کلمات امام حسين(علیه السلام) در چهار موقعيت حساس
امام حسين(علیه السلام) از ابتدا تا انتهاي حركتي كه كرد، فرمايشات زيادي داشت؛ ولی ما ميتوانيم اين را بگوييم كه به يك تعبير در این حرکت چهار موقعيت حساس وجود داشت كه در هر یک از آنها حضرت مطالبي را فرموند. من با استفاده از این چهار موقعیت ميخواهم موضوع بحثم را مطرح كنم.
اول، اولين جلسهاي است كه ميشود گفت قيام از آنجا شروع شد و آن موقعي بود كه وليد، يعني حاكم مدينه، امام حسين(علیه السلام) را خواست و نامۀ يزيد را مطرح كرد و به امام حسين(علیه السلام) پيشنهاد بيعت با يزيد را كرد. اولين موقعيت اينجا است و تا آن موقع هم مردم مدينه حتي نميدانستند كه معاويه مُرده است. اين اولين موقعيت، در مدينه است كه مبدأ حركت به سوي مكه و ساير قضايا شد. اين موقعيت خيلي حساس بود.
دوم، مسأله مكه است. روزي كه حضرت تصميم گرفت از مكه حركت كند، در آنجا خطبه خواند و مطالبي گفت. اين از موقعيتهاي حساس است.
سومين موقعيت، آن موقعي بود كه امام حسين(علیه السلام) با حُرّ برخورد كرد، كه ميشود گفت تقريباً مشخص شد كه سرنوشت اين حركت از نظر مسير مُنتهي به چه ميشود. آنجا هم حضرت يك خطبه ميخواند.
چهارم، مُنتهي إليه حركت كه روز عاشورا است، كه همه اصحاب و جوانهايش شهيد شدند، خود امام، در آخرين لحظاتش حرف ميزند.
من چهار موقعيت را مطرح كردم، اول آنگاه كه بيعت با يزيد بر او عرضه مي شود؛ نگاه كنيد چه ميگويد! دوم، موقعي كه ميخواهد از مكه حركت كند، خطبه مي خواند و مطالبی را ميگويد. سوم، آنگاه كه با حُرّ برخورد ميكند؛ چون مسير عوض ميشود. ميدانيد كه مسير حركت در آنجا عوض شد. چون حضرت داشت به کوفه ميرفت و وقتي با حُرّ برخورد كرد ديگر مسير كوفه نبود، مسير به سمت كربلا رفت. تقريباً آنجا مشخص شد که سرنوشت اين حركت مُنتهي به چه ميشود و آنجا امام حسين(علیه السلام)، اين موضوع را مي گويد. چهارم، مُنتهي اليه حركت كه فقط خودش مانده بود.
ديگر تقريباً بحثم يك مقدار طلبگي است، ولي در عين حال خوب است كه شما اينها را دقيق بدانيد. من اين بحث ها را هيچ جايي نديدهام و در سيري كه خودم در فرمايشات حضرت داشتم اين مجموعه را به دست آوردم. من در هر چهار موقعيت فرمايشاتشان را مطرح ميكنم و بعد موضوع بحثم را انتخاب مي كنم.
موقعيت اول: مدينه
وقتي وليد، حضرت را خواست و حضرت به آنجا تشريف بردند. وليد گفت معاويه مُرده است و يزيد هم به من نامه نوشته و خلاصه پيشنهاد بيعت را مطرح كرد كه بايد بيعت كني. برخي از جملاتش را شما شنيدهايد، ولي من مي خواهم روي يك چيز ديگر تكيه كنم. نوشتهاند که مروان آنجا بود و حضرت هم به او تندي كرد و بعد رو كرد به وليد كه در آن موقع، به اصطلاح، امارت مدينه را داشت: «ثُمَّ أَقْبَلَ عَلَى الْوَلِيدِ فَقَالَ أَيُّهَا الْأَمِيرُ إِنَّا أَهْلُ بَيْتِ النُّبُوَّةِ وَ مَعْدِنُ الرِّسَالَةِ وَ مُخْتَلَفُ الْمَلَائِكَةِ وَ بِنَا فَتَحَ اللَّهُ وَ بِنَا خَتَمَ اللَّهُ»؛ بعد مي فرمايد: «وَ يَزِيدُ رَجُلٌ فَاسِقٌ شارِبُ الْخَمْرِ قَاتِلُ النَّفْسِ الْمُحَرَّمَةِ مُعْلِنٌ بِالْفِسْقِ»، اينها همه سر جاي خودش؛ يك جمله دیگر هم ميفرمايد كه مورد نظر من است: «وَ مِثْلِي لَا يُبَايِعُ مِثْلَهُ»[2]، فردی مثلِ من با يزيد بيعت نميكند؛ يعني حكومت او را نميپذيرد. حضرت در ابتدا خيلي روشن، وضعيت آنها را مي فرمايد و بعد هم تكليف خودش را مشخص مي كند؛ «وَ مِثْلِي» کسی مثلِ من سلطۀ او را نميپذيرد.
حالا به بحث چرايي اين عدم بيعت هم خواهیم رسید. من از اينجا شروع مي كنم تا كمكم برسم به موضوعي كه ميخواهم مطرح كنم. در اينجا امام حسين(علیه السلام) اين سخنان را ميگويد و بعد هم كه تصميم ميگيرد به سوي مكه حركت كند به سراغ برادرش، محمد بن حنفيه، ميآيد. حضرت رو به برادرش ميكند و اين جمله را به او ميگويد: « يَا أَخِي »، اي برادر، «وَ اللَّهِ لَوْ لَمْ يَكُنْ مَلْجَأٌ وَ لَا مَأْوًى لَمَا بَايَعْتُ يَزِيدَ بْنَ مُعَاوِيَةَ»، اگر اصلاً پناهگاه و جايگاهي نباشد، باز هم من سلطۀ يزيد را نميپذيرم. اينجا مينويسند «فَقَطَعَ مُحَمَّدُ بْنُ الْحَنَفِيَّةِ الْكَلَامَ»، وقتي برادرش اين تعبير را شنيد كه اگر هيچ پناهگاه و هيچ جايي هم نباشد من اين كار نخواهم كرد، حرف امام را قطع كرد «وَ بَكَى»، محمد شروع كرد به گريه كردن، فهميد! «فَبَكَى الْحُسَيْنُ (ع) مَعَهُ سَاعَةً»[3]، مثل اين كه دو برادر گريههایشان طول هم كشيد. اين وقایع مربوط به مدينه بود.
موقعيت دوم: مكّه
حضرت به مكه میآیند. در روايات ما، در تاريخ، در مقاتل، اينها همه مينويسند «لَمَّا عَزَمَ عَلَى الْخُرُوجِ قَامَ خَطِيباً»، موقعي كه ميخواست از مكّه حركت كند، ايستاد و خطبه خواند: «فَقَالَ الْحَمْدُ لِلَّهِ وَ مَا شَاءَ اللَّهُ وَ لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ وَ صَلَّى اللَّهُ عَلَى رَسُولِهِ وَ سَلَّمَ»، شروع كرد خطبه خواندن. اين خطبۀ معروفي است كه شما خيلي شنيدهايد: «خُطَّ الْمَوْتُ عَلَى وُلْدِ آدَمَ مَخَطَّ الْقِلَادَةِ عَلَى جِيدِ الْفَتَاةِ»، مرگ براي فرزندان آدم مثل گردنبند زنان جوان است؛ تا مي رسد به اينجا که عمدة بحث اينجا است: «مَنْ كَانَ بَاذِلًا فِينَا مُهْجَتَهُ مُوَطِّناً عَلَى لِقَاءِ اللَّهِ نَفْسَهُ فَلْيَرْحَلْ مَعَنَا فَإِنِّي رَاحِلٌ مُصْبِحاً إِنْ شَاءَ اللَّهُ»،[4] كسي كه در راه ما از جان خودش نميانديشد، با ما بيايد؛ ما فردا صبح راه ميافتيم. به تعبيري، كسي كه در طلب لقاي حق تعالي از جان گذشته است، با ما كوچ كند و بيايد. من از جان گذشته ميخواهم. اين هم موقعیت دوم بود. اينها دو مورد از چهار موقعيت حساسي بود كه گفتم؛ یکی وقتی که از مدينه ميخواهد به مکه برود، دیگری وقتی میخواهد از مكه به سمت كوفه به راه بيفتد.
موقعيت سوم: مواجهه با حُرّ
امام در بین راه به حُرّ برخورد ميكند و در آنجا مسير عوض ميشود و سرنوشت تقريباً مشخص ميشود. در آنجا ايشان دو خطبه ميخواند؛ يك خطبه ميخواند كه براي هر دو دسته بود هم اصحاب و همراهان حُرّ، كه هزار نفر بودند و هم اصحاب خودش. يك خطبه هم فقط براي اصحاب خودش ميخواند. يك «عَقَبه» نامي در تاريخ هست كه هر دو خطبه را هم او نقل ميكند. حالا خطبهاي كه براي هر دو دسته بوده از نظر ما چيز مهمي نيست؛ آن خطبهای که برای اصحاب خودشان خواندند مهم است. در آنجا حضرت موضوع مورد نظر را مشخص ميكند. آنجا باز اين جملات معروف را بیان می کنند: «أَ لَا تَرَوْنَ إِلَى الْحَقِّ لَا يُعْمَلُ بِهِ وَ إِلَى الْبَاطِلِ لَا يُتَنَاهَى عَنْهُ؟» شروع ميكند به گفتن تا آخر كار، ميگويد: «فَإِنِّي لَا أَرَى الْمَوْتَ إِلَّا شَهَادَةً وَ لَا الْحَيَاةَ مَعَ الظَّالِمِينَ إِلَّا بَرَماً».[5] حالا بعضيها «شهادة» را «سعادة» هم نقل كردهاند. «لا اَري» شهود را بيان مي كند؛ يعني به قول ما مرگ جلوي چشمم است. من نميبينم مرگ را، الّا اينكه «شهادت» در راه خدا و ملاقات حق تعالي است و «سعادت» ابدي است؛ هر كدام را بگوييد. اما زندگي با ستمكاران را جز ذلت چيز ديگري نميبينم. در اين جا، نگاه كنيد، كأنّه مطلب به صورت اشارهای و کنایهای هم نيست؛ به نظر من، خيلي خیلی روشن است. به اصحاب فهماند كه آخر كار «شهادت» است. در مكه هم امام چنین مطالبی را بیان کردهاند، آنجا كه فرمودند، هر كس از جان گذشته است با من بيايد. البته آنجا به اين صراحت نگفته بودند، ولی دراينجا به صراحت می گویند که آخر این راه شهادت است. لذا وقتي اين خطبه را خواند، خيليها رفتند. اين را بگويم که در دو موقعیت عدهای از امام حسين(علیه السلام) جدا شدند؛ يك عده موقعي كه حضرت اين خطبه را خواند، یعنی موقعي كه با حُرّ ملاقات كردند؛ يكي هم شب عاشورا بود. یک عده گذاشتند رفتند، كه در روايتی دارد دسته دسته، ده تا ده تا، بيست تا بيست تا رفتند. در همه اين جملات، امام حسين(علیه السلام) به زیبایی هدف را به طور روشن ميگويد و مسائلش را هم ميگويد، علتش را هم مي گويد. در ادامه خواهم گفت که علتها همه در سخنان امام(علیه السلام) هست. ميخواهيم برويم سراغ علتها. تا اينجايش را كه خيلي شنيدهايد. روابطش را ميخواهم کاملاً برايتان درست كنم. چقدر رابطهها بين همة اينها، قشنگ و زيبا است. باید بنشينند روی این دقت كنند و كار كنند تا روابطش را به دست بياورند. اينكه چه رابطهاي است، حالا ميگويم.
موقعيت چهارم: لحظات آخر
روز عاشورا هم كه همه اصحاب امام شهيد شدند، جوانهايش هم شهيد شدند، شخصِ خودش بود، تك و تنها. آنجا طبق وظايفي كه داشت، آمد نصيحت كند. كارش را انجام داد، هر چه كرد، ديد نه! ديگر كار تمام شده است. آن وقت شروع كرد اين حرفها را زدن كه معروف است: «أَلَا إِنَّ الدَّعِيَّ ابْنَ الدَّعِيَّ»، ـاين حرف آخر است كه بعد از آن هم حمله كرد- «اَلَا إِنَّ الدَّعِيَّ ابْنَ الدَّعِيَّ قَدْ رَكَزَ بَيْنَ اثْنَتَيْنِ»، حرام زادۀ فرزند حرام زاده، من را مخيّر بين دو چيز كرده است؛ «بَيْنَ السَّلَّةِ وَ الذِّلَّةِ»، بين شمشير و ذلت. «هَيْهاتَ مِنَّا الذِّلَّةُ».[6]
بيان دو موضوع در کلام امام حسين(علیه السلام)
شما نگاه كنيد در اين فرمايشاتِ امام حسين(علیه السلام) از اوّل تا آخر، از مجموعهاش بدست ميآيد كه به يك اعتبار، دو چيز و دو چيز هم مقابلش مطرح ميشود؛ يكي مسأله «موت و حيات» يا مرگ و زندگي است و ميبينيد كه اين موضوع در سخنان حضرت به طور مفصل وجود داشت؛ دوم، مسأله «ذلت و عزّت» که اگر دقت كنيد متوجه ميشويد که چه مي خواهم بگويم. آنجا كه ميگويد «مِثْلِي لا يُبايِع»، اين مسأله عزت و ذلت است. حضرت از همان مدینه شروع كرد. همان اولين چيزي كه فرمودند با آخرين کلامش تطبيق ميكند. تمام اينها همسو است، نعوذبالله امام حسين(علیه السلام) پراكندهگويي نكرده است. اولين چيزي كه جلوي وليد ميگويد این است که «مِثْلِي لا يُبايِع مثلَهُ»، در آخر کار هم ميگويد «حُجُورٌ طَابَت وَ طَهُرَت». من فقط يك تكهاش را خواندم، بعد از اين كه مي گويد «هَيْهاتَ مِنَّا الذِّلَّةُ»، مي گويد «حُجُورٌ طابَتْ وَ طَهُرَتْ»، باز همان حرفهایی را ميزند كه اول گفت. گفت: «انّا اهلُ بيتِ النُّبُوَّةِ و مَعْدِنُ الرِّسالةِ و مُختَلَفُ الْمَلائِكَةِ بِنَا فَتَحَ الله وَ بِنَا خَتَمَ الله».[7] این مطالب مربوط به مسألۀ «مرگ و حيات» بود.
دوم مسأله «عزت و ذلت» است و مهم اينجا است كه اينها چه رابطهاي با هم دارند. خيلي به حرفهاي من دقت كنيد، شايد كسي با شما اينطور بحث نكرده باشد. بین «عزت و ذلت» و «موت و حیات» چه رابطهاي است؟ وقتي اينها را از اوّل تا آخر نگاه ميكنيم ميبينيم، از يك طرف مرگ و زندگي، از طرف دیگر ذلت و عزت است و حضرت اينها را به هم چسبانده است. اينها چه رابطهاي با هم دارند؟ مهم اين است و ما بايد به سراغ رابطهای که بين اينها وجود دارد برویم. پس موضوع بحثم ديگر مشخص شد. اينها را مقدمتاً گفتم؛ اين حرفها از خودم نيست؛ از کلمات خود حضرت است و موضوع هم مشخص شد. مي خواهيم بحث كنيم إن شاء الله.
عزت و ذلّت در قران
اما اولين مطلب؛ به قرآن كه مراجعه ميكنيم در آنجا ميبينيم كه عزت و ذلت را مطرح كرده است. در این باب سه دسته آيه داريم؛ يك دسته از آيات، عزت را به خداوند منحصر ميكند، يك دسته از آيات، عزت را هم براي خدا ميگويد، هم براي رسول الله، هم براي مومنين. دسته سوم به قول ما حلّ مشكل ميكند و معلوم ميكند كه بالاخره جريان چيست. من حالا اين آيات را بخوانم و بعد، مفصل بحث ميكنيم. فرض كنيد اين تعبير كه در سوره نساء هست، -كه البته اين تعبير در آيات زياد هست- «فَإنَّ الْعِزَّةَ لله جَميعاً»؛[8] ميگويد عزت همهاش مال خدا است و عزت را از غير خدا نفي ميكند. از اين طرف در سوره منافقون ميگويد «لله الْعِزَّةُ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِلْمُؤْمِنينَ وَلَكِنَّ الْمُنَافِقِينَ لايَعْلَمُونَ».[9] عجب! آنجا كه ميگفتي عزت همهاش براي خدا است، اينجا كه پيغمبر و مومنين را هم به آن اضافه کردید؛ موضوع چيست؟ اين آيه حلّ مشكل مي كند و آن اين است كه «قُلِ اللَّهُمَّ مَالِكَ الْمُلْكِ تُؤْتِي الْمُلْكَ مَنْ تَشَآءُ وَ تَنْزِعُ الْمُلْكَ مِمَّنْ تَشَآءُ وَ تُعِزُّ مَنْ تَشَآءُ وَ تُذِلُّ مَنْ تَشَآءُ بِيَدِكَ الْخَيْرُ إنَّكَ عَلَي كُلِّ شَيْءٍ قَديرٌ»؛[10] اين آيه گره را باز ميكند.
عزت ذاتي و عزت اعطائي
اين ميشود اول بحث كه يك «عزت ذاتي» داريم و يك «عزت اعطائي» داريم؛ عزت براي خدا ذاتي است و براي غير خدا از ناحيه خدا اعطايي است. آيه این موضوع را کاملاً روشن میکند. عزت ذاتي منحصر به خدا است؛ اوست كه عزيز است؛ عزيزِ مطلق اوست؛ ديگران از او كسب عزت ميكنند. دعاي عرفه را كه خواندهايد إن شاء الله، من از خود حسين(علیه السلام) مي آورم: «اَنْتَ الَّذي اَعْزَزْتَ، اَنْتَ الَّذي اَعَنْتَ»، ديديد كه مي گويد: «اَنْتَ الَّذي مَكَّنْتَ، اَنْتَ الَّذي اَعْزَزْتَ، اَنْتَ الَّذي اَعَنْتَ»،[11] تو بودي عزت را دادي. يا در اين دعا دارد: «يَا مَنْ خَصَّ نَفْسَهُ بِالسُّمُوِّ وَ الرِّفْعَةِ وَ أَوْلِيَاؤُهُ بِعِزِّهِ يَعْتَزُّونَ»؛ همچنين تعبير ميكند: «يَا مَنْ جَعَلَتْ لَهُ الْمُلُوكُ نِيرَ الْمَذَلَّةِ عَلَى أَعْنَاقِهِمْ»[12] ـكه ذلت هم باز از اين طرف ميآيد در مقابل عزتـ اينها همهاش جملات امام حسين(علیه السلام) در دعاي عرفه است.
از اين مطالب ما به اينجا ميرسيم كه بحث، همين بحث «موت و حيات» و «ذلت و عزت» و رابطه آنها و نيز عزت الهيه بوده است كه درباره اين رابطه بعد صحبت مي كنيم.
خلط بين غربت و ذلت
اينجا يك تذكر ميدهم كه مقدمه باشد و وارد توسل شوم. گاهي يك عده اشتباه ميكنند؛ اينها نميتوانند بين «غربت» و «ذلت» فرق بگذارند. يك «غربت» داريم، يك «ذلت» داريم. اينها با هم فرق دارد. در اين خلطهايي كه ديديد ـنعوذ باللهـ نسبت به امام حسين(علیه السلام) ميشود، ذلت را ـنعوذ باللهـ جايگزين غربت ميكنند؛ در حالی که بين غربت و ذلت فرق است. ممكن است كسي غريب باشد اما در عين غربت عزيز باشد. از آن طرف ممكن است كسي غريب نباشد ولي در عين اينكه غريب نيست ذليل است. اين يك خلط است. بين اين دو مطلب خلط ميكنند، با اينكه به نظر بنده مسأله خيلي روشن است. در وقايعي كه ما ميبينيم نسبت به امام حسين(علیه السلام) ، غربت اوست كه جگرمان را ميسوزاند نه ذلت او. حسین(علیه السلام) در عين اين كه غريب است، عزيز است. آخر چرا بين اينها فرق نميگذاريد؟ در مورد اصحابش هم قضيه همينطور است. غربت، غير ذلت است.
مسلم(علیه السلام) ، غریبِ عزیز
حالا براي نمونه، شما راجع به حضرت مسلم شنيدهايد ديگر، بعد از آن كه هاني بن عروه را گرفتند و بردند دارالعماره و آن سرنوشت كذا رقم خورد، مسلم از خانه هاني بيرون آمد؛ جمعيت هم دورش را گرفتند و به مسجد رفت؛ غوغايي بود. تا شب آنجا بود. شب كه شد ايستاد به نماز؛ شنيدهايد ديگر، نماز عشائش كه تمام شد رويش را برگرداند، ديد سي نفرند، بعد هم بلند شد كه از مسجد بيرون بيايد، کنار در مسجد ديد ده نفرند! از در که بيرون آمد، در كوچه نگاه كرد، ديد يك نفر هم همراهش نيست؛ تك است. در كوچهها ميگشت، شب هم بود، رسيد به پيرزني كه کنار خانهاش نشسته بود؛ ديد يك تسبيح در دست دارد و ذكر ميگويد؛ رو كرد به او و گفت: «يا اَمَة الله»، آب داري به من بدهي، من تشنه هستم. مسلم غريب است؛ ديگر شما نميتوانيد غربتي بالاتر از اين پیدا کنید؛ تك و تنها است. پیرزن رفت و ظرف آبی آورد و به حضرت مسلم داد و ایشان هم نوشيد و ظرف را برگرداند. پيرزن به داخل رفت؛ مسلم آنجا نشست. پيرزن آمد نگاه كرد، ديد آنجا نشسته است. رو كرد به او و گفت «يا عَبْدَالله اِذْهَبْ اِلي مَنْزِلِك»؛ بنده خدا، بلند شو برو خانهتان. در تاريخ مينويسند كه گريه گلوي حضرت مُسلم را گرفت. چه به او بگويد!؟ باز دو مرتبه تكرار كرد، مُسلم هر دو بار جواب نداد. مرتبه سوم گفت «يا عَبْدَالله قُمْ اِذْهَبْ اِلي اَهْلِك»؛ بار اوّل و دوم گفت برو خانهتان، در مرتبه سوم گفت برو پيش زن و بچهات. مسلم رو كرد به او و گفت «مَا لِي فِي هَذَا الْمصر منزلٌ وَ لا اَهْلٌ»؛ من در اين شهر نه خانه دارم، نه زن و زندگي، من غريبم. خوب دقت كنيد، میگوید من غريبم، اما ذليل نيست ها! اين پيرزن تعجب كرد؛ رو كرد به او و گفت تو كه هستي؟ تو كه هستي که نه خانه داري نه زندگي و اينجا تك و تنهايي!؟ گفت «اَنَا مُسْلِمِ بْنِ عقيل»، خودش را معرفي كرد. عزيز است؛ ميفهمي يعني چه!؟ يعني اين! تا خودش را معرفی کرد، گفت تو مُسلمي!؟ گفت بله، من مُسلم هستم؛ گفت «رواق منظر چشم من آشيانه توست، كرم نما و فرودآ كه خانه، خانۀ توست». تمام زندگيام در اختيار تو! اين را ميگويند عزيز! او غريبِ عزيز است. مُسلم گفت اجازه ميدهي؟ طوعه گفت بيا! این پيرزن مثل پروانه دور مُسلم ميگشت! اينها همهشان عزيز بودند؛ همان موقعي كه حسين(علیه السلام) هم تك و تنها بود، عزيز بود. غريب بود، اما عزيز بود.
راز گریه مُسلم
خوب، فردا شد و بعد هم آمدند و آن قضايا پيش آمد. او را گرفتند و دست و پايش را بستند؛ مُسلم شروع كرد به گريه كردن. محمد بن اشعث رو به او كرد و گفت تو براي يك امر بزرگي قيام كردي؛ بنا نيست که اينطور گريه كني. ميخواستي حاكم شوي، حالا که تو را دستگیر کردهاند شروع كردهاي به گريه كردن!؟ اين خيال میكرد که مُسلم دارد اظهار ذلت ميكند كه گريه ميكند؛ مُسلم گفت «ما اَبْكي لِنَفْسِي»؛ اي بيحيا! «لا اَبْكي لِنَفْسِي»؛ من براي خودم گريه نميكنم؛ ميداني من براي چه كسي دارم گريه ميكنم؟ «وَلَكِنْ اَبْكِي عَلَي الْحُسَيْنِ(علیه السلام)»[13]؛ من براي آن کسی گريه ميكنم كه برای او نامه نوشتهام که بيا و او هم دست يك مُشت زن و بچه را گرفته و میآید. اگر تنها بود، مهم نبود؛ اين زن و بچه را دارد به کوفه ميآورد. به دارالعماره هم كه رسيد گفتند چه وصيتي داري؟ گفت يك وصيت دارم؛ نامه به حسين(علیه السلام) بنويسيد که نيايد… آخر كار كه بالاي بام دارالعماره رفت باز همان پيوند وجود دارد؛ رو كرد به سوي حجاز و گفت السلام عليك يا اباعبدالله …
[1] سورۀ نساء: 139
1 بحارالأنوار ج : 44 ص : 324
1 بحارالأنوار ج : 44 ص : 329
1 اللهوف ص : 60
1 اللهوف ص : 79
1 اللهوف ص : 97
1 بحارالأنوار ج : 44 ص : 324
1 سورۀ نساء: 139
2 سورۀ منافقون: 8
3 سورۀ آل عمران: 26
1 بحارالأنوار ج : 95 ص : 221
2 بحارالأنوار ج : 95 ص : 220
1 بحارالأنوار ج : 44 ص : 350