من ميخواهم همين طور رديف پيش بيايم. يك ملكيت حقيقيه داريم، يك ملكيت اعتباريه داريم. ملكيت حقيقيه معنياش اين است که اگر يك موجودي موجِدِ موجود ديگري بود يعني او را به وجود آورد و خالق او بود، ما ميگوييم مالك اوست. حالا مثال ساده ميزنم كه بفهميد، قلمبه، سلمبه نباشد. ما خودمان مالك اعمالمان و كارهايي كه ميكنيم، هستيم، چرا؟ چون موجد اعمالمان هستيم، خالق اعمالمان هستيم، اعمالمان را خلق ميكنيم. هر عملي كه من انجام ميدهم مخلوق من است. ميگويند خداوند احسن الخالقين است، معلوم ميشود غير از خدا هم خالق داريم! اما آن خالق بهترين خالق است. ما گاهي هست که خرابكاريهایی ميكنيم، از اين رو اقبح الخالقين هستيم! نعوذ بالله! آنهايي كه گناه ميكنند اقبح الخالقينند. یک مثال خيلي ساده و خودماني را مطرح كرديم، پيچيدگي ندارد، اين ملكيت را ميگوييم حقيقيه است، چون موجد و خالق اعمال وافعالمان هستيم. ملكيت، حقيقيه است، مالك آنها هستيم. لذا هر وقت هم بخواهي بگويي: «به من چه؟!»، پس گردني است! تو خلقش كردي. روز قيامت هم همين مخلوقات خودمان را تحويل ما ميدهند. جهنمي هم كه هست، من و تو ساختيم، بهشت هم هماني است كه من و تو درست كرديم، ما موجدش هستيم، اينها را هم از باب تذكر به شما می گویم!

بنابراين، اين را ميگويند ملكيت حقيقيه. البته، خدا مالِك حقيقي است يعني موجد جميع اشياء یا به عبارتی نَشَئات وجودي است، اما مالکیت خدا با مالکیت ما فرق دارد و فرق آن اين است كه درست است که مالكيت ما حقيقي است ولي خودمان اصيل نيستيم، چون خودمان هم مملوكيم ولي خدا مملوك نيست. او مالكي است كه خودش مملوك نیست، يعني كسي او را خلق نكرده است. ولي ما گر چه اعمالمان مخلوق ماست لکن خودمان مخلوقيم. لذا مالك حقيقي يك وقت مثل خدا اصيل است يك وقت مثل من و شما آن هم در ارتباط با اعمالمان، غير اصيل است. این یک مقدمه بود.

يك ملكيت اعتباريه ما داريم. ملکیت اعتباريه اين است كه من مالك لباس وخانهام و چیزهایی مانند آن هستم ولي موجد اینها نيستم. اين را مي گوييم اعتباري و جعلي. اين ملکیت اعتباري، مشروع و نامشروع دارد. يك وقت ملكيت شخص نسبت به يك شيء مشروع است يك وقت نامشروع است و مال ديگري را غصب كرده. در تمام این موارد، ملكيت به هر دو معنا كه گفتم حقيقي باشد یا اعتباري، همه اش استيلاي بر شيء است. آيه را ببينيد، از اول كه شروع مي كند از استيلاء شروع مي كند ميآيد جلو.

مُلك (حكومت) مشروع و نا مشروع

در باب مُلك هم همين است، مُلك كه اينجا به اصطلاح عبارت از حكومت باشد، باز هم دربردارندۀ معنای سلطه است. سلطان حقيقي عالم وجود خداست، توجه كنيد! باز هم همان استيلاء است. حاكم بر آن منطقۀ حكومتي خودش استيلاء دارد. ميخواستم اين را عرض كنم که همه اينها استيلاء است و آن هم مشروع و نامشروع دارد. يعني يك وقت هست که حاكم حقيقي عالمِ وجود آن را به او اعطا كرده است، چون حکومت هم امری اعتباري و مثل همين ملكيت اعتباري ما است، يك وقت اشتباه نكنيد، حکومت هم مانند اين است كه من مالك لباس و خانه ام هستم، یعنی برآن سلطه و احاطه دارم. اينها اعتباري است، حقيقي كه نيست وگرنه به نحو حقیقی من به اين كوچكي چگونه می توانم به خانهام احاطه داشته باشم. اينها همه اعتباري است. در باب حكومت هم همين است، آن هم اعتباري است و این حکومت اعتباری يك وقت مشروع و يك وقت نامشروع است، يعني يك وقت حاكم حقيقي عالم وجود اين استيلاء را براي شخص جعل كرده است، يك وقت اینطور نیست، اين حكومت نامشروع است. من اين را گفتم چون آيۀ شريفه اول از اينجا شروع ميكند بعد ميرود سراغ عزت و ذلت. جلسۀ گذشته هم گفتم که عزت، استيلاء پيدا كردن است، يك نوع استيلاء است. مسئله قوت و توانايي هم در آنجا مطرح شد.

حالا يك روايتي هم مطرح ميكنم. در يك روايتي هست كه مولى آل سام خدمت امام صادق بوده و روايت مي كند ، «عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ عليه السلام قَالَ قُلْتُ لَهُ»، مي گويد من برای حضرت این آیه را خواندم، «قُلِ اللَّهُمَّ مالِكَ الْمُلْك تُؤْتِي الْمُلْكَ مَنْ تَشاءُ وَ تَنْزِعُ الْمُلْكَ مِمَّنْ تَشاءُ»، بعد رو كردم به حضرت اين را گفتم: «اَلَيْسَ قَدْ اَتَي اللهُ عَزَّوَجَلَّ بَني اُمَيَّة اَلْمُلْك؟» مغالطه را ببين! گفتم: مگر اينگونه نيست كه خدا به بني اميه حكومت را داده است؟ خوب حرفهاي من را گوش كنيد من در اين جلسات مقيدم كه يك چيزهاي حساب شده به شما بگويم و دارم حساب شده حرف ميزنم. «قال لَيْسَ حَيْثُ تَذْهَبْ إِلَيْهِ »، حضرت فرمودند اينطور نيست كه تو به سراغ آن رفتي، برداشت تو اشتباه است، «إِنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ آتَانَا الْمُلْكَ»، خداوند حكومت را به ما داده است. «وَ اَخَذَتْهُ بَنُو اُمَيَّةَ»، بني اميه آن را از ما گرفتند؛ بعد براي اينكه خوب به او تفهيم كند، حضرت يك تنزيل كرده و ميگويد: «بِمَنْزِلَةِ الرَّجُل يَكُون لَهُ الثَّوْب»، يعني: ميداني اين مثل چیست؟ مثل اين است كه كسي يك لباس دارد كه مال اوست، واقعاً مال اوست، «فَيَاْخُذُهُ الْآخَر»، يكي ديگر ميآيد لباس او را ميدزدد. خوب گوش كنيد! چقدر دقيق است! اول اينكه حكومت امر اعتباري است؛ مشروع و نامشروع دارد. مثل ملكيت كه امر اعتباري است و مشروع، نامشروع دارد، «فَلَيْسَ هُوَ لِلَّذي اَخَذَه»[3] اين لباس مال آن کسی نيست كه آن را گرفته و دزدي كرده است.

در اينجا دقت كنيد، من چهار موقعيت از حضرت نقل كردم. اولين موقعيت مدينه بود، دوم مكه در هنگام حركت، سوم بين راه كه با حر برخورد كرد و معلوم شد كه آخر كار چيست، چهارم هم كه مسئله كربلاست. در همان اولين برخورد به وليد چه گفت؟ جملاتي كه من جلسه اول خواندم يادتان هست. آنجا اين مسئله را مطرح كرد: آن کسانی كه خدا اين سِمت را به آنها اعطا كرده، ما هستيم. چون بايد او، يعني آن خداوندي كه نسبت به تمام عوالم وجود، حاكم مطلق است حكومت را اعطا كرده باشد، چون حاكم حقيقي اوست، بقيه بايد از آنجا نشأت بگيرد. او حکومت را به ما داده، اين چه كاره است كه آمدي، ميخواهي از من براي او بيعت بگيري. اين مردك دزد است! هيچ تعارف ندارد. نگاه كن! من همۀ اين آيات و روايات را ميخوانم: « اِنَّا اَهْلُ بَيْتِ النُّبُوَّة وَ مَعْدِنِ الرِّسالَة وَ مُخْتَلَفِ الْمَلائِكَة وَ بِنَا فَتَحَ الله وَ بِنَا خَتَمَ الله»، حضرت فرمود: چه ميگويي مردك؟ بعد «وَ يَزيدُ رجلٌ فاسقٌ شاربُ الْخَمْرِ قاتِلُ النَّفْسِ الْمُحَرَّمَةِ مُلْعِنٌ بِالْفِسْقِ وَ مِثْلِي لا يُبايِعُ مِثْلَهُ»[4]. من اين روايت را در يك بُعد ذلت و عزت مطرح كرده بودم ، حالا آن را در اين قالب ميآورم. اين شبيه همان روایت است كه شخصی به امام صادق عليه السلام گفت مگر خدا حكومت را به اينها نداده ؟ جواب دادند چه ميگويي! نخير، خدا به آنها نداده، به ما داده، بعد مثال قشنگي مي زند و خوب به او تفهيم ميكند، می فرماید: مثل اين كه دزد آمده لباس من را گرفته، تنش كرده و رفته است، بعد ميگويد خدا به او داده است. مردك! آيا خدا به او داده؟ او دزدي كرده! حضرت با اين مثال خوب موضوع را جا مي اندازد. اين جواب كساني است كه در ارتباط با اين قضايا، مي خواهند از نفهمي مردم سوء استفاده بكنند.

اما آنكه شاخه ای از بحث خودم است، اين است كه در ادامه، آيه شريفه مطلب را به عزت و ذلت مرتبط مي سازد، كه «قُلِ اللَّهُمَّ» اينكه مالِك مُلك است، «مالِكَ الْمُلْك تُؤْتِي الْمُلْكَ مَنْ تَشاء وَ تَنْزِعُ الْمُلْكَ مِمَّنْ تَشاء وَ تُعِزُّ مَنْ تَشاء وَ تُذِلُّ مَنْ تَشاء»[5]، « تُؤْتِي الْمُلْكَ مَنْ تَشاء» یعنی او بايد بدهد، و معلوم است كه به چه کسی داده، اما يكي ديگر آن را دزديده و برده است. «وَ تَنْزِعُ الْمُلْكَ مِمَّنْ تَشاء وَ تُعِزُّ مَنْ تَشاء وَ تُذِلُّ مَنْ تَشاء» باز اينها را رديف مي كند، اينجا عزت و ذلت را مي آورد. اينها از يك قُماشند، مِلك و مُلك و عزت از يك قُماشند، همه جنبۀ استيلايي بر شيء است.

تفاوت عزت و عظمت

اما درباره يك مسئلهاي كه در آيه «فَلِلّهِ الْعِزَّةُ جَميعاً»[6] مطرح است، من نكتهاي را عرض كنم و آن در مورد خلطی است که بعضي كردهاند كما اينكه جلسۀ اول يك خلطي را مطرح كردم و جوابش را دادم حالا اين را هم بگويم. جلسۀ اول گفتم مسئلۀ غربت را با ذلت جابجا كرده بودند و من گفتم ممكن است كسي غريب باشد ولي عزيز باشد. يك بحثي ديگري مطرح است و آن خلط بين عزت و عظمت است. بله گاهي اينطور هم هست كه از عزت، انتزاعِ عظمت هم ميكنيم نه اينكه نميكنيم، اما عزت يك چيز خاصي است، همان استيلاء است. ولي عظمت يعني بزرگي، اينكه چيزي بزرگ جلوه كند، اين را مي گويند عظمت. عزت مسئلۀ احاطه و استيلاء بر شي است. خداوند عظيم مطلق است، بزرگ مطلق است، اما آن چیزی غير از مسئلۀ عزيز مطلق بودنش است، توجه كنيد که اينها را با هم جابجا نكنيم. ما در روايات هم داريم كه يك شخصي ديد امام حسن دلش را برده و پيش آقا احساس ذلت ميكند، آمد خدمت امام حسن، عرض كرد كه «فيكَ عَظَمَة!»، در شما عظمت است، حضرت در جوابش فرمود: «فقال: فِيَّ عِزَّة!»[7] در من عزت هست و اینكه تو داري مي بيني پيش من، به قول ما، پر و بال شكسته هستي، اين مال عزت است و از آن عزتي كه خدا به من داده است، نشأت ميگيرد. بعد حضرت اين آيه شريفه را كه در سوره منافقين است را تلاوت كردند، قال الله تعالي: «وَ للهِ الْعِزَّة وَ لِرَسُولِهِ وَ لِلْمُؤْمِنينَ وَلَكِنَّ الْمُنافِقُينَ لا يَعلَموُن»[8] منافقين اين را نمي دانند، البته اين را هم خدا به ما داده، يك وقت خيال نكنيد عزت ما ذاتي است، نه! اعطايي است، خداوندي است.

معناي «جميع» در آيۀ شريفه

در آيات متعدده از جمله همين آيه‌اي كه اول بحث ميخوانم، دارد «مَنْ كَانَ يُريدُ الْعِزَّةَ فَلِلّهِ الْعِزَّةُ جَميعاً»[9]، از اين «جميعاً» معلوم مي شود كه عزتهاي متعدده داريم. «جميع» در چنين جايي گفته مي شود و آيه اين معنا را ميخواهد تذكر بدهد. چون ما عوالم و نشئههاي وجودي داريم، تمام اين نشئات وجودي را كه مي بينيد خدا بر آنها استيلا و احاطه دارد که ما ميگوييم يك احاطۀ قيّوميّه دارد. اصلاً تواني در برابر او نيست، در تمام عوالم وجود، توانمند مطلق اوست، اين معناي «جميعاً» است. آن وقت «مَنْ كانَ يُريدُ الْعِزَّة فَلِلّهِ الْعِزَّة»، در هر رابطهاي از روابط كه تو بخواهي، اوست، لذا اوست كه مي دهد. آن وقت، اينجا بود كه من در جلسه قبل عرض كردم كه بهترين و ارزشمندترين ابعاد وجودي انسان بُعد قلبي اوست و استیلاء بر آن را به اهل بیت داده است که در آخر جلسه قبل تعبير كردم حسين عليه السلام دل مي بَرَد و دلرُباست. اين تعبير من بود و واقعاً بهترين تعبير است، حتي از نظر علمي و قرآني هم، او دلرباست و این دلربایی منقطع هم نیست. اين «جميعا» كه اينجاست از این جهت است، و حالا نميخواهم وارد شاخههاي آن شوم. بهترين عوالم وجود هم شد همان بُعد قلب، يعني بدانيد اشرف موجودات انسان است و اشرف ابعاد او قلب اوست. خود خدا مي گويد، اشرف موجوداتي كه او خلق كرده و احاطه و استيلاء بر او دارد عبارت از انسان است و اشرف ابعاد وجودي انسان، عقلش هم نيست، قلبش است! و همان قلب را تحت تصرف اين ولي الله قرار داد.

دلها با امام (ع) و شمشيرها عليه او

من وارد مقدمه توسلم شوم؛ امام حسين عليه السلام به همان وظيفه خودش عمل ميكرد، خيلي هم مقيد بود. آن چيزي را كه خدا به او عطا كرده بود در راه خدا به كار ميگرفت.

مدينه آن جايي نبود كه حضرت به تعبير من قلوب را اصتياد بكند ، دل ها را صيد بكند ، آمد مكه، وارد مكه شد. سوم شعبان بود، لذا من يك وقتي اين تعبير را كردم كه حسين عليه السلام در روز سوم شعبان دو تا ولادت دارد! يك ولادت از اُمّش بود، ولادت دوم او وقتی بود كه به مکه آمد. آنجا بود كه حسين(ع) جلوه ميكند. از اينجا شروع كرد، ولادت دومش بود. شما تاريخ را نگاه كنيد، مي نويسند سوم شعبان ولادت مباركش بود؛ در سال 61 هم آخر رجب بود كه از مدينه بيرون آمد؛ سوم شعبان وارد مكه شد، اين ولادت دوم است! اينجا دلرُبايياش را شروع كرد. آنهايي كه قابليت داشتند، دلهايي كه قابليت داشتند را دور خودش جمع كرد. قضيۀ فرستادن حضرت مسلم به كوفه هم روي همين اصل است. حضرت يك وظيفۀ ظاهري داشت و يك بحث ديگري هم مافوق بود و آن اين بود كه قلوب را متوجه خودش بكند. اينقدر در تاريخ دارد كه وقتي حضرت در راه ميآمد، افراد به او برخورد ميكردند، ميگفت: وضع کوفه چگونه است؟ مي گفتند دل مردم با توست اما شمشيرشان بر عليه توست! دقت کنید و معنی اينها را بفهميد، يكي دو نفر هم نبودند! من نميخواهم تاريخ برايتان بگويم. سطح شعور را نسبت به امام حسين بياوريد بالا. می گفتند دل ها با شماست، يعني حسين تو دلها را تسخير كرده اي، اين را بدان! بُردي! مهم اين بود. اين هيأتهاي ظاهري و اين شمشيرها يك چيز ديگر است، اينها، چيزهاي نفساني است. آنجا شروع كرد، بعد از آنجا حالا حركت ظاهري اش را ببينيد. از مكه حركت كرد، مبدأ حركت ظاهرياش مكه است و منتهايش كربلاست. من مبدأش را ميگويم و منتهايش را با آن مقابله ميكنم.

زينب (س) در قافلۀ امام حسين (ع)

مي نويسند امام حسين شب هشتم ذي الحجه كه به آن شب ترويه مي گويند، آن خطبه را خواند و روز هشتم، يوم الترويه، حركت كرد. من قبلاً گفتم كه به اصحابش هم آن مسايل را گفت كه خلاصه هر كس از جان گذشته است با ما بيايد و مي فرمايد «فَلْيَرْحَلْ مَعَنَا»[10] و ديگر آن مطالب را تكرار نميكنم. بعد صبح كه شد خواست حركت كند؛ اصحاب آمدند و همۀ محملها را آماده كردند. ميگويند وقتي كه محملها آماده شد، اباالفضل آمد داخل منزل تا زينب سلام الله عليها بيايد سوار محمل شود. اينجا را خوب در تاريخ نوشته اند، مي گويند قبل از آن كه ايشان از خانه خارج بشود و پايش را به دهليز خانه بگذارد، اباالفضل آمد با صداي بلند به اصحابي كه آنجا بودند گفت: «غُضُّوا اَبْصارَكم!»، چشم ها را ببنديد! «وَ وطئوا رُئُوسَكم!»، سرهاتان را پايين بيندازيد ؛ زينب ناموس الهي است، دارد كه همۀ اصحاب رو به ديوار كردند و سرها را پايين انداختند. زينب حركت كرد وبه سوی محمل آمد، وقتي رسید، ديد دور محملش را اين جوانها گرفتند، علياكبر است، قاسم است، عباس است، همين تعبيراتي كه من مي كنم، تا چشمش به اينها افتاد مي نويسند: «وَ بَكَتْ بُكاءً»، شروع كرد گريه كردن، حالا بعد ميگويم اين گريه در اينجا براي چه بود، قاسم رفت يك كرسي آورد گذاشت كه زينب ميخواهد برود سوار محمل شود، علياكبر آمد پردۀ محمل را گرفت و بالا برد كه عمه سوار شود، اباالفضل آمد زانويش را خم كرد كه زينب پايش را روي آن بگذارد، نوشته اند که حسين عليه السلام زير بغلهايش را گرفت. اين ابتداي حركت بود، حركت زينب سلام الله عليها از اينجا بود.

امروز وارد كربلا شدند، همه نوشتند دوم محرم بود، مينويسند امام حسين يك وقت ديد مركبش ايستاد، حركت نميكند هر كاري ميكند حركت نميكند، ابومخنف مي نويسد: «فَلَمْ يَزَلْ يَرْكَبْ فَرَساً فَرَساً»، يعني مکرر مركب عوض ميكرد، «حَتّي يَرْكَبْ سِتَّةَ اَفْرُس»، من عين عبارت را ميگويم، يعني شش تا مركب عوض كرد، ديد اينها نمي روند. گفت مسئلهاي است، سؤال كرد اسم اين زمين چيست؟ ميخواست ببيند كه آيا اينجا منتهي اليه حركتش است يا نه؟! آیا در اينجا حركت ظاهرياش دارد تمام ميشود، سوال كرد اسم زمين چيست؟ يك عده گفتند قاضريه؛ گفت: آیا نام ديگري هم دارد؟ گفتند شاطِئُ الفرات؛ تا اينكه گفتند بله به اينجا كربلا هم ميگويند؛ گفت: «وَ الله اَرْضُ كَرْبٍ وَ بَلاءٍ»، به خدا قسم اين همان جاست، «فَتَنَفَّسَ الصُعَداء وَ بَكَا بُكَاءً شديداً»، مي فهميد فتنفس السعداء چيست؟ يعني حسين عليه السلام نفس راحتي كشيد! يك نفس بلندي: آه! راحت شدم. اما بعد شروع كرد هاي هاي گريه كردن، يك نگاه به اين زمين كرد، شروع كرد اشاره كردن، «هَاهُنَا مَقْتَلُ رِجالِنا»[11] «هَاهُنَا مَذْبَحُ اَطفالِنا»، اينجا جوانها و مردهای ما را ميكُشند، اينجا بچههاي ما را ذبح ميكنند؛ آقا شروع كرد اينها را گفتن. اين دربارۀ حسين عليه السلام.

حالا زينب چگونه اينجا پياده شد؟، مقابلۀ مبدأ با منتهي اقتضاي همين را دارد كه باز اين جوانها دور محمل زينب جمع شوند، قاسم كرسي را بياورد بگذارد، علياكبر بيايد پرده محمل را كنار بگذارد، اباالفضل زانو خم كند، حسين زير بغلش را بگيرد تا او پياده شود، من ديگر چيزي نمي گويم، ده روز ديگر …

 


[1] سورۀ نساء: 139

[2] آل عمران : 26

[3] الكافي ج : 8 ص : 266

[4] بحارالأنوار ج : 44 ص : 324

[5] آل عمران : 26

[6] سورۀ نساء: 139

[7] بحارالأنوار ج : 43 ص : 338

[8] منافقون : 8

[9] سورۀ نساء: 13

[10] بحارالأنوار ج : 44 ص : 366

[11] بحارالأنوار ج : 44 ص : 383

شماره کارت برای کمک های مردمی
5041-7210-6011-6093
به نام حسین خواجه محمودآباد

فهرست مطالب