» يعني عزت انساني است و آن در حيطۀ ادراكات عقلي انسان است كه همان استيلاي بر ارواح است كه در معارف هم آمده است؛ ما ميگوييم استيلاي نسبت به ابدان، استيلاي ظاهري است.
چون اينها را قبلاً گفته بودم، الان خواستم تقريباً ريشهدارش كنم، چون ميخواهم روايتي را مطرح كنم كه در اين روايت نقطه مقابل عزت يعني ذلت را مطرح ميكند. ميگويد كه ما هم عزت داريم و هم ذلت. اينجا «اَعَزّ»ي كه گفتم، ميگويد عزتي كه قرار است از راه معصيت به دست تو برسد، به درد نميخورد، كه اين هماني است كه در رابطه با قوه غضب و شهوت و وهم واقع مي شود؛ معصيت از اين راههاست ديگر، مربوط به نفس است، عقل كه معصيت نميكند! قوه غضب و شهوت و وهم ماست كه ما را به معاصي ميكشند. مي فرمايد: «مَنْ اَذَلَّ نَفْسَهُ فِي طَاعَةِ الله»، كسي كه نفس را خوار كند، ميگويد اين «اَعَزّ مِنْ تَعَزُّز بِمَعْصِيَةِ الله»، عزيزتر از آن كسي است از معصيت خدا عزيز است، آن ذلت است، مقايسه ميكند.
خواري كوچك و بزرگ
در روايات ميبينيم كه يك عنوان ديگر هم به آن اضافه ميكند، ذلت صغير و ذلت كبير! آنهايي كه برخورد كردند به اين روايات خوب دقت كنند. از امام صادق عليه السلام: «اَلرَّجُلُ يَجْزَعُ مِنَ الذُّلِّ الصَّغِيرِ فَيُدْخِلُهُ ذَلِكَ فِي الذُّلِّ الْكَبِيرِ»، اگر شخصي از خواري كوچك جزع كند اين موجب ميشود كه در خواري بزرگ بيفتد! اين همان است. مثال غضب بزنم چون روشن است مثلاً كسي كه دعوايش شده، ميخواهد ذلت را، يعني تسلط بر ابدانش را رد كند، اين موجب ميشود كه ميافتد در يك خواري بزرگتر، يك حركت غير انساني از او سر ميزند كه همه از او متنفر هم ميشوند! روح ها از او متنفر مي شوند.
خوار كردن نفس، زمينه رسيدن به عزت
من باز يك روايت ديگر از امام صادق عليه السلام ميخوانم و اينها را همينطور كنار هم ميگذارم، چون روايات زياد داريم اينها را بايد كنار هم بگذاريم و دستهبندي كنيم چون همۀ اينها حساب شده است، حضرت فرمود: «مَا مِنْ عَبْدٍ كَظَمَ غَيْظاً اِلّا زَادَهُ الله عَزَّوَجَلّ عِزّاً فِي الدُّنيا وَ الْآخِرَةِ»، خشمت را اِعمال نكن! رهايش نكن! نگذار اين گسترده عمل بكند! جلوي غضب را بگير، به اين حيوان مهار بزن، عبدي نيست كه اين كار را كرده باشد مگر اينكه خدا عزت او را زياد مي كند، چون ما گفتيم عزت، موهبت الهي است، به او عزت دنيا و آخرت ميدهد كه در دنيا استيلاء بر ارواح پيدا ميكند و هر كسي او را ميبيند مدحش ميكند. ما در روايات داريم كه سراغ عزت حقيقي برويد. آن عزتي كه نفس شما ميخواهد ادراك كند، عزتِ حقيقي نيست، آن عزتي را كه عقل شماها ادراك ميكند، عزت حقيقي است. بعد ما ميبينيم گاهي اينها ،يعني ادراك عقلاني ما با ادراك نفساني ما در كسب عزت، در تضادند؛ عقل ميگويد عزت در طاعت الهي است، نفس اين حرفها سرش نميشود، نفس اينطور است ديگر، شهوت و غضب و وهم كه مثال زدم، اينگونه است. آن عزتي كه موهبتي الهيه است گاهي در ارتباط با ذلت نفسانيه است. من نسبتسنجي منطقي هم كردم و گفتم ممكن است بين آنها عموم وخصوص من وجه باشد، اينجور نيست كه هر چه كه دلم خواست آن كار را بكنم و آن براي من عزت آور باشد. تعبير ميكنيم به دل، البته اين دل، قلب نيست! اين عبارت از نفس است، نفس به معناي اخص يعني شهوت و غضب و وهم است. لذا ما ميبينيم در معارفمان اين مسئله را مطرح كردند. در معارف ما اين هست كه نفس را از ديدگاهش به خواري بكشان تا به عزت حقيقي برسي! اين روايت، معنايش اين است. چون او (كسي كه به دنبال عزت ظاهري است) ادراكش از عزت يك چيز ديگر بود و آن عزتي كه او ميگويد ذلت حقيقي است. يعني اگر من بخواهم آن به اصطلاح عزت ظاهريه را كه او ميگويد، به دست بياورم، عزت حقيقيه از دست من ميرود! سلطۀ بر بدن، سلطۀ بر روح را از من ميگيرد. روايت از پيغمبر اكرم است كه؛ قال رسول صل الله عليه و آله و سلم: «ثَلَاثَةُ لا يَزيدُ الله بِهِنَّ اِلّا خَيْراً، اَلتَّوَاضُع لا يَزيدُ الله بِهِ اِلّا اِرْتِفاعا»، سه چيز هست كه خداوند به سبب آنها خير را ميافزايد، يكي براي خدا تواضع كردن، دومي: «وَ ذُّلُّ النَّفْس لا يَزيدُ الله بِهِ اِلّا عِزّاً»، اينكه در همه آنها ميگويد: «لا يَزيدُ الله»، قبلاً در آيۀ شريفه معنا كردم و گذشتم: اوست كه عزت ميدهد، « تعز من تشاء و تذل من تشاء». ذُلِّ نفس رد كردن آن چيزي است كه ديدگاه نفس من است. آنجا كه نفس ميخواهد يك عزت ظاهريه را در همين محدودۀ ماديت به دست بياورد و اين موجب ميشود كه من را باز ميدارد كه ميگويد رد كردن آن خواسته خواريِ نفس است. من اين خواري را ميپذيرم، براي خاطر اينكه آن عزت حقيقي را كه الهي است به دست بياورم و لذا اين همان است كه من عرض كردم كه در قالب طاعت زمينهساز عزت الهيه است. بخش دروني آن، انقطاع است، بخش بيروني اطاعت است و اين مجموعه تقواساز است. همۀ اينها را من را قدم به قدم پيش آمدم.
عزت در مناجات اميرالمؤمنين (علیه السلام) و امام سجاد (علیه السلام)
ميرويم سراغ معارف خودمان، چقدر زيباست! من بخش هايي از دو مناجات را نقل ميكنم يكي از علي عليه السلام و ديگري از زين العابدين (علیه السلام). در مناجات علي عليه السلام داريم: «اِلَهي كَفَي بِي عِزّاً اَنْ اَكُونَ لَكَ عَبْداً»، چقدر زيبا ميگويد، براي من اين عزت كافي است كه مطيع تو باشم! عبوديت الهيه كه اطاعت الهيه است، براي من عزت مي آورد؛ «وَ كَفَي بِي فَخْرَا»، يعني اين سربلندي براي من كافي است «اَنْ تَكُونَ لِي رَبّاً»، اين تعبيرات علي عليه السلام در مناجات بود. مي رويم سراغ فرمايش زين العابدين صلوات الله عليه در دعاي بيستم صحيفۀ سجاديه: «وَ لا تَرْفَعْنِي فِي النّاسِ دَرَجَةً اِلّا حَطَتْتَنِي عِنْدَ نَفْسِي مِثْلاً»، من را ميان مردم به درجه و مقامي سرفراز نفرما جز آنكه پيش نفسم مانند آن پستش كني و آن را بكوبي! چون نفس چموش است، اين را به شما بگويم كه اين يابوي نفس چموش ميشود، گاز هم ميگيرد، لگد هم ميزند، بعد هم تو را به زمين مياندازد، ديگر مطلب را خيلي پايين آوردم و صريح بيان كردم.
جملۀ بعد: «وَ لا تُحْدِثْ لِي عِزّاً ظاهِراً»، اين هماني است كه من بحث مي كردم، ارجمندي ظاهري براي من پديد مياور، «اِلّا اَحْدَثْتَ لِي ذِلَّةً بَاطِنَةً عِنْدَ نَفْسِي بِقَدَرِهَا»، عجب قشنگ است! مگر اينكه به همان مقدار مرا در باطن ذليل كني و بشكني. گفتم اينها مادۀ اجتماع هم دارند، من همه اينها را بحث كردم بحث من يك قدري طلبگي است، باشد! ميگويم انشاءالله اگر مُرديم باشد.
اگر به من عزت ظاهري دادي، اما چون اين اين نفسِ درونِ من خوشش ميآيد، براي اينكه موازنه حفظ بشود، به همان مقدار اين نفسم را بكوب و سرجايش بنشان. دقت كنيد، عزّ ظاهري را به طور دقيق توضيح ميدهد: «وَ لا تُحْدِثْ لِي عِزّاً ظاهِراً اِلّا اَحْدَثْتَ لِي ذِلَّةً باطِنَةً عِنْدَ نَفْسِي بِقَدَرِهَا»، به همان مقدار ذلت باطني در نفس من ايجاد كن كه اگر اين نفس خوشش بيايد، من را به زمين ميزند!
مواظب سركشي نفس باشيم!
خواستم اين را عرض كنم، چون من جلسۀ گذشته فقط گفتم يك عزت ظاهري داريم و يك عزت باطني داريم و رد شدم و رفتم، ديدم حيف است، چون ما در دعاهايمان داريم، اصلاً اينها جزء معارف ماست. حواست را جمع كن! اگر از نظر ظاهر ديدي برايت چيزي پيشامد كرد، يك وقت اين يابوي نفس برت ندارد، اگر چهار سنّار گيرت آمد چموش نشوي ها! اگر به يك مقامي رسيدي، كه حالا اسمش را عوض كردند و مسئوليت و اين حرفها گذاشتند _كه يك بندهخدايي گفت خودش را بياور، اسمش را نياور_ چموش نشوي ها! هيچ تعارف ندارد من اينها را ميگويم، جزء معارف ماست؛ البته گاهي اينها جنبههاي استدراجي هم دارد كه آن بحث جدايي است؛ اين امور ظاهري، عزت ظاهريهاي است كه نفس از آن خوشش ميآيد. اگر چهار نفر تعريفت را كردند، حواست را جمع كن! اينها تو را به زمين مياندازد. اگر يادتان باشد، من به اين هم يك اشارهاي كردم، البته نه در اين رابطه. اينها، برنامۀ خدايي است، خدا اين است ديگر، همه را خدا مي گويد.
سر تسليم در برابر حق فرود آوردن، لازمۀ عزت
بعد ما ميبينيم كه در معارفمان اينها را در يك قالب ديگري هم ارائه ميكنند؛ يعني مسئلۀ اطاعت الهي كه ما گفتيم عزتآور است را در يك قالب ديگر هم ميريزند و از آن طرف سرپيچي از اطاعت الهيه و زير سلطه آن ادراكات نفسانيه رفتن را در يك قالب ديگر هم ريختند و به ما تحويل دادند. حالا من چند تا روايت ميخوانم؛
از امام صادق عليه السلام داريم كه: «اَلْعِزّ اَنْ تُذِلَّ لِلْحَقِّ اِذَا لَزِمَك»، عزت ميداني يعني چه؟ يعني نسبت به حق، كه رأسش حق تعالي است، سر فرود بياوري و اطاعت كني. از حق تعالي شروع كن بيا تا پايين.
روايت دوم از پيغمبر اكرم؛ قال رسول الله صل الله عليه و آله و سلم: «اَلتَّذَللُّ لِلْحَقِّ اَقْرَبُ اِلَي الْعِزِّ مِنَ التَّعَزُّزِ بِالْبَاطِلِ»، اگر آدم به حق سر فرود بياورد و در مقابل آن ذليل شود، به عزت نزديكتر است! عجب! در ابتدا كه گفتي ذلت پس چرا بعدش ميگويي عزت؟ معلوم ميشود ما دو جور ذلت داريم و دو جور عزت داريم «اَلتَّذللُّ لِلْحَقِّ اَقْرَبُ اِلَي الْعِزِّ»، يعني نزديكتر است به عزت حقيقي «مِنَ التَّعَزُّزِ بِالْبَاطِلِ»، از اينكه تو بخواهي بوسيلۀ كارهاي باطل مثل گناه كردن عزت ظاهريه به دست بياوري.
روايت بعدي از امام عسگري عليه السلام: «مَا تَرَكَ الْحَقَّ عَزِيزٌ اِلّا ذَلَّ!»، هيچ عزيزي حق را رها نكرد مگر اينكه ذليل شد! «وَ لا اَخَذَ بِهِ ذَلِيلٌ اِلّا عَزَّ»، كه اينجا در قالب حق و باطل است، مشخِّص حق و باطل، عقل است نه نفس! آن كه حق را از باطل تشخيص ميدهد عقل است نه نفس؛ ما نميتوانيم با شهوت و غضب، حق و باطل را مشخص كنيم، بلكه آنها موجب ميشود كار به هم بريزد، با وهم و خيالات هم نمي توانيم. پس بنابراين محور عقل است، عزتِ عقلي يعني عزتي كه عقل درك ميكند كه عزت حقيقي است، همان معنايي است كه موهبت الهي است. معارف ما هم ما را به سوي حق سوق ميدهند؛ حق را تشخيص بده و به او سر فرود آور!
اعتراف خصم به عزت و حقانيت اهل بيت عليهم السلام
به نظرم من سال گذشته جرياني را در ارتباط با حق و باطل راجع به قيام امام حسين عليه السلام گفتم، اين قسمت را بخوانم؛ دارد كه امام حسين عليه السلام در مجلسي تشريف داشتند و معاويه هم آنجا بود «وَ تَذَاكَرُ الْعَقْل عِنْدَ مُعَاوِيَة»، صحبت عقل شد، «فَقال الْحسين عليه السلام لا يَكْمُلُ الْعَقْلَ اِلّا بِالتِّباعِ الْحَقِّ»، اطاعت از حق كردن گوياي عقل كامل است، چقدر زيبا حسين عليه السلام ميگويد، معاويه ماند چه كار كند به تعبيري ديد باخته! ديگر تعبير خيلي ساده گفتم، ديد هيچ حرفي ندارد؛ «فَقال معاوية: مَا فِي صُدُورِكُمْ اِلّا شَيءٌ واحد!»، گفت: در درون شما! نگفت «تو»، نگفت «مَا فِي صُدُورِكَ»، اينها را خوب دقت كنيد، «مَا فِي صُدُرِكُمْ»، يعني اين خانواده، در درونشان هيچي نيست مگر حق! او اين واقعيت را ميفهميد! اصلاً اين خانواده اينگونه هستند، دست روي هر كدامشان بگذاري همين است؛ ميگويند حق و تبعيت از حق و گريز از باطل، اين است كه به ما عزت داده است.
ميخواستم اين را بگويم: علت اينكه حسين عليه السلام عزيز است اين است كه در دل ايشان جز حق چيزي نيست. در خطبۀ ايشان هم كه من سال گذشته بحث كردم اين معنا را داشت؛ «اَلَا تَرَوْنَ اَنَّ الْحَقَّ لا يَعْمَلُ بِهِ وَ أنَّ الْبَاطِلَ لا يُنْتَهَي عَنْهُ»، اهل بيت همهشان همينگونه بودند، و عزت حقيقي را هم در همين تبعيت از حق ميديدند.
تبعيت حضرت علي اكبر (علیه السلام) از حق در مفهوم و مصداق
كاروان دارد ميرود، نزديك سحر بود و همه خواب بودند، يك وقت صداي حسين عليه السلام بلند شد: «انّا لله و انّا اليه راجعون، والحمدلله ربّ العالمين»، بار دوم باز: «انّا لله و انّا اليه راجعون، والحمدلله ربّ العالمين»، بار سوم، همه هم در محملها خوابند و دارند به سمت كربلا ميروند. آن كه مراقب حسين عليه السلام بود، پسرش علياكبر بود. آمد جلو، «يا اَبَ! لِمَ اِسْتَرْجَعْتَ وَ حَمِدْتَ؟!»، چرا كلمه استرجاع بر زبانت جاري شد؟ بعد هم حمد كردي؟! در جواب پسر، حضرت فرمود: من سرم را جلوي اين زين مركب گذاشتم ، يك حالت به تعبير ما چرتي زدم، ديدم يك منادي اين ندا را ميكند: «اَلْقَوْم يَسِيرُونَ وَ الْمَنَايَا تَسِيرُ اِلَيْهِم»، اين كاروان ميرود و مرگ دارد از اينها استقبال مي كند. پسر در جوابش چه گفت؟! يك جمله، گفت: «يَا اَبَ! اَوَلَسْنَا عَلَي الْحَق؟»، آيا اين راه كه داريم ميرويم تبعيت از حق نيست؟ «قال: بَلَي»، چرا هست، بلافاصله گفت: «اِذْنَ لا نُبالي بِالْمَوْت»، ما حالا ديگر باكي از مرگ نداريم. داريم از حق تبعيت ميكنيم، اين كه ديگر باك ندارد، عزت ابدي در اين راه است! لذا نگاه كنيد چگونه خدا به او عزت داده، تا قيام قيامت هم حسين عزيز است؛ اَعَزِّ عزيزان است.
روز عاشورا شد، تنها حرف كه نيست ، قبلاً گفتم اينها هم مفهوم ميگويند و هم برايتان مصداق ميآورند، هر دو را ميآورد. علي اكبر اين را آنجا گفت، حالا مصداقش را روز عاشورا آورد وسط، يك وقت پدر نگاه كرد، ديد علي آماده شده، آمده ميخواهد برود ميدان! حالا ميخواهد به «اِذَنْ لا نُبالي بِالْمَوْت»، كه در راه گفت، لباس عمل بپوشاند؛ دارد تا چشم حسين عليه السلام به پسرش افتاد كه اجازه خواست، بلافاصله اجازه داد. برخلاف همۀ آنهايي كه ميآمدند اجازه ميگرفتند و امام تأمل ميكرد، هيچ توقف نكرد! حتي دارد با دست مباركش آمد او را آراستهاش كرد، زره به تنش كرد، بچهاش را پسرش را آماده كرد؛ بالاتر بگويم، بيبيها را خبر كرد بياييد با علي خداحافظي كنيد. آقا ببين حسين عليه السلام چه صحنهها درست ميكند! مينويسند: «اَرْتَفَعَتِ النِّساء حَوْلَهُ كَالْحَلْقَة»، يعني اين بيبيها آمدند اطراف علياكبر را حلقهوار گرفتند، هر كسي هم يك چيزي ميگويد، نميدانم وقتي علي عليه السلام رفت به سمت ميدان، حسين عليه السلام چه كار كرد، «وَ رَفَعَ رَأسَهُ اِلَي السَّماء»، دستها را زير محاسن شريفش برد، سر را بلند كرد: «اَلّلهم اشْهَدْ عَلَي هَؤُلاءِ الْقَوْم»، خدا ديگر ميبيني، تو گواهي بده، «وَ قَدْ بَرَزَ عَلَيْهِمْ اَشْبَهُ النّاس خَلقاً وَ خُلقاً وَ مَنْطِقاً بِرَسُولِكَ»، يك كسي را فرستادم كه از نظر خلقتش، خويَش، سخنش، رفتارش، همه چيزش مثل پيغمبر است، ديگر بهتر از اين كه نداشتم من! اما يك چيز هم بعدش دارد، «وَ نَظَرَ اِلَيْهِ نَظَرُ ءَايِسْ مِنْه»، يك نگاه مأيوسانهاي به علي كرد يعني برو، من ديگر از تو دل بريدم …