*
کنار فرات بود. رسیده بود به آب. آن زلال روان بی رنگ که چند روزی بود با لب هایش غریبه بود. تشنگی رمق را از جانش گرفته بود. از وقتی آب را بسته بودند، تنها کسی که مثل حسین(ع) قطره ای هم نیاشامیده بود، عباس بود. حالا این آب بود. با همه وسعت و بی انتهایی اش. یک جرعه آب از فرات، چیزی از ظرفیت مشک کم نمی کرد. به جایش رمق می داد به عباس. برای برگشتن. برای رساندن مشک به خیمه ها. اما نشد. نتوانست. یاد تشنگی امام که افتاد، لب های خشک بچه ها که توی نظرش آمد… ننوشید. مشک را پر کرد و رفت سمت خیمه ها. تا وقتی مشک بود، عباس برای هر مشکلی آماده بود. هیچ کس از پسش برنمی آمد. انگیزه رساندن آب به خیمه ها، شوق دیدن لب های خندان رقیه، همه تیرها و نیزه ها را بی اثر می کرد. درد را نمی فهمید. دست قطع شده را نمی دید. زین خونی اسب فکرش را جایی نمی برد… مشک را که زدند. همه چیز واقعی شد. امید عباس ناامید شد. یک لحظه ماند. متحیر ماند… روی برگشتن به خیمه گاه را نداشت.
*
هرکدام از اصحاب که محاصره می شد، یک حمله عباس کافی بود تا همه از اطرافش پراکنده شوند. فقط صدای شیهه اسبش کافی بود تا دشمن قالب تهی کند. ناجی میدان بود. دلگرمی کل سپاه. علمدار را نمی شد توی جنگ تن به تن کشت. از پس جنگاوری این شیر خشمگین برنمی آمدند. عباس را فقط می توانستند محاصره کنند. دست جمعی. تیر و نیزه بود که از هرطرف می بارید… خوب که زخمی شد، جلو آمدند. گروهی. این بار عمود و شمشیرهایشان را درآوردند…
امان از زمانی که علمدار محاصره شده باشد، که دست در بدن نداشته باشد، که سرش را عمود شکافته باشد، که از اسب بیفتد… فقط توانست بگوید: یا اخاه ادرک اخاک!
از دست دادن اباالفضل بدترین قسمت ماجرا بود. بدنش به قدری پاره پاره بود که نمی شد تا خیمه ها رساند، که اگر می شد هم قبلش باید به فکر نفس بچه ها بود. که قطع نشود… حسین(ع) از کنار برادر که بلند شد گفت: حالا کمرم شکست! تا بود،پشت امام به عباس گرم بود.

 

*
کنار فرات بود. رسیده بود به آب. آن زلال روان بی رنگ که چند روزی بود با لب هایش غریبه بود. تشنگی رمق را از جانش گرفته بود. از وقتی آب را بسته بودند، تنها کسی که مثل حسین(ع) قطره ای هم نیاشامیده بود، عباس بود. حالا این آب بود. با همه وسعت و بی انتهایی اش. یک جرعه آب از فرات، چیزی از ظرفیت مشک کم نمی کرد. به جایش رمق می داد به عباس. برای برگشتن. برای رساندن مشک به خیمه ها. اما نشد. نتوانست. یاد تشنگی امام که افتاد، لب های خشک بچه ها که توی نظرش آمد… ننوشید. مشک را پر کرد و رفت سمت خیمه ها. تا وقتی مشک بود، عباس برای هر مشکلی آماده بود. هیچ کس از پسش برنمی آمد. انگیزه رساندن آب به خیمه ها، شوق دیدن لب های خندان رقیه، همه تیرها و نیزه ها را بی اثر می کرد. درد را نمی فهمید. دست قطع شده را نمی دید. زین خونی اسب فکرش را جایی نمی برد… مشک را که زدند. همه چیز واقعی شد. امید عباس ناامید شد. یک لحظه ماند. متحیر ماند… روی برگشتن به خیمه گاه را نداشت.
*
هرکدام از اصحاب که محاصره می شد، یک حمله عباس کافی بود تا همه از اطرافش پراکنده شوند. فقط صدای شیهه اسبش کافی بود تا دشمن قالب تهی کند. ناجی میدان بود. دلگرمی کل سپاه. علمدار را نمی شد توی جنگ تن به تن کشت. از پس جنگاوری این شیر خشمگین برنمی آمدند. عباس را فقط می توانستند محاصره کنند. دست جمعی. تیر و نیزه بود که از هرطرف می بارید… خوب که زخمی شد، جلو آمدند. گروهی. این بار عمود و شمشیرهایشان را درآوردند…
امان از زمانی که علمدار محاصره شده باشد، که دست در بدن نداشته باشد، که سرش را عمود شکافته باشد، که از اسب بیفتد… فقط توانست بگوید: یا اخاه ادرک اخاک!
از دست دادن اباالفضل بدترین قسمت ماجرا بود. بدنش به قدری پاره پاره بود که نمی شد تا خیمه ها رساند، که اگر می شد هم قبلش باید به فکر نفس بچه ها بود. که قطع نشود… حسین(ع) از کنار برادر که بلند شد گفت: حالا کمرم شکست! تا بود،پشت امام به عباس گرم بود.

 

دیدگاهتان را بنویسید

فهرست مطالب