انفاق با محوریت سوره مبارکه حدید

استاد هانی چیت چیان

بسم الله الرحمن الرحیم

ما چند جلسه قبل در مورد میزان صحبت کردیم، گفتیم ما نوعا در معیار در آوردن و تفصیلی کردن معیارهای موضوعاتِ مادی خیلی کار می کنیم؛ کلی شاخصه در می آوریم؛ در مورد مدیریت، در مورد رشد اقتصادی، در مورد رشد طبیعی یک کودک شاخصه در می آوریم. ولی در حوزه مسائل معنوی کاملا انتظار داریم بدون شاخصه جلو برویم و حرکت کنیم و به همه کمالات برسیم.

در حالی که ایمان هم شاخصه می خواهد؛ انفاق شاخصه می‌خواهد؛ روحیه جهاد شاخصه می خواهد؛ روحیه شهادت شاخص می خواهد. خداوند تبارک و تعالی در قرآن این ها را معیار دار کرده است. این حالاتی را که دارند وصف می کنند این ها شاخصه‌ های یک انسان مومن است. من خودم را با این ها چک می کنم. وقتی دیدم این ها را ندارم، اشکال ندارد، متوجه می شوم بخشی از ایمانم ضعیف است. اتفاقا این ها کمک می‌کند به ایمان حقیقی برسم. جای ناراحت شدن ندارد. مواظب باشید یک وقت کسی لوس بازی در نیاورد. این جا ،جایِ لوس بازی نیست. چرا من این طور هستم؟ بالاخره دکتر مراجعه می کنم و می گوید شما مرض قند داری. من که نمی توانم یک گوشه بنشینم و زار زار گریه کنم و بگویم ای وای من مرض قند دارم. باید به دکتر بگویم حالا چه کار کنم؟ و دکتر بگوید حالا این ها را بخور و این ها را نخور و این کارها را انجام بده و مرض قند خوب می شود. اگر طبیب خدا باشد، پیامبر باشد، معلوم است هر مرضی پیش پیامبر خوب می شود. اگر طب امروز مرض قند را نمی تواند درمان کند، پیامبر می تواند شرک را درمان کند. مرض قند که شرک نیست. شرک خیلی سخت است و به این راحتی نمی شود درمانش کرد. پیامبر گرامی اسلام و قرآن کریم متخصص درمان شرک هستند. انسان وقتی فهمید یک مرضی دارد که نمی نشیند زار زار گریه کند، باید بگوید خدا را شکر فهمیدم این مرض را دارم؛ نه این که بمیرم و نفهمیده باشم. این که خیلی بدتر است که بمیری و بعدا بفهمی این مرض را داری. خدا را شکر من فهمیدم. پیامبر گرامی اسلام! قرآن! من الان چه کار کنم؟ این دستور العمل است: یک … دو … سه … چهار … . همان دستورالعمل ها. همین ( ادفع بالتی هی احسنُ السیئه) همین ( اَنفِقوا) ( إتَّقوا). همین دستور العمل هایی که آقای خواجه می فرمودند که امرهایی را خدا صادر می کند که این ها را انجام بدهی، خوب می شوی؛ نگران نباش. خوب من دوباره می خواهم بروم آزمایش بدهم. چه چیزی را تست کنم بفهمم خوب شده ام؟ نباید بروم تست بدهم که چقدر پول دادم؟ چون شاخصه خدا برای انفاق میزان دادن و میزان بخشیدن نیست. بلکه شاخص (لکیلا تأسوا علی ما فاتکم و لا تفرَحوا بما آتاکم) است. اگر کسی مرض قند داشته باشد و به او بگویند فلان دارو را بخور، بعداً بخواهد ببیند چقدر پیشرفت کرده، نمی‌گوید که من فلان قدر دارو خوردم؛ می رود آزمایش می دهد ببیند قند خون چقدر است؟ شما فهمیدید (لکیلا تأسوا علی ما فاتکم و لا تفرَحوا بما آتاکم) نیستید، من فهمیدم نیستم؛ خدایا! دستورالعملت چیست؟ دستور العمل این است: این طوری انفاق کن، تقوا را رعایت کن، این دستورالعمل من. خیلی خوب، می روم دستورالعمل خدا را چهل روز انجام می‌دهم و بعد دوباره آزمایش خون می دهم، چقدر (لکیلا تأسوا علی ما فاتکم و لا تفرَحوا بما آتاکم) شدم؟ می روم دوباره بررسی می کنم. کاری ندارد که. این خیلی ارزشمند است. البته این ها که داریم می گوییم، آیه خودِ سوره هست. آیه اش را برایتان بخوانم. این مطالبی که عرض کردم گفتم یک جواب کلی است؛ ولی به طور خاص جوابی از جنس سوره مبارکه حدید است آن جا که می فرماید: ( بسم الله الرحمن الرحیم لَقَد اَرسَلنا رسلَنا بالبیّنات و انزلنا معهم الکتاب و المیزان لِیقوم الناس بالقسط) ما برای شما معیار و میزان و شاخصه قرار دادیم. اصلا کارمان این است که رسول و کتاب را فرستادیم به شما شاخصه بدهیم. شاخصه ایمان، شاخصه فداکاری، شاخصه ایثار، شاخصه روحیه شهادت طلبی، شاخصه جهاد، این خیلی باشکوه است . خیلی خوب  اگر در این شاخصه ها  نمره ما از صد، پنج شد، من فهمیدم پنج هستم ،خدایا چه کار کنم؟ دستورالعمل را انجام می دهم چهل روز دیگر می آیم. مثل دکتر می ماند. این کارها را انجام بده چهل روز دیگر با جواب آزمایش بیا و من می روم آزمایش می دهم پنج شده پانزده. خدا را شکر. الحمدالله. خدا تا پانزده آمدم اما تا صد فاصله دارم؛ چه کار کنم؟ خیلی خوب همین دستور عمل را انجام بده. بر این مداومت کن.

خیلی زندگی ایمانی واضح و مشخص است. ما خیلی مجمل و مبهم زندگی می کنیم. الان زندگی های مادی ما کاملاً دقیق است. حالا بعضی مثل ما در هر دو زندگی مبهم هستند. ما در هر دو، باری به هر جهت زندگی می کنیم و جلو می رویم. بالاخره ان شاءالله یک اتفاقی می افتد. اگر یک وقتی خواستید باری به هر جهت زندگی کنید، در زندگی دنیایتان این طور زندگی کنید. انسان در زندگی آخرتی نباید این طور زندگی کند. خیلی دقیق. من محرم ۹۸ این طور بودم، محرم ۹۹ این طور شدم. شب قدر ۹۸ این طور بودم، شب قدر ۹۹ این طور شدم. برنامه ریزی کردم شب قدر ۱۴۰۰ این طور شده باشم. یعنی این قدر دقیق. من برنامه ریزی دارم برای ارتقاء ایمانم و ارتقاء تقوایم و این نکته بسیار مهمی است. خیلی باید زندگی ایمانی دقیق،  شسته رُفته و  واضح باشد. ما خیلی مبهم و مُجمَل، گمان می کنیم  مُنفِقیم دیگر؛  مجاهدیم دیگر؛ این طوری نمی شود وگرنه این آیه معطل است.( و انزلنا معهم الکتاب و المیزان ) میزان فرستادیم که زندگی باری به جهت نباشد.

 آن جا که خدا از حالات صحبت می کند، این ها از شاخصه‌ها هستند و خیلی ارزشمندند. این ها آزمایش خونِ معنویِ ما هستند و خیلی خوب است که برایش برنامه داشته باشیم و پیگیری کنیم ان شاءالله.

شما یک مطلبی درباره انفاق شنیدید. البته در مورد انفاق در این جلسات، مطلب بسیار گفته شده و خیلی مطالب بیشتر گفته نشده. این حرفی که این جلسه می‌خواهم بگویم، دانسته ای است که پرده از وجه دیگری از کار ما بر می دارد؛ اگر توفیق پیدا کنیم و بتوانیم به خوبی در موردش صحبت کنیم. می خواهم حواس های تان را جمع کنید. یک چیزی به نام انفاق را شناخته ایم. هم جلسه گذشته درباره انفاق صحبت شد، هم کلیپی که دوستان از مجموعه انفاق کار کرده بودند، هم نکات بسیار خوبی که آقای خواجه این جلسه فرمودند. درباره انفاق خیلی چیزها شنیدیم: ما مُستخلَفیم، ما نماینده خداییم، به ما به امانت داده شده، خیلی خوب ما باید انفاق کنیم. خوب تأمّل کنید. ما درباره انفاق مطلب شنیده ایم. من یک مرور ساده می کنم. انفاق و بخشش چیست؟ انفاق بخششی و از خود گذشتگی ای و دهندگی ای است که شکاف های اجتماعی جامعه را برطرف می­کند، در راستای اقامه حاکمیت دین الهی و رسول خدا. پس واژه انفاق صِرف مهربان بودن و دیگران را دوست داشتن، نیست. ما مفصل درباره این موضوع صحبت کردیم. یک وقت کسی فکر نکند. نگرانِ دیگران بودن، کار خیر کردن این ها همه اش بسیار ارزشمند است و ما ذره ای خدای ناکرده نمی‌خواهیم از ارزش این ها کم کنیم؛ اما می‌خواهیم بگوییم دستور به انفاق در قرآن کریم حداقل انفاقی که سوره مبارکه حدید از آن صحبت می کند که مفصل در موردش صحبت کردیم، حتی یک جلسه بسیار چالشی و پر سر و صدایی داشتیم در تفاوت بین فعالیت مؤسسات خیریه و بحث انفاق، اگر دوستان یادشان باشد در امامزاده قاضی الصابر، از آن طوفان های همیشگی داشتیم، به یک جمع‌بندی رسیدیم که بالاخره انفاق در قرآن کریم و سوره مبارکه حدید، یک امر حاکمیتی است. شما می خواهید دین خدا حاکم باشد؛ شما می خواهید رسول گرامی اسلام حاکم بشود. برای این که این اتفاق بیفتد شکاف هایی در جامعه وجود دارد، ظاهرش  شکاف های اقتصادی است ؛ ممکن است فقط شکاف های اقتصادی نباشد و یک سری شکاف هایی به طور مشخص شکاف های اقتصادی و مالی وجود دارد که ممکن است ریشه در مسائل اقتصادی، فرهنگ،  علم ، تکنولوژی، فن و موارد دیگر داشته باشد. این شکاف ها چون پر نمی شوند، نمی شود حاکمیت دین الهی را در جامعه اقامه کرد. انفاق یک از خود گذشتگی ویژه، یک کندن از خود است که شما و آبرویتان و همه این ها وسط است. و فقط یک حظّ نفسانی نیست؛ چون کمک کردن به دیگران یک حظّ نفسانی دارد. البته همه انسان ها ممکن است این حظّ نفسانی را احساس نکنند. بالاخره آدم ها ممکن است است از فطرتشان فاصله بگیرند بعدا حتی حس کمک به دیگران نداشته باشند. چنان که قرآن می گوید ( أرأیتَ الذی یکذب بالدین  فذلک الذی یدع الیتیم ) یعنی حتی چقدر بی مهر و محبت است به یتیم! بله البته ما آدم های این طوری داریم که از نظر خدا مُکذّب دین است ولی بالاخره یک فطرتِ بیدار، نسبت به محرومیتِ دیگران، حالتی از تأثر پیدا می کند. کمک کردن به دیگران برای او یک حظّ نفسانیِ معنوی ایجاد می کند. در این شکی نداریم و نمی‌گوییم این چیز بی ارزشی است؛ اتفاقاً ارزشمند است و اتفاقا آدم هایی که چنین رقت قلبی را دارند، امید است که هدایت بشوند و دستشان را بگیرند و مورد شفاعت قرار گیرند؛ چون رقّت نفس دارد و این رقّت نفس باعث می شود بعدا هم دست او را بگیرند؛ اما این که این سطح و این رقّت نفس را جای انفاق بگذاریم، کار غلطی است. چیز ارزشمندی است در جای خودش قبول؛ درست است. ولی انفاق این نیست. انفاق آن است که شما برای دفاع از دین خدا وسط صحنه اید ولی این بار نه در میدان قتال که البته ممکن است کارتان به قتال هم بکشد. در این کلیپی که نشان دادند یکی از مصادیق انفاق، شهدایی هستند که در مسیر خدا کشته شدند. ( قُتِلوا فی سبیل الله) جانش را انفاق کرده ولی این انفاق خیلی عام تر از قتل در میدان کارزار است. قتل در میدان کارزار با یک تعداد آدم حل می شود. همین الان در این کشورهای اطراف ما که نبرد حق و باطل در جریان است، مثل سوریه، مثل لبنان، مثل عراق که جریانات استکباری  دارند به مردم مظلوم، ظلم می کنند، خوب یک عده اسلحه به دست دارند دفاع می کنند؛ انفاق می کنند؛ خاک پای شان سرمه چشم ما. اما ماجرا که به این ختم نمی‌شود؛ مشکلات فرهنگی آن جامعه، شکاف های اقتصادی آن جامعه که اجازه حاکمیت دین الهی را نمی‌دهد، این ها همه در حوزه اقامه یک جامعه دینی حیثیت های جدی ای هستند. خوب، این ها هم فداکاری می خواهد. نه تنها فداکاری مالی می خواهد، فداکاری زمانی می‌خواهد؛ آبرو گذاشتن می‌خواهد؛ حرف شنیدن می خواهد. چون شما می خواهید دین خدا را برجسته کنید. نمی خواهید ادای آدم خوب ها را در بیاورید. پس حتماً دشمن خواهد داشت؛ مقابله کننده خواهد داشت؛ سرش دعوا می شود؛ حرف شنیدن دارد. ببینید انفاق، یک مجاهدتِ واقعی است. من دارم نکاتی را که در مورد انفاق تقریبا در سه چهار جلسه مفصل گفته شده را خیلی نرم می کنم و به شکل سنباده زده در می آورم. چرا؟ چون می خواهم با این، یک بار دیگر سوره را بخوانم. دارم چه کار می کنم؟ این خودش یک روش پژوهشی است. شما یک امری را در سوره می گیرید، مطالعه می کنید، منسجمش می کنید، یک بار دیگر سوره را با آن امر مطالعه می کنید. همین نکاتی که آقای خواجه گفتند، در می آید. می خواهیم یک بار سوره را با موضوع انفاق بخوانیم؛ ولی اول باید بفهمیم انفاق چه بود؟ انفاق چیز خیلی جدی ای است و به دلیل همین حساسیتش است که قبل فتح و بعد از فتح در انفاق فرق می کند. وگرنه خیلی از مؤسسات خیریه در زمان پهلوی ممکن است به مردم حلبی آبادها کمک می کردند. ممکن است در حکومت جمهوری اسلامی هم به حلبی آبادها کمک کنند. فرقی هم برایشان نمی کند. این کار ارزشمندی است؛ اما اسمش انفاق نیست. انفاق آن چیزی است که قبل و بعد از فتحش فرق می کند؛ چون پای دین وسط است. قبل از فتح یک جور است و بعد از فتح بالاخره یک جور دیگر است. چالش دارد؛ حرف شنیدن دارد؛ مشکلات دارد؛ یک عالمه درد سر دارد.خب البته نکاتی که آقای خواجه فرمودند هم مهم است. آدم باید باور توحیدی پیدا کند؛ در گیر مصیبت ها و از دست دادن ها نباشد؛ ایمان خودش را قوی کند؛ تقوایش را قوی کند تا انفاق شکل بگیرد. حالا ما با این مجموعه از موضوع انفاق، می خواهیم یک بار دیگر سوره مبارکه حدید را با هم بخوانیم.

 بسم الله الرحمن الرحیم سَبَّحَ‏ لِلَّهِ ما فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ هُوَ الْعَزيزُ الْحَكيمُ (1) لَهُ مُلْكُ‏ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ يُحْيي‏ وَ يُميتُ وَ هُوَ عَلى‏ كُلِّ شَيْ‏ءٍ قَديرٌ (2) هُوَ الْأَوَّلُ وَ الْآخِرُ وَ الظَّاهِرُ وَ الْباطِنُ‏ وَ هُوَ بِكُلِّ شَيْ‏ءٍ عَليمٌ (3) هُوَ الَّذي خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ في‏ سِتَّةِ أَيَّامٍ ثُمَّ اسْتَوى‏ عَلَى الْعَرْشِ يَعْلَمُ ما يَلِجُ‏ فِي الْأَرْضِ وَ ما يَخْرُجُ مِنْها وَ ما يَنْزِلُ مِنَ السَّماءِ وَ ما يَعْرُجُ فيها وَ هُوَ مَعَكُمْ أَيْنَ ما كُنْتُمْ وَ اللَّهُ بِما تَعْمَلُونَ بَصيرٌ (4) لَهُ مُلْكُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ إِلَى اللَّهِ تُرْجَعُ‏ الْأُمُورُ (5) يُولِجُ‏ اللَّيْلَ فِي النَّهارِ وَ يُولِجُ‏ النَّهارَ فِي اللَّيْلِ وَ هُوَ عَليمٌ بِذاتِ الصُّدُورِ (6)

این آیات 1 تا 6 سوره قبل از  امرِ (آمِنوا بالله و رَسوله و اَنفِقوا مِمّا جَعَلَکُم مُستَخلَفینَ فیه)  آمده و آقای خواجه لطف کردند نکاتی در مورد امرش را فرمودند. شروع خدا با امر انفاق نیست؛ شروع خدا با شش آیه توحیدی است. بیاییم این شش آیه توحیدی را با هم دیگر بخوانیم ببینیم خدا در این شش آیه توحیدی چه می گوید؟

(بسم الله الرحمن الرحیم سَبَّحَ‏ لِلَّهِ ما فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ) یک نگاهی به آسمان ها و زمین بینداز؛ همه برای خدا تسبیح می کنند. نگاه  بینداز؛ نگاه بینداز. من نگاه می اندازم؛ نمی بینم! خوب باز هم نگاه بینداز. اشکالی ندارد؛ تأمّل کن. این گیاه را ببین. این گیاه را ببین یکی از مصادیق ارض است، یکی از موجودات ارض است. وقتی می گویند (ما في السماوات و الارض)، آن چه در آسمان ها و زمین است خوب یکی اش هم این است. ما فی الارض است. این دارد برای خدا تسبیح می‌کند ؛  یعنی دارد چه کار می کند؟ یعنی حواسش به خدا هست. یعنی چه کار می کند؟ یعنی متوجه است که خدا وجود دارد. این گُل را می‌بینی که شما این جا گذاشته ای؟ شما ظاهراً داری سوره حدید می خوانی. نگفته فقط جانداران؛ این گلدان را می بینی برای زیبایی تصویر آمده؟ این می‌فهمد خدا هست ؛ این می فهمد؛ نه فقط می فهمد؛ تسبیح هم می‌کند؛ تسبیح می کند یعنی چه؟ یعنی می گوید چه خدایی! چه خدایی! چه خدایی!  نه این خدایی که من می‌گویم بلکه خیلی با حال تر! نه این خدایی که من می گویم؛ ببین مرا. ببین من خدا دارم؛ نه خدایی که تو در من می بینی؛ خیلی بزرگتر از این حرف ها. خدا خداست نه آن طور که من نشان می دهم؛ تسبیح یعنی این.

عجب! یک ذره به این موضوع فکر کنید؛ از آن رد نشوید. این را می بینید؟ این گوشی همراه را می‌بینید؟ این تسبیح می کند خدا را. انگشتر مرا در دستم می‌بینید؟ برای من است دیگر. این تسبیح می کند خدا را. یعنی می گوید: چه خدایی! چه خدایی دارم من! من قربانش بروم. نه این که فکر کنی خدای من آن است که من دارم نشانش می دهم؛ نه. خیلی بزرگتر از این حرف هاست. تسبیح می کند دیگر. تسبیح می کند یعنی خدای مرا ببین! ولی این خدا نیست ها. اوه خدا خیلی بزرگ است نه آن چنان محدود که من می نمایم! خدا را ببین! این چای هم که دارد خدا خدا می کند؛ این گوشی هم که دارد خدا خدا می کند؛ این پیراهن من هم دارد خدا خدا می کند؛ این خودکار من هم دارد خدا خدا می کند. یک ذره توجه کن چه اتفاقی دارد دورت می افتد؟ راحت رد نشو. همه این موجودات ذی شعورانه، از روی آگاهی دارند می‌گویند چه خدایی! نه این طور که داری در من می بینی! نه، نه. این که من نشان می دهم او نیست. ببین! ولی بدان او نیست. ببین !بدان این او نیست. الله اکبر! چقدر ذی شعور! چقدر فوق العاده! همه دور و بر من و شما دارند این کار را می کنند. ظاهرش این است که من دارم این جا صحبت می‌کنم. چند بزرگوار حضوری هستند. چند نفر هم مجازی هستند. ما داریم یک سری حرف می زنیم. إن شاءالله این ها خودش ذکر خدا هست. برای ما ذکر خدا هست یا نیست، ولی من روی این صندلی نشسته ام، این دارد خدا خدا می کند. اگر من باشم باید بگویم ببخشید؛ عذرخواهی می کنم روی شما نشستم. ببخشید؛ من نمی دانستم. اگر می دانستم شما تسبیح می کنید روی شما نمی نشستم. ای وای شما هم ببخشید ( خطاب به گوشی موبایل) از شما هم عذرخواهی می‌کنم. با شما داشتم از این  بازی ها می کردم؛ عذر خواهی می کنم. حواسم نبود شما تسبیح می کنید.خیلی ببخشید. شما (خطاب به گلدان) را آوردم برای قاب تصویر. ببخشید؛ از شما عذرخواهی می کنم. شما را قرار است  بخورم (خطاب به چای) نمی دانم بخورم؟ نخورم؟ شما داری خدا خدا می کنی، اجازه می دهی بخورمت؟ اصلاً بخورمت خوب است؟ تو را می خورم چه می شود؟ تسبیحی که تو می کردی چه می شد؟ چای! بخورمت؟ نخورمت؟ حالا اگر اجازه بدهند من بنشینم. خدا گفته می شود نشست. خیلی ببخشید. عذرخواهی می کنم می نشینم. شما هم ببخشید، شما هم ببخشید، من اصلا حواسم نبود. دیدید یک بزرگتر می آید آدم پایش را دراز کرده، جمع می کند. ببخشید پایم را دراز کرده بودم؛ ببخشید داشتم شوخی می کردم. مجلس خیلی جدی است. آدم اول باید این شعور را در پیرامون خودش متوجه بشود. ببخشید، مثل این که مجلس خیلی جدی است. من شوخی گرفته بودم. گفتم صبح جمعه دور هم مطایبه ای می کنیم و لبخندی هم می زنیم و سوره ای مرور می کنیم. ولی می بینم نه. مثل این که مجلس، خیلی جدی است. این هم جدی است. آن هم جدی است ( اشاره به اشیاء پیرامون). کوچولو هایش هم جدی است؛ همه چیز جدی است. این درست شد؟ این آیه اول. تازه (و هو العزیز الحکیم) این ها همه دارند می‌گویند: عزیز حکیم، عزیز حکیم. این می گوید: عزیز حکیم، آن هم می‌گوید: عزیز حکیم. عزیز حکیم. عزیز حکیم. ما که نمی شنویم داریم ادایش را در می آوریم. خوب، خیلی جدی است. همه دارند می‌گویند: خدای ما شکست ناپذیر است. خدای ما غیرقابل نفوذ است. در عوضش نفوذ می کند. از خدا چیزی کم نمی شود؛ محکم است. بعد هم برای هر جا دلت بخواهد، حکم دارد. خودش نفوذ ناپذیر است لکن در هر چیزی نفوذ می کند. چیزی بر او مسلط نیست؛ لکن او بر همه چیز مسلط است. ببین دور و برت چه خبر است! حواست را جمع کن. عزیز حکیم، عزیز حکیم. خوب آدم می‌ماند در یک نظام ِذی شعورِ شگفت انگیز ( له ملک السماوات و الارض)

 –صاحب این انگشتر کیست؟

– خدا.

-آقا! برای من است. من از دست خودم درآوردم.

– از دستت در آوردی؟ تو که صاحبش نبودی، تو که صاحبش نیستی.

– از کجا می گویی من صاحبش نیستم؟

-هر کار می خواهی با آن بکن ببینم.

-هرکاری دلم می‌خواهد می کنم الان این را پرتش می کنم.

– پرت کردن که هر کاری نیست. هر کاری دلت می خواهد با آن بکن.

 -خوب من الان می زنم این را ذوبش می کنم.

– خوب ذوب کردن هم هر کاری نیست. عدمش کن ببینم.

– نه. خوب عدمش نمی توانم بکنم.

– خوب یه کاری کن این پرنده شود.

– این کار را نمی توانم بکنم.

– خوب باشد اشکال ندارد. یک کاری کن این همین جا دو تا بشود.

– نه نمی شود من باید یک چیز دیگر بیاورم این را دو تا کنم.

– خوب تو که خیلی کارها را نمی توانی بکنی. پس چرا فکر می کنی این مال توست؟ چرا فکر می کنی تو اختیار این را داری؟ اختیار که نداری پس. چهار تا کار معمولی داری با این می کنی. این چهار تا کار مثل این است که انسان دیگری این جا باشد و من می توانم بزنم او را بکشم. این یعنی اختیار این آدم را من دارم؟ نه. من می توانم هُلش بدهم. این یعنی اختیارش را من دارم؟ چه ربطی دارد؟! پس تو اختیار این انگشتر را هم نداری.

– پس این اصلاً برای من نبود. پس برای چی پیش من است؟

-حالا گفتند پیش شما باشد. نگفتند که فکر کنید مال شماست. این خودکار هم برای شما نیست ضمناً. یک وقت کسی گفت خودکارتان را بدهید، فکر نکنید مال شماست. بگویید خواهش می کنم، این خودکار من نیست. خواستید استفاده کنید؛ خواستید ببرید هم ببرید. خودکار من نیست اصلا. انگشتر شما هم که همین است. این موبایل هم همین است. این چای هم همین طوری شد. این لباس هم همین طوری شد. این حضرت صندلی هم همین طور. بلند نمی‌شوم که صحنه را به هم نزنم. ایشان هم که این طوری شد. هیچ چیز برای من نیست. خوب، درست شد؟ ( له ملک السماوات و الارض)

بعد هم (یحیی و یمیت و هو علی کل شی قدیر) او برای هر چیزی قاعده تعیین کرده. (علی کل شیء قدیر) یعنی او برای هر چیز قاعده تعیین کرده. او معلوم کرده این چه باشد، چه بشود و چه اتفاقی برایش بیفتد؟ نهایتا اگر شما کاری می کنی، یعنی طبق قاعده او داری می کنی. برای این هم قاعده طراحی کرده. برای آن هم قاعده طراحی کرده. شما در دل یک عالم کاملاً ذی شعور که دائم دارد می گوید و هو العزیز الحکیم و هو العزیز الحکیم که مال شما هم نیست و قانونش را هم یکی دیگر تعیین کرده و تازه ذیل قانون او شما با این رفتار می کنید، شما در چنین عالمی زندگی می کنید

 و تازه (هو الاول و الاخر و الظاهر و الباطن) اولش خداست، آخرش خداست، ظاهرش خداست، باطنش هم خداست. این آیه یعنی چه؟ یعنی چه اولش خداست آخرش خداست ظاهرش خداست باطنش خداست؟ یعنی چه واقعاً؟یعنی این که من الان این (خودکار) را بر داشتم خدا قبول کرد. اولا ایشان را با احتیاط دارم برمی دارم. بسم الله الرحمن الرحیم شعور که دارند. آخ! دردشان نیامد که إن شاء الله. شعور که دارند. برای من هم نیستند. پس حق ندارم هر کاری دلم خواست با آن بکنم. حق ندارم بی احترامی کنم حالا برای من است دیگر. رویم نمی شود پرت کنم. یک ساعت پیش بود این کار را می‌کردم. برای این( خودکار) برای من دستورالعمل صادر کرده‌اند. خوب حالا می خواهی با آن چه کار کنی؟ می ‌خواهم با آن یک مطلبی بنویسم که برای یکی بفرستم که یک پیامی به او برسانم که یک احساسی را به او منتقل کنم که او بلند شود یک کاری را انجام دهد. خوب این آخری که داری دنبالش می روی آن  تهِ تهش دوباره خود خداست. همان که این در اختیار اوست.آن اولی هم که می خواهی بنویسی کار خداست. ظاهرِ کارَت هم که نوشتن است کار خداست؛ باطن کارَت هم که می خواهی یک اتفاقی بیفتد، کار خداست. خوب حالا من اصلا نمی فهمم در این عالم دارم چه کار می کنم. من هنگ کردم!

شما می گویید این ها خودشان ذی شعورند، قبول کردم. دارم با آن ها مؤدبانه صحبت می کنم. قبول. برای من هم نیستند؛ یک کم، فهمش سخت است؛ اما دارم تمرین می کنم. این برای من نیست (اشاره به وسائل شخصی)  شما یک شیء ای را که برای شما نیست پیدا می کنید، چه کار می کنید؟ برای شما نیست دیگر. ولی بالاخره یک دستور العمل هایی دارد. مثلا اگر راه بروم ببینم نان روی زمین افتاده، وظیفه دارم بگذارم یک گوشه ای. یا پولی برای کسی است، بروم به او بدهم. یک سری وظایفی دارم؛ اما برای من نیست. من در مقابل این ها ( وسایل شخصی) یک سری وظایفی دارم. در مقابل خودکار، گوشی، لباس یک سری وظایفی دارم.  در برابر چای هم وظیفه دارم بخورم نگذارم سرد شود. اگر هم سرد شد دور نریزم؛ بریزم پای گلدان.

خوب، اعمال و فرآیند زندگی دست من است. البته. آخرش می خواهی به کجا برسی؟ آخرش خداست. اولش هم چه کار می خواهی بکنی؟ خداست. آن چیزی که در ظاهر دنبالش می گردی خداست. آن چه که در باطن دنبالش می گردی خداست البته. از هر طرفم راه ببستی. ( و هو بکل شیء علیم) احاطه همراه با قدرت دارد. نمی توانی از دستگاه خدا بیرون بروی. انتظار داری از دستگاه خدا بیرون بروی؟ واقعا چنین انتظاری داشتی؟ می خواستی این طور فکر کنی؟ نه این جور نیست. خیلی شگفت انگیز است . عالَمِ سراسر ذی شعورِ برای خدا و طبق برنامه خدا و من هم از هر چهار طرف بخواهم بروم خداست.

هُوَ الَّذي خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ في‏ سِتَّةِ أَيَّامٍ ثُمَّ اسْتَوى‏ عَلَى الْعَرْشِ يَعْلَمُ ما يَلِجُ‏ فِي الْأَرْضِ وَ ما يَخْرُجُ مِنْها وَ ما يَنْزِلُ مِنَ السَّماءِ وَ ما يَعْرُجُ فيها.

خدا آسمان ها و زمین را در شش روز آفرید. اصلا تو نبودی؛ ما نبودیم. چه جالب! خدا آسمان ها و زمین را در شش روز آفرید. بعد که آفرید مستقر شد بر عرش و تدبیر عالم در اختیار اوست. آن سان که هر چیزی که در زمین فرو می رود و هر چه که از زمین در می آید، و هرچیزی که از آسمان نازل می شود و هر چیزی که به آسمان عروج می کند، طبق نظام الهی است. طبق نظام برنامه ریزی و احاطه خداست. یعنی هیچ جا به جایی هم این جا اتفاق نمی افتد مگر به اذن خدا. فکر هم نکن هر کار با این می کنی؛ چه برگردد به زمین و چه دوباره بخواهد گیاهی بروید؛ چه بخواهد چیزی از بالا پایین بیاید و چیزی از پایین بالا برود، طبق نظام خداست. هر حرکتی هم طبق نظام خداست. تأمل کن. یک ذره روی آن فکر کن.  این ها هر کدام جا دارد دو ساعت، سه ساعت، یک روز آدم به آن فکر کند. ادب پیدا کند و بگوید چه جالب! پس تکان بخوری در ذیل برنامه خداست.

وَ هُوَ مَعَکُم أینَما کُنتم. هر جا باشید، خدا با شماست. می خواهد این را، جا بیندازد. ما خیلی به شما نزدیکیم. می خواهی ما را ببینی؟ ببین، همه دورو برت دارند مرا صدا می زنند. تو خبر نداری. مالکیتی وجود ندارد؛ همه چیز طبق قوانین خداست. هر جا هستی خدا با توست. تو پستو، وسط گناه ، وسط عمل حق، شب، روز فرقی نمی کند؛ هر جا که باشید خدا با شماست ( والله بما تَعمَلونَ بَصیر) پس عمل شما از نظام الهی خارج نمی شود. (لَه مُلکُ السماوات و الارض) اختیار برای خداست (و الی الله تُرجَع الامور) و این به سمت خدا بر می گردد. الان امر تو ظاهراً دست توست می‌گوید نه آقا زندگی من دست خودم است. زندگیت ظاهرا دست خودت است ولی همین هم به خدا برمی‌گردد.

يُولِجُ‏ اللَّيْلَ فِي النَّهارِ وَ يُولِجُ‏ النَّهارَ فِي اللَّيْلِ وَ هُوَ عَليمٌ بِذاتِ الصُّدُورِ.

شب می رود در روز، روز می رود در شب؛ شب می رود در روز … یک حرکتی در زندگی انسان ادامه دارد، ادامه دارد، ادامه دارد، ادامه دارد تا به سرانجام خودش برسد. داری شب می کنی، روز می کنی، شب می کنی، روز می کنی می روی، می آیی، بالا دارد، پایین دارد، فراز دارد، فرود دارد، فراز دارد، فرود دارد، شب دارد، روز دارد، شب دارد، روز دارد، نهفتگی دارد، آشکاری دارد، نهفتگی دارد، آشکاری دارد، شکست دارد، پیروزی دارد، شکست دارد، پیروزی دارد، گهی زین به پشت و گهی پشت به زین و گهی زین به پشت و … زندگی در این تلاطمِ آرام دارد می رود، می آید، می رود، می آید. خوب همه این‌ها را گفت تا این که این دستور را صادر کند:

آمِنُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ أَنْفِقُوا مِمَّا جَعَلَكُمْ مُسْتَخْلَفينَ‏ فيهِ فَالَّذينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ أَنْفَقُوا لَهُمْ أَجْرٌ كَبير. همه این  حرف ها را زدیم، دو تا نکته: آمِنُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ اعتماد کنید به خدا، خدا را پشتوانه قرار دهید؛ تکیه کنید به خدا و بعد هم اَنفِقوا. انفاق کنید. حالا انفاق در این بستر یعنی چه واقعا؟ در بستر این همه آیه عجیب و غریب انفاق یعنی چه؟ یک ذره فکر کنید؛ انفاق واقعاً یعنی چه؟ فکر کنید دارایی من این انگشتر است. این انگشتر می‌گوید: و هو العزیز الحکیم و هو العزیز الحکیم. عرض سلام و ادب دارم محضرشان اولا. این یک. برای من هم که نیستند چون ( لَه مُلکُ السماوات و الارض) خیلی خوب. بعد هر کاری هم با این بخواهم بکنم اول و آخرش خداست؛ ظاهر و باطنش خداست؛ به خدا هم برمی گرد.د پس یعنی چه انفاق کن؟ خدا ما را گرفتی؟ یعنی چه انفاق کردن؟ دوباره: من هستم و در زندگیم یک دارایی مادی، یک انگشتری است. خوب به این موضوع فکر کنید. این خودش دارد می‌گوید خدا ، خدا، خدا. فقط خودش را ببینم می فهمم این مال من نیست. این موجود مستقل دیگری است که خدای خودش را دارد؛ البته خدای او و خدای من یک خداست؛ ولی او هم دارد می گوید: خدا، خدا، خدا. بعد هم برای من هم نیست. قانون استفاده از آن را هم خدا صادر کرده. نمی توانم با آن پنهانی کاری کنم. چون (والله بما تعملون بصیر) چون هر کاری هم بخواهم با آن انجام بدهم، اول و آخر ظاهر و باطنش خداست. حالا به من می‌گویند:

– آقای چیت چیان! انفاق کن.

– چه چیزی را انفاق کنم؟ الان من دقیقاً چه کار باید بکنم؟ دقیقاً باید چه کار کنم؟

– انفاق کن دیگر.

– انفاق کنم یعنی چه کار کنم خدایا؟ این که مال من نبود. منظورت چیست دقیقاً؟

– آقای چیت چیان! این را بردار بگذار آن جایی که باید بگذاری. متوجه شدی؟ مگر نمی گویم نظام تقدیر دارد؟

– چرا.

– مگر نمی گویم اول و آخر و ظاهر و باطن خداست؟

– چرا.

-مگر نمی‌گویم مالک این تو نیستی؟

– چرا.

– اصلا دغدغه این را ندارم که بگویم برو این را ببخش. این را بگذار سر جایش که باید بگذاری.

– می گویم: خوب جایش را از کجا تشخیص بدهم؟

-می‌گوید: برو جایش را پیدا می کنی.

 بعد میرسم به یک عالم؛ می گویم این انگشتر از اول مال او بوده؛ مال من نبوده. می‌گویم بفرمایید انگشترتان. یک نفر می‌آید می‌گوید: آقا خودکار دارید؟ صاحبش پیدا شد؛ بفرمایید خودکارتان. یک علمی در سینه من است؛ سوال کننده اش پیدا می شود. بفرمایید علمتان. من حامل این علم بودم برای شما. آقای چیت‌چیان! این را بگذار سر جایش که باید بگذاری. هر چیزی جا دارد. (لِیَقومَ الناسُ بالقسط) این گلدان را بگذار سر جایش. این چای را بگذار سر جایش. این قرآن را بگذار سرجایش. این گوشی را بگذار سر جایش. جایش کجاست؟ من این طور در ذهنم شکل می گیرد. تصویر سازی است. دیده اید پازل چطور درست می کنند؟ قطعه ای است که در صفحه جایی مخصوص آن قطعه است که اگر نگذاری، شکل کامل نمی‌شود. این را بردار بگذار سر جایش. نگذار این وَر. جایش این جا نیست. این را بگذار سر جایش در پازل. انفاق یعنی این. لطفاً آن چیزی را که در حیطه شماست، بگذارید سر جایش. شکافِ مربوط به آن را پر کنید. ببینید، این قطعه این جاست. آن خانه خالی است. آن را بگذار آن جایی که آن خانه را پر می کند. انفاق یعنی این. دارم انفاق را چگونه نگاه می‌کنم؟ هستی شناسانه نگاه می کنم. نه این که انفاق، بخشش نیست؛ نه این که قرض یک نوع انفاق نیست؛ نه. این جمله نقض کننده جملات قبلی نیست. سوره، اول، یک اوج هستی شناسانه می گیرد؛ از آن بالا مثل  هواپیماها شیرجه می‌زند روی موضوع انفاق. وقتی شیرجه می‌زند، من انفاق را اول در نظام هستی‌شناسی می فهمم. یعنی می روم در (سَبَّح لله ما فی السماوات و الارض) دنبال جای انفاق می گردم. خدایا در ( له ملک السماوات و الارض) جای انفاق کجاست؟ در (هُوَ الْأَوَّلُ وَ الْآخِرُ وَ الظَّاهِرُ وَ الْباطِنُ) جای انفاق کجاست؟ در(يَعْلَمُ ما يَلِجُ‏ فِي الْأَرْضِ وَ ما يَخْرُجُ مِنْها) جای انفاق کجاست؟ اول می روم در این آیات دنبال جای انفاق می گردم. می گوید: می دانی انفاق چیست؟ هر چیزی در این عالم جایی دارد. از همه مهم تر خودت. خودت را سر جایت بگذار. تو یک جایی داری. تو به خاطر شکل خاصی که داری (مثل قطعات پازل) یک جای این نقشه را تو پُر می کنی. آن جایی را که باید پر کنی، پر کن لطفا. برای خودت همین طوری نچرخ. یک تعداد پازل به تو ندادند که روی هم کوهَش کنی. یک شکلی وجود دارد، سَرِ شکلت بچین. سر جایش قرار بده خیلی با آرامش؛ خیلی با خوشحالی. هر کس جایی دارد. یک نفر، مادر است. یک نفر، دکتر است. یک نفر باید رئیس جمهور باشد. یک نفر باید کارگر شهرداری باشد. چه فرقی می کند؟ جایت را در آن پازل درست کن. جای خودت را پیدا کن بگذار سرِ جایش.

 چه چیزی باعث می شود انسان خودش را سر جایش قرار ندهد؟ حالا به جای انفاق، این مفهوم را بگذارید ببینید چقدر چیز شگفت انگیزی می شود. چه چیز باعث می شود انسان خودش را سر جایش قرار ندهد؟ آن آیه‌ای که آقای خواجه آخر مطالبشان برای ما خواندند: (يُنادُونَهُمْ‏ أَ لَمْ نَكُنْ مَعَكُمْ قالُوا بَلى‏ وَ لكِنَّكُمْ فَتَنْتُمْ أَنْفُسَكُمْ وَ تَرَبَّصْتُمْ وَ ارْتَبْتُمْ وَ غَرَّتْكُمُ الْأَمانِيُّ حَتَّى جاءَ أَمْرُ اللَّهِ وَ غَرَّكُمْ بِاللَّهِ الْغَرُورُ) مدام می گفتیم خودت را بگذار سر جایت. تو خودت را می انداختی به فتنه. جای من اینجا است؟ این کار را می توانم بکنم؟ کار دیگه ای هست که انجام بدم؟ نه من اصلاً دلم نمی خواهد این کار را بکنم. نه من چرا باید این جوری بکنم؟ چرا؟ از بس این پا و آن پا کردی. (تربَّصتم) هی این پا، آن پا. بابا الان این کار را می توانی انجام بدهی، انجام بده. آنقدر این پا و آن پا کردی که شک کردی (وَارتبتُم) من باید این کار را انجام بدهم؟ این کار من است؟ بعد هم (وَ غَرَّتکم الامانیّ) رفتی تو آرزوهای دور و دراز. نه، من باید رئیس‌جمهور بشوم. نه، من باید وزیر بشوم. نه، من یک هنرمند بشوم. چقدر خوب است که من یک هنرمند مشهور بشوم که بتوانم با هنرم توحید را در عالم عرضه کنم. حالا دغدغه اش هم توحید است. بیچاره دغدغه اش هم توحید است. نمی رود سر جایش بنشیند. درگیر است؛ درگیر خودش است؛ درگیر تعاریف خودش است؛ نه این جایی از پازل که برای او طراحی شده است. ما جای مان را توی پازل طراحی نمی کنیم. جای ما را در پازل طراحی کرده‌اند. من هم یک مخلوقم مثل همه این ها. تقدیر شده‌ام؛ من را تقدیر کرده اند؛ من را برای یک کاری تو عالم قرار داده اند. چقدر قشنگ شهید آوینی که رضوان خدا بر او باد می فرمود: «هر کسی کربلای خودش را دارد؛ هر کسی زمین خودش را دارد که او را می‌خواند که خونش در آن زمین بر روی خاک بریزد.» نه من حتما می خواهم در کربلا شهید شوم. حالا تو کربلا شهید نشو؛ شلمچه شهید شو. نه من حتماً می خواهم در دفاع مقدس شهید شوم. حالا شهید امنیت بشو. نه، من حتما می خواهم نظامی باشم؛ حالا شهید سلامت بشو. قرار نیست نقش مان را ما تعیین کنیم و قرار است آن جای پازل که جای من است را پر کنیم. آقا یک جای پازل خانه من است. یک جای پازل خانه این انگشتر است. یک جای پازل خانه این یکی است. آن طرفش را شنیده اید که می گویند رزق هیچ کس را هیچ کس نخورده. این را معلوم است کی باید بخورد. برو بالا؛ بیا پایین؛ چهار ساعت بگذار این جا. معلوم است چه کسی این را می خورد؟ این باید برود سر جایش بنشیند. حالا یک بخشی از عالم، تکوین است، یک بخشی از عالم در اختیار شماست. هر چیزی را بگذار سر جایش. واقعا جای این کجاست؟ آیا گوشی همراه قرار بوده وقت تلف کردن در شبکه‌های اجتماعی را پر کند؟ آیا این نقش پازلش بوده؟ اگر این را در غیر نقش پازلش داری به کار می گیری، داری اشتباه می کنی. این دارد هدر می رود بیچاره. این را داری بیرون نقطه پازلش قرار می‌دهی. این را قرار داده بودند که شما این کار را با آن بکنی. این قرار بوده این نیاز را برطرف کند اگر سطح جمله را یک قدم ببرم بالا؛ (النخبگان یکفیهم الاشارة) برای فرهیخته یک اشاره کفایت می کند. اولش گفتیم. انفاق اساساً در ساحت حکومت دینی است. در نتیجه پازل هر چیزی نسبت به حکومت دینی مطرح است. یعنی باید بگویی این کجای حکومت دینی را پر می‌کند؟ نه کجای زندگی شخصی تو را. الان این گوشی کدام مشکل جمهوری اسلامی را حل کرد؟ می گوید: من اصلا فکر نمی کردم به این که باید مشکل جمهوری اسلامی را حل کند. مثل این که قطعات پازل را روی هم بچینیم. پازل یک نقشه دارد؛ باید این را سرجایش قرار بدهید. این خودکار هم همین طوری است؛ لباس من هم همین طور است. این اگر سر جایش نرود من مُستَخلَف نیستم. مستخلف بودن در انفاق ناظر به مقام خلافت انسان است. تو خلیفه شدی، هرچیزی را سرجایش قرار بدهی. تو خلیفه نشدی که عالَم دست توست، هر جور دلت بخواهد زندگی کنی. اشتباه فهمیدی خلیفه را عزیز من. خلیفه یعنی آن کسی که هر چیزی را سرجایش قرار می دهد. نه آن کسی که هر چیزی را همان جا که دلش می خواهد، قرار می دهد. این خلافتی که تو فهمیدی خلافت بنی امیه است؛ این خلافت اهل بیت نیست که. خلافت بنی امیه یعنی عالم برای ماست. هر چیزی را هر جوری دلمان خواست، مصرف می کنیم. خلافت اهل بیت یعنی هر چیزی را در جای خودش قرار بده. هر چیزی در جای خودش، متوجه شدید؟ برای همین (لیقوم الناس بالقسط) ما مکرر درباره قسط گفتیم: قسط عدالت اجتماعی است. باید بگذاری سرجایش. این جور قسط اقامه می شود. این آیه فقط ناظر به انگشتر و مداد و این هاست؟ نخیر، بیاییم برویم بالاتر. زن را در جای خودش قرار بده. مرد را در جای خودش قرار بده. استعداد را در جای خودش قرار بده. تو حق نداری نقشی برای زن و برای مرد و برای استعداد تعریف کنی که تو دلت می خواهد و منافع تو در آن رقم می‌خورد. تو باید زن را در جایی قرار دهی که به نفع حکومت دینی باشد. کسی که نقش زن را در جای خودش قرار نمی‌دهد، مُنفِق نیست؛ اگر نگوییم منافق است، بازی در زمین منافق است. بگذارید یک واژه دیگر بگویم که اگر کسی خواست بعداً اشکال کند و بگوید آقای چیت چیان در این سوره که نگفته اند منافق. اشکال ندارد یک چیز دیگر را گفته اند، آن را برایتان می خوانم. گفته‌اند: (وَ لَقَدْ أَرْسَلْنا نُوحاً وَ إِبْراهيمَ وَ جَعَلْنا في‏ ذُرِّيَّتِهِمَا النُّبُوَّةَ وَ الْكِتابَ فَمِنْهُمْ مُهْتَدٍ وَ كَثيرٌ مِنْهُمْ فاسِقُونَ) اشکال ندارد؛ فاسق است. خوب است؟ منافق نیست. فاسق که هست. فاسق یعنی چه؟ فسق یعنی فسادی که به واسطه به هم ریختن نقش ها به وجود می آید. این که خیلی بدتر است. این فسق است دیگر. وقتی زن سرجای خودش نیست؛ مرد سر جای خودش نیست، درس سر جای خودش نیست، دانشگاه سر جای خودش نیست، صنعت سر جای خودش نیست، وقتی این سر جای خودش نیست، حالا بیاییم پایین. وقتی چشم من سر جای خودش نیست، دست من سر جای خودش نیست، وقتی تلفن همراه من سر جای خودش نیست، خوب این در جامعه فسق ایجاد می کند.مگر فسق چگونه به وجود می آید؟

سوال: استاد جای خود را چگونه پیدا کنیم؟

استاد: اول این را متوجه بشویم. ببینید، انفاق خیلی چیز جدی ای است.

اشکال ندارد.اگر کسی واقعا فکر می‌کند هر چیزی را دارد سر جایش می گذارد، اشکال ندارد؛ خیلی ارزشمند است. خودِ این یعنی یک قدم جلو رفته ایم. اهتمام این که سرجایش بگذاریم. اشکال ندارد خیلی کار خوبی کردی. البته باید همه شئونات زندگی مان را بگیرد؛ همه شئونات زندگی.

موضوعِ فرزند، شما برای چه فرزند دار شده اید؟ کدام پازل جامعه دینی را دارید با فرزند پر می کنید؟

موضوعِ ازدواج، شما ازدواج کردید؟ بَه خوب است. مبارک باشد. بحمدالله خیلی عالی است. آن وقت شما کجای حکومت دینی را با ازدواجتان پر کرده اید؟

-والا ما اصلا به این چیزها فکر نکردیم؛ ما اول ازدواج کردیم ، حالا داریم فکر می کنیم چرا ازدواج کردیم؟

-خوب شما کجای حکومت دینی را با ازدواجتان پر کرده اید؟ کجای حکومت دینی را با بچه دار شدنتان پر کرده اید؟  

– من شدم مسئول فلان موضوع در فلان جا.

-خوب کجای حکومت دینی را با آن پر کرده اید؟

-من از بچگی خیلی استعداد ریاضی داشتم.

-آفرین، چقدر عالی. خوب، کجای حکومت دینی را  با استعدادتان پر کرده اید؟

-نه، من استعداد دارم دیگر.

-خوب داشته باش.

– کلا آقای چیت چیان شما نخبه گریزید ما نخبه ایم؛ متوجه بشوید؛ طلا داریم، المپیاد، موفقیم.

– خوب باشد، دست شما درد نکند؛ ممنون اما کجای حکومت دینی را پر کرده اید؟ آیا استعداد شما سر جایش رفته؟

– خوب من به این فکر نکرده بودم البته.

 -خوب فکر کن.

نکته خوبی را گفتند. ما درباره بعضی موضوعات الحمدلله فکر کردیم. خدا را شکر همین که شما در باره بعضی موضوعات فکر کردید خیلی جای شکر دارد. خیلی خوب پس باید این را ارتقاء دهیم. حالا می شود حرف هایی که آقای خواجه زدند. انفاق را چگونه ارتقاء بدهیم؟ باید باورش را ارتقاء بدهیم؛ رغبتمان را ارتقاء بدهیم؛ باید این ها را ارتقاء بدهیم. حالا می رویم سَرِ ارتقاء دادن مراتبِ انفاق. اشکال ندارد؛ ما الحمدلله عامل هستیم. کافی نیست.  چه کار کنیم  ارتقاء بدهیم. خیلی خوب؛ اولا ببینید انفاق اگر به اوج خودش برسد، یعنی این پازل برود بنشیند سَرِجایش، می شود یک چیزی مثل کربلای ابا عبدالله الحسین. نشسته سر جایش. می‌گویید بهتر از این واقعا جایی برای مصرف کردنش نیست. یا می روید سراغ امام خمینی رضوان الله تعالی علیه. این می رود می نشیند سر جایش. آفرین، آفرین. اصلاً چقدر جالب کاملاً منطبق است. چقدر جالب، چقدر خوب، به اوج آزاد سازی و شکوفایی می رسد. خوب چه می شود آدم ها می روند می نشینند سرجایشان؟ چگونه این اتفاق می‌افتد؟ مثال های جزئی ترش را حتماً دیده اید. چه بسیار دکتر و مهندس و پزشک و ادیب و دانشجو و استاد و… که سر جایش نیست. و چه بسیار آدم ساده ای که مثلا تصمیم گرفته یک جایی را، یک شهری را آباد کند؛ کارش کوچک است ولی احساس می کنید سر جایش است. از کجا می فهمید؟ یک عَلَم بلند کرده. از کجا می فهمیم آدم ها سر جایشان هستند یا نیستند؟ از این که عَلَم بلند می کنند. کارش کوچک است، اما عَلَم بلند کرده. مثلاً رفته فکر کرده گفته به نظرم تغذیه جامعه اشکال دارد. بگذار ما یک موسسه ای بزنیم مشکل تغذیه را حل کنیم. غذاهایی درست کنیم و موادی که به درد مردم بخورد و سالم باشد. تنگه کوچکی است؛ ولی رفته آنجا ایستاده و بعد نشسته در پازل خودش قرار گرفته. عَلَم بلند کرده شما کار را می‌بینید، می فهمید کامل است. این واژه نیکوی آقای خواجه معنیش این جا است یعنی در اوج حسن است. تابلویش کوچک است؛ اما همه چیز تمام است. اما تابلوی من بزرگ است ولی  هنوز سمت چپ، قابش را نینداخته ام.  سمت راستش را هنوز رنگ نکرده ام. رنگ سبز را نداشتم؛ هنوز نیاورده ام؛ قرار است بیاورم. خوب به چه دردی می خورد یک تابلوی بزرگ  که  پر از نواقص است. طرف رفته یک تابلوی کوچک کشیده ولی همه چیز تمام. می گوییم او همه چیزش را دیده است؛ آفرین، دمش گرم.  دیده اید پازل را می گذارید به همه قطعه های کناریش می خورد و فشار می دهید می رود سر جایش، چه کیفی می دهد؟ چون به همه اطرافش خورد. خوب آدم قطعه کوچک پازل باشد و سر جایش جا بیفتد. این که بهتر از این است که قطعه بزرگی از پازل باشیم ولی سرجایمان نباشیم.  شما فکر کنید پازل یک شیر را دارند درست می کنند. شما می گویید من باید چشم شیر باشم. من نمی خواهم سیبیل شیر باشم. شما برو بنشین سر جایت. چه فرقی میکند سیبیل یا چشم؟ چرا  فرق نمی کند؟ چون وقتی این پازل کامل شود، همه این تصویر را می بینند.  دیگر نمی گویند کدام قطعه پازل چه چیزِ شیر است؟  این را انسان ها بفهمند.

 آی بشریت! آی بچه مسلمان ها! موقعی که تابلوی حکومت دینی بلند ‌می شود، نمی‌گویند شما کجای آن تابلو هستی؟ به پیر به پیغمبر نمی گویند؛ باور کنید نمی گویند؛ خدا می داند نمی گویند. وقتی تابلویی زیبا را جلوی شان می گذارند، شروع می کنند تحسین کردن. اصلاً ریز نمی شوند ببینند چه کسی کجای این شکل است؟ حُسن شکل را می بینند و می گویند دم آن هایی که این شکل را درست کردند، گرم. تابلوی حکومت دینی این شکلی است. من هنوز درگیر نقش خودم هستم.  می خواهم نقش اساسی تاثیرگذار را من داشته باشم. حس مثبتی است البته به علاوه ضعف در توحید! برای شما آیه اش را بخوانم که دعوا برسد به اوج خودش.

ثُمَّ قَفَّيْنا عَلى‏ آثارِهِمْ بِرُسُلِنا وَ قَفَّيْنا بِعيسَى ابْنِ مَرْيَمَ وَ آتَيْناهُ الْإِنْجيلَ وَ جَعَلْنا في‏ قُلُوبِ الَّذينَ اتَّبَعُوهُ رَأْفَةً وَ رَحْمَةً وَ رَهْبانِيَّةً ابْتَدَعُوها ما كَتَبْناها عَلَيْهِمْ إِلاَّ ابْتِغاءَ رِضْوانِ اللَّهِ فَما رَعَوْها حَقَّ رِعايَتِها فَآتَيْنَا الَّذينَ آمَنُوا مِنْهُمْ أَجْرَهُمْ وَ كَثيرٌ مِنْهُمْ فاسِقُون.

 خیلی جالب است می گوید پشت سر انبیاء یاران انبیاء آمدند. (ثُمَّ قَفَّيْنا عَلى‏ آثارِهِمْ بِرُسُلِنا وَ قَفَّيْنا بِعيسَى ابْنِ مَرْيَمَ وَ آتَيْناهُ الْإِنْجيلَ) پشت سرانبیاء یارانشان آمدند. این ها هم کتاب داشتند. مثل ما که پشت سر پیامبر گرامی اسلام و اهل بیت آمدیم و صاحب کتاب و قرآن و شریعت و این دغدغه ها شدیم/ (وَ جَعَلْنا في‏ قُلُوبِ الَّذينَ اتَّبَعُوهُ رَأْفَةً وَ رَحْمَةً وَ رَهْبانِيَّةً ابْتَدَعُوها) خوب در دل شان رأفت و رحمت و رهبانیت شکل گرفت. رهبانیت یعنی دوری گزیدن از زندگی دنیا. خوب معلوم است که نیت واقعا خیر است دیگر. خواهش می‌کنم این آیات را گوش بدهید؛ این آیات را خیلی گوش بدهید. خوب بچه مسلمان بودند؛ دلشان رئوف بود. راست می گوید. این دین اصلا باید قلب انسان را رئوف کند. آفرین آفرین. دل رئوفی داشتند. مثل شامی ها سفاک نبودند. دل رئوفی داشتند. (وَ رَحْمَةً) رحمت هم داشتند (وَ رَهْبانِيَّةً) از دنیا فاصله گرفته بودند. دلشان می خواست از دنیا فاصله بگیرند. دلشان نمی‌خواست غرق دنیا بشوند. خیلی خوب اشکال ندارد. از تعالیم انبیاء به این موضوع رسیدند که آقا حیات دنیا، لعب و لهو و زینت است؛ ما را به دنیا چه کار! آفرین، آفرین به شما. خدا خیرتان بدهد. دمتان گرم. نتیجه این ایمان بود. الحمدلله. ولی (رَهْبانِيَّةً ابْتَدَعُوها ما كَتَبْناها عَلَيْهِمْ إِلاَّ ابْتِغاءَ رِضْوانِ اللَّه)ِ خوب رهبانیت را انجام دادند برای چه؟ به این جمله هایی که می گویم گوش بدهید؛ دارم می روم در روضه اباعبدالله الحسین. ببینید؛ رهبانیت یعنی دوری از دنیا. درست شد؟ ولی برای چه دوری از دنیا؟ می گویند (رَهْبانِيَّةً ابْتَدَعُوها ما كَتَبْناها عَلَيْهِمْ إِلاَّ ابْتِغاءَ رِضْوانِ اللَّه)ِ  علی القاعده برای این که به رضوان خدا برسند. باید این طوری  باشد دیگر و گرنه دوری از دنیا خودش که مطلقاً اهمیت ندارد که. چه اهمیتی دارد شما دوری از دنیا داشته باشید؟ برای چه دوری از دنیا؟ شما بگویید برای چه؟ برای چه  این دست آن دست کردند؟ برای چه منتظر هستی یک نقش ویژه پیدا کنی؟ این که دوری از دنیا است؛ برای چه دوری از دنیا؟ دوری از دنیا برای ابتغاء رضوان خدا دیگر.  رضایت خدا که مهم تر از دوری از دنیاست. به خاطر رضایت خدا می روند دوری از دنیا را انجام می دهند. دلیل اصلی، رضوان الهی است. خوب، گفتیم اشکالی ندارد؛ اگر برای رضوان الهی  از دنیا دوری می گزینی. ولی (فَما رَعَوْها حَقَّ رِعايَتِها) ولی حقش را رعایت نکردند. حقش این بود که اگر می خواهی از دنیا دوری گزینی، برای رضایت خدا باشد.

برای رضایت خدا این کار را بکن. اشکال ندارد می گویید من وقت ندارم این کار را بکنم؟ برای رضایت خدا دیگر؟ اشکال ندارد. من باید صبر کنم که به یک جای بالاتری برسم که نقش بالاتری ایفا کنم. اشکال ندارد؛ برای رضایت خدا دیگر؟ از قید رضایت خدا بالاتر که دیگر نداریم . از رضوان خدا بالاتر نداریم که. حداقل حقش را رعایت کن.

 وَ رَهْبانِيَّةً ابْتَدَعُوها ما كَتَبْناها عَلَيْهِمْ إِلاَّ ابْتِغاءَ رِضْوانِ اللَّهِ فَما رَعَوْها حَقَّ رِعايَتِها فَآتَيْنَا الَّذينَ آمَنُوا مِنْهُمْ أَجْرَهُمْ وَ كَثيرٌ مِنْهُمْ فاسِقُون. به آن ها چه گفت؟ گفت: فاسق! فهمیدید خدا چه گفت به آدم هایی که از دنیا گریزان هستند؟ دارد می گوید فاسق! خدایا! بیچاره این ها از دنیا گریزان هستند؛ اصلاً دنبال دنیا نیستند. نه آقا جان باور نکن. اگر دنبال دنیا نبودند باید رضایت خدا را ترجیح می دادند. پس فاسق هستند. دردِ دین از دستِ آن ها بلکه بیشتر از بقیه است.

این ها چه کسانی هستند؟ روضه ای که الان شروع می شود، گفتنش آسان نیست. البته ما به این روضه نزدیکتریم تا به روضه های دیگر. یک عده مردم شام هستند که حسین علیه السلام را اصلاً نمی شناسند. خوب، این ها که هیچ. یک عده مردم شام نیستند، مردم کوفه هستند ولی علاقه‌ای هم ندارند که حسین علیه السلام بر آن ها ولایت کند خوب، این ها هم هیچ. نامه‌ای هم برای حسین نمی نویسند؛ خیالی نیست. یک عده‌ای البته برای حسین نامه می نویسند به طور واضح دنبال دنیا هستند، چون می خواهند حسین فرمانده بشود که آن ها به نان و نوایی برسند. خوب، این هم هیچ. ولی یک عده ای برای حسین علیه السلام نامه می نویسند. بیچاره ها دنیا گرا هم نیستند. ظاهراً زهد هم دارند؛ ولی باز در میدان که می‌رسد حسین علیه السلام تنها می ماند. چه طور ممکن است؟ این چهارمی ها را کجای دلمان بگذاریم؟ اولی‌ها را می‌گوییم اصلا حقیقت را نشناختند. دومی ها را می گوییم حقیقت را شناختند، نمی‌خواستند. سومی ها را می گوییم از اول معلوم بود دنبال دنیا هستند. داشتند ادا در می آوردند. چهارمی ها را چه بگوییم؟ این چهارمی ها را چه بگوییم که بعدا تواب شدند. حالا ما نمی خواهیم قضاوت کنیم خدا بخشید یا نبخشید به ما ربطی ندارد. امام حسین علیه السلام تنها ماند و شهید شد. خوب، این یکی ها را کجای دلمان بگذاریم. این که عبادت می کرد که؛ نماز می خواند که؛ دنبال دنیا نبود که؛ این که کلی سختی کشیده بود که؛ این که خودش زیر بار فشار بود که؛ خوب تو کجا بودی پس آخر؟! آقا ما با همه هیچ کاری نداریم. اصلا می گوییم همه آنها دنیا گرا. تو که از رهبانیت و دوری از دنیا شهره خاص و عام بودی که. چه باعث شد تو نروی؟ تو را چه چیز نگه داشت؟ چه چیز پای تو را بست؟ چه چیز پایش را  بست به نظر شما؟ (وَ كَثيرٌ مِنْهُمْ فاسِقُون) ببینید، فسق اتفاق افتاد. حالا این آدم بعداً مورد بخشش قرار بگیرد یا نگیرد، به ما ربطی ندارد و ما نمی دانیم. ولی فسق در آن زمان اتفاق افتاد و حسین علیه السلام به فجیع ترین شکل ممکن، تشنه، در بین دو نهر شهید شد. خوب، تو کجا بودی؟ بقیه را ول کن. تو کجا بودی؟ آخر من خیلی شبیه تو هستم. خیلی به تو شباهت دارم. من هم اتفاقاً خیلی با دنیا کاری ندارم؛ به دنبال دنیا نیستم. من هم خیلی به تو شبیه هستم اتفاقا.ً من دارم این سوال را می پرسم چون برای خودم نگرانم. ان شاء الله تو عاقبت به خیر شده باشی. من بخیل نیستم. من الان از خودم ترسیدم. اگر قرار است یکی مثل تو عاقبتش این بشود، من خیلی به تو شبیهم؛ چون من هم خدا وکیلی زندگیم را نگاه کنی دنبال دنیا نیستم به این معنی؛ طمع ندارم؛ به کم راضیم؛ دنبال دنیا نمی دَوَم؛ اما اگر تو که این طور بودی و سر بزنگاهِ یاری حسین، یاریش نکردی،  از کجا معلوم من امام زمان را اگر بیاید سر بزنگاهش یاری کنم ؟ من از کجا بفهمم؟ این موضوع چالش جدی است در سوره حدید و در صحنه کربلا البته ، و در امروز من و شما به نسبت امام حَیّمان. آخر مگر می شود  یک آدمی بالاخره دنیا را دوست نداشته باشد، امام زمان دوست دارد دیگر؟ خیر، خیر، خیر، هنوز یک قیدی وجود دارد؛ کافی نیست. دنبال دنیا نبودن کافی نیست. باید ابتغاء رضوان خدا داشته باشد. باید دیوانه رضایت خدا باشد. باید اهل این پا و آن پا کردن نباشد. باید اهل آرزوی دور و دراز نباشد. نه نمی‌شود؛ کافی نیست. کافی نیست. ظاهراً از دنیا فاصله گرفتن کافی نیست. برای این میدان، کافی نیست. مواظب باش گولش را نخوری. خیلی‌ها از دنیا فاصله گرفته بودند. امام حسین علیه السلام تنها ماند. نه آن اتفاقی که باید بیفتد، این است که همین الان بزنگاهی باشد آدم. آقا رضایت خدا در چه کاری است؟ فهمیدی، انجام بده؛ دیدی نیست، انجام نده. همین الان نقداً. الان انفاق کن. الان بگذار سر جایش. الان همین آدم را با همین چیزی  که  هست بگذار سر جایش. آرزو سازی نکن. برنامه بلندمدت بریز؛ ولی الان این را بگذار سر جایش. بعدا می رویم سیره شهدا را می بینیم، می بینیم در آن لحظه هر کاری از دستش بر می اید دارد انجام می دهد. فرمول نمی چیند که من الان این کار را نکنم که فردا بروم آن کار را بکنم. نه الان می تواند این را بردارد، بر می دارد. می‌تواند این را جا به ‌جا کند، جا به جا می کند. در لحظه، زندگی در لحظه، هر چیزی سر جایش، سریع. خیلی این روحیه، روحیه مهمی است. خیلی  بزنگاهی بودن، روحیه مهمی است. حالا این دغدغه ای هم که آقای حمیدزاده دارند، نمی‌رود در آن موضوع. می دانید؟ اصلاً نمی‌رود در موضوعِ توجیه کردنِ شکست و پیروزی. یک دستگاه فکری دیگر است. می‌گوید: شکست خوردی؟ اشکالی ندارد. آدمی که شکست می خورد، الان باید چه کار کند؟ دوباره پازلت را بگذار سر جایش. گفته بودند آدمی که شکست می‌خورد، بلند شود برود؟ این را گفته بودند؟ یک دستگاه دیگری است بر اساس عمل به وظیفه در لحظه است.بگذار سر جایش. این لحظه را بگذار سر جایش. در مسیر پر کردن شکاف حکومت  دینی. این به معنای برنامه‌ریزی نکردن و برنامه بلند مدت نداشتن نیست. این حتی اگر برنامه ریزی می کند، چون الان به او گفته اند برنامه‌ریزی کن. پس می گذارد سر جایش. الان به او گفته اند، برنامه ریزی کن. چشم. لحظه بعد چه؟بعد از برنامه ریزی گفتند این کار را انجام بده. چشم. الان از در خانه دارم می آیم تا اینجا. چه کار کنم؟ این آدم را هم با خودت بیاور. چشم. دارم می روم این هم روی زمین است؛ ببر بگذار در آشپزخانه. چشم. شأنی برای خودش ندارد إلا إبتغاء رضوان خدا در هر لحظه. هر چیزی را در هر لحظه بگذار سرجایش. خدا رحمت کند آقای علی صفایی حائری را. چه موضوع شگفت انگیزی! چقدر انسان ریزبین می شود، اگر اهل انفاق باشد. وقتی داری می‌روی یک آشغال روی زمین است،جایش این جا نیست؛ در سطل آشغال است. آن را به جایش برسان. از کنارش رد نشو. ببین، این را به جایش برسان. تو دیدی. از کنار این موضوع راحت رد نشو. این بچه را به جایش برسان. این کار، یک پروژه است؛ آن را به جایش برسان. هر چیزی را به جای خودش برسان. (ابْتِغاءَ رِضْوانِ اللَّهِ) حالا تو باید دیده بشوی، دیده بشو؛ نباید دیده بشوی،  نشو. چه فرقی می کند؟ تو باید جلوی دوربین بیایی، بیا؛ نباید بیایی، نیا. چه فرقی می کند اصلا؟ چه اهمیتی دارد؟ باید بخوری، بخور. نباید بخوری، نخور. باید این (انگشتر) را بخری دستت کنی، بکن. نباید بکنی، نکن. نه، حتما دیده نشوم. بعضی ها ادای اخلاص را در می آورند. اخلاص به این نیست که نه، دیده نشوم. قرآن می فرماید: (سِرًّا وَ عَلانِيَة) در سوره تغابن موضوع سر و علن را مطرح می کند: (يَعْلَمُ ما فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ يَعْلَمُ ما تُسِرُّونَ‏ وَ ما تُعْلِنُونَ وَ اللَّهُ عَليمٌ بِذاتِ الصُّدُورِ) باید جلوی چشم همه انجام بدهی، انجام بده. باید پنهانی انجام بدهی، انجام بده. چه فرقی می کند؟ نه، من باید دیده نشوم. ببین عزیز من! باید ببینی رضایت خدا در چیست؟ دیده نشوم یعنی چه؟ 

شاید باید دیده بشویم. نه، یک کاری بکنم که بهتر دیده بشود. نه، باید دیده شود مگر؟ رضوان خدا. رهبانیت بازی کسی در نیاورد. ما از آن ور به پشت بام داریم می‌افتیم. دیده نشویم؛ نفهمند. آقا! شاید باید داد بزنی. شاید باید ببینند. شاید اگر تو می آمدی و تورا می‌دیدند، ورق ماجرا برمی گشت بنده خدا. شاید اگر تو می آمدی، شکست می‌خوردی، ورق ماجرا برمی‌گشت. بعضی ها با امام حسین علیه السلام همراهی نکردند چون نمی خواستند با شکست همراه باشند. می خواستند یک جوری وارد میدان بشوند که پیروز باشند. با یک ورودِ درست و حسابیِ اساسیِ ژانگولری، که حتماً پیروزی بیاورد با خودش. نه، آقاجان! شاید باید یک وقت بیایی، ولی شکست بخوری. پازل  را بگذار سر جایش.

سوال : چون این بحث را مطرح کردید برای اینکه لااقل برای من روشن بشود، نکته ای که دارد این است که آن لحظه و آن جایش چه طور تعیین می شود که در آن لحظه قرار گرفتیم، باید چه کار کنیم؟ خیلی ها در زمان امام حسین علیه السلام آن جا را تشخیص ندادند که باید در صحنه کربلا باشند. حالا آن ها که در جای دیگری بودند در آن لحظه، باید چه کار کنند، بحث دیگری است. فکر می کنم بحث امام زمان مطرح می شود، بحث خلفِ ایشان در این زمان مطرح می‌شود؛ که الان تکلیف هرکسی چیست؟ و هرکسی باید در چه جایی باشد که در آن لحظه آن کار انجام بشود؟ این را هم اگر یک مقدار باز بفرمایید، ممنون می شوم. 

استاد: جواب مهم این سوال چه می شود؟ می شود: (لَقَدْ أَرْسَلْنا رُسُلَنا بِالْبَيِّناتِ وَ أَنْزَلْنا مَعَهُمُ الْكِتابَ وَ الْميزانَ لِيَقُومَ النَّاسُ بِالْقِسْط)

 اول آدم باید مبانی دین را بشناسد. بالاخره خدا در کتابش دارد هم این ها را می گوید. دارد می گوید چی جایش کجاست؟ یک بخشی از این ها را ما نمی دانیم. کتاب خدا را نمی شناسیم. یک بخش ماجرا این است. که خودش در جای خودش نکته مهمی است، بماند. خوب این جا بعضی چیزها را می‌گوید. می‌گوید در مدیریت جایش این نیست. این یک مطلب. یک مطلبی هم هست و آن این که با این حال انسان هیچ وقت از هدایت امام خودش دور نیست. این نکته بعدی. حالا هدایت امام به چه شکلی به انسان می رسد؟ امام نامه می نویسد یا صدا می کند یا الهام می کند. در قاعده نظام عالم نمی شود هدایت به انسان نرسد؛ یا هدایت می رسد، ما نمی شنویم؛ چون مأنوس نیستیم و خیلی دوریم. این دوری باعث می شود نشنویم. یا ما تعریف خاصی از رسیدن هدایت کرده‌ایم؛ وگرنه حق مطلب این است که در بسیاری از موارد درست و غلط در لحظه به دل آدم گفته می شود. درست و غلطی که انسان به حجت عقلی آن را تشخیص می دهد. آن قدر آدم را بی جواب نمی گذارند؛ ولی مثلا این طوری می شود: من نمی‌دانم باید بروم کربلا یا نه. پس موضوع، نمی‌دانم است. نباید در این سوال گیر کنم. باید سوالم این باشد: از کجا بفهمم که باید بروم  یانروم؟  سوالم باید این باشد دیگر. جواب این سوال را به آدم می دهند. خوب می گویند می خواهی نامه بفرستی از امام حسین بپرسی که آقا! ما آن جا باشیم بهتر است  یا این جا؟ ما چرا جواب سوال ها را  نمی گیریم؛  چون به آن سؤالی که باید بپرسیم، نمی پردازیم. دنبال آمال و آرزوهای خودمان هستیم؛ و گرنه به قول شما طرف تشخیص نمی دهد که باید در کربلا باشد یا در کوفه یا در مدینه. می نشیند، بگذار فکر می کنم که الآن باید در کربلا باشم یا …؟ مگر نمی گویی جواب این سوال را نمی دانم. فکر کن جواب این سوال را چگونه می توانی به دست آوری؟ می گوید: خوب، امام حسین هست. می توانم بروم از او بپرسم. خوب، برو بپرس از امام حسین. یا از نایب امام حسین می توانم بپرسم. خوب، برو از نایب امام حسین بپرس. بپرس چه کار باید بکنم؟ خوب، مسلم که به این ها گفت  که چه کار بکنید؟

حالا یک جایی می‌گویید من به امام زمان یا  نایب امام زمان دسترسی ندارم. نمی دانم الان باید چه کنم؟خوب، به نظرت کلام امام زمان چگونه می تواند به تو برسد؟ می گویی شاید قرآن بخوانم، بفهمم. خیلی خوب، پس قرآن بخوان،  بفهم دیگر. بعد می‌گویید: رفتم قرآن خواندم ،نفهمیدم. خیلی خوب، سوال عوض شد. یک کسی قرآن خوانده است، هنوز نفهمیده است باید چه کار کند. جواب این سوال چیست؟ می گویند: خوب، علماء هستند. امام زمان گفته‌اند کلا علمای امت که صاحبان ولایت هستند که اصحاب روایتند، این ها در موضع تشخیص اند. مثل این که می‌گفتند حاج آقا مجتبی یک عالمی راپیدا می کند؛ عالم بزرگوار! من جواب این سوال را نمی دانم؛ چه کنم؟ مگر می شود مسیر هدایت بسته باشد. ولی من آنقدر درگیر (غرتکم الامانی)  هستم، همین سوال را نمی روم بپرسم. شش تا سوال بعدی الآن مسئله من است. هنوز نمی‌دانید چه کار کنید. برو جواب همین را در بیاور. نمی دانم چه کار کنم که بدانم؟ خوب، برو جواب همین سوال را بپرس. شما را به خدا به این فکر کنید. این بین ما خیلی شایع است. به ما می‌گویند خوب برو این را بخوان که این کار را بکنی. می گوید: اوه، حالا من نمی توانم این را بخوانم تا به جواب برسم . حالا نمی شود بگویید که من بروم آن نقش شگفت انگیز را انجام بدهم؟ الآن من در حال خواندن قران بمیرم؟ در حال خواندن قرآن که خوب است. مثلاً این طوربرای شما مثال بزنم. می گویم امام زمان! من می خواهم فلان کار را انجام بدهم. به یک عالمی مراجعه می‌کنم؛ می‌گوید برو از روی این کلمه هزار بار بنویس، برگرد، به تو بگویم. بعد می‌ آیم بار اول و دوم و صد تا می نویسم و بعد می گویم: من واقعاً باید وقتم را تلف کنم با هزار بار این را نوشتن؟ در صورتی که الان باید بروم یک جای عالم انقلابی به پا کنم. آقا! جواب سوال الان تو این شد دیگر. خوب، بنویسش. نمی توانیم. دلمان می‌خواهد یک کار بزرگ کنیم نه اینکه این کار را بکنیم. همین که می خواهیم یک کار بزرگ کنیم، شک می کنیم. دارم از آن طرف آیه را می خوانم. اول غرتکم الامانی بعد شک می کنم. واقعاً به صدمی که می رسم واقعا باید این کار را  ادامه بدهم؟ بعد تربصتم می کنیم.  این پا و آن پا می کنیم. می گوییم: حالا  شاید برم پیش یکی دیگر بپرسم؛ یکی دیگر شاید چیز دیگری بگوید تا خودمان را می اندازیم در فتنه. کاری می‌کنیم که این کار را نکنیم. چون دلم نمی خواهد این کار را بکنم که فهمیدم الان باید انجام بدهم. دلم می خواهد یک کار بزرگی یک جای دیگر بکنم. آقای حمیدزاده! کسی به این فرمول عمل کند امکان ندارد درمانده شود؛ ولی ما به همین فرمول ساده نمی خواهیم عمل کنیم . آقای فلانی!  آیت الله فلانی! این را چه کار کنم؟  شما برو فلان کتاب را بخوان، بیا. ای بابا! ما می‌رویم با علما صحبت می‌کنیم، می‌گویند برو فلان کتاب را بخوان، بیا. من دارم می گویم: من می خواهم در انتخابات فلان، فلان کنم؛ مجلس را زیر و رو کنم. باشه آقا برو آن کتاب را بخوان، بیا. خوب، پدرت خوب، مادرت خوب، برو آن کتاب را بخوان، بیا. این پازل را سر جایش بگذار. آخر اگر من در حال خواندن آن کتاب بمیرم، ولی یک عده ای مثلاً در سوریه، در مسئولیت فلان بمیرند، ما با هم یکی هستیم؟ باور کن یکی هستید. چرا این طور فکر می کنید؟ چون این پازل وقتی درست می شود، همه اش را درست می کند. چرا این طور فکر می کنید؟ برو کارت را بکن. کارم این است که الان این را بردارم، با آن این کار را انجام بدهم. خوب، برو انجام بده. بعد برو کارِ بعدی. بعد کار بعدی. نمی خواهیم. ‌ می‌خواهیم قدم های این جوری آن جوری برداریم؛ و گرنه کسی به این فرمول عمل کند، من ندیدم که در دو راهی بماند؛ ولی ما نمی خواهیم پاسخ های این طوری را اجرا کنیم. دلمان می خواهد پاسخ هایی را اجرا کنیم که با اُمنیّه های خودمان جور در بیاید. مثلاً بگویند برو یک نشستِ آن چنانی برگزار کن که جمعیت زیادی بیایند و این کارها را بکنند. من این را دوست دارم. نه، برای  شما آقای چیت چیان زود است. بیایید این سوره را یک بار دیگر بخوانید. آخر من ۵۰ بار خوانده ام. بار پنجاه و یکم بخوان. باشد، چشم،  می روم بار پنجاه و یکم می خوانم. این الان آفت بچه مذهبی ها است. نیت خیر دارند؛ دنیا نمی خواهند؛ به دنبال شهرت نیستند؛ ولی آن کاری را که الان باید انجام بدهد، نمی خواهد انجام بدهد. چون از نظر او کوچک است. می خواهد یک  کار بزرگ بکند.  یک سیاستگذاری بزرگ انجام دهد. و همین طور.

خوب، سؤال ها را بپرسید. هر چه حرف بزنیم روضه است. شنیدیم دیگر. چون در خانه کس است، یک حرف بس است.

سوال: انسان جای خود را در پازل الهی چگونه بفهمد؟ آیا ساده است؟

استاد: خیلی ساده است؛ بله خیلی ساده است. به شرط این که کاری را که الان باید انجام بدهد، انجام بدهد. من فکر می کنم قرار است من وزیر صنعت و معدن یا وزیر آموزش و پرورش بشوم. شما هیچ کس قرار نیست بشوید عزیزم! شما الان باید بروید این کار را بکنید. طرف دانشجو است چون دغدغه انقلابی دارد، الان دارد به جای موضوع وزارت فکر می کند. اشکال ندارد آدم دغدغه داشته باشد؛

-الان باید دَرسَت را خوب بخوانی. لطفا دَرسَت را خوب بخوان.

– درس چیست؟! حرکت انقلابی و جهادی؛ من الان باید بروم تا مشکل فلان را حل کنم.

– آقا جان! دَرسَت  را بخوان. این کار را بکن.

فهمیدن نقش خیلی ساده است. به شرط این که کاری را که الان باید انجام بدهید ومی دانید درست است را انجام بدهید. دنبال آپولو هوا کردن نباشید. سیبیل آن شیر باشید در پازل. می دانید که سیبیل خیلی مهم است. جهت را تنظیم می کند. خیلی چیز مهمی است. فکر می کنند سیبیل چیز کوچکی است. نمی‌دانندخیلی چیز مهمی است.

سوال: آیا واقعاً برای هر کسی یک جایی تقدیر شده یعنی از قبل معلوم است؟

 استاد: من اولش برای چه آن آیه را خواندم (سَبَّحَ‏ لِلَّهِ ما فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ هُوَ الْعَزيزُ الْحَكيمُ (1) لَهُ مُلْكُ‏ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ يُحْيي‏ وَ يُميتُ وَ هُوَ عَلى‏ كُلِّ شَيْ‏ءٍ قَديرٌ)  معلوم است  همه عالم تقدیر شده است؛ ما نشده باشیم.  چنین چیزی می شود؟ یعنی آن موقعی که خدا ما را خلق می کند، من را مرد آفریده با این توانمندی، با این ذهنیت، با این سابقه، با آن پدر و مادر، جایی برای من در نظام عالم تقدیر نشده است؟ مگر چنین چیزی می شود؟! کوچکترین ذره برایش تقدیر شده است. برای من نشده باشد؟ حتما تقدیر شده. امروز جواب ها صفر و یکی است.

سوال:  فقط یک جا؟

استاد: آخر اصلا این حرف این طوری نیست. می دانید چرا؟ چون ما آدم ها در حال رفتن و شدن هستیم. می دانید؟ این طور نیست که فکر می کنید؛ ولی، بله جوابش فقط یک جا. قرار است من کاری در این عالم انجام بدهم باید انجام بدهم. من نمی خواهم از این ذهنیت ها ایجاد کنم، مثل حرف هایی که رمال ها می زنند برو به دنبال سر نوشت خودت. خیلی واضح دارم می گویم انسان در هر لحظه یک کاری هست که باید انجام بدهد. لطفاً آن کاری را که در آن لحظه باید انجام بدهی انجام بده و السلام. آینده چه می شود؟ خودش می شود ؛به شما ربطی ندارد. چه کار داری آینده چه می شود؟ به شما گفته اند برنامه‌ریزی کن. خوب، برنامه ریزی کن. ممکن است فردای برنامه‌ریزیت بمیری؛ کس دیگری برنامه تو را ادامه دهد. آقا تو الان کاری را که می دانی باید انجام بدهی، انجام بده. مثلا می دانی باید بنشینم  فکر کنم برنامه ریزی کنم. خوب، بنشین برنامه ریزی کن. خوب این شش ماه طول می کشد. خوب، بکشد. بعدش هم می میری نفر بعدی ادامه می دهد. چه اشکالی دارد؟ اصلا  می‌خواهم بگویم این قدر سمت آینده نروید. هر انسانی در هر لحظه ای یک جای این پازل را باید پر کند. خوب، پر کن دیگر؛ راحت.

سوال: اگر یک مسیری را چند بار رفتیم و شکست خوردیم، از کجا بفهمیم که باید دوباره برایش تلاش کنیم، یا اصلا این مسیر، مسیر ما نیست و باید یک جای دیگری را که جای خالی ماست، پر کنیم.  ممکن است آدم اشتباهی خودش را در پازل غیر الهی قرار بدهد؟ 

استاد: خیر، نمی شود. اشتباه یعنی چه؟ خیلی واضح است. یا یک کاری را که درست است داری انجام می دهید یا انجام نمی دهید. اصلاً تعارف نداریم این جا. ببینید، در مقام کُنه عالم نیستیم. ما از کُنه عالم خبر نداریم. ما در مقام عمل به وظیفه ایم.

 -آقا الان وظیفه دارم به مادرم سر بزنم.

 -تمام شد. برو سر بزن. کار درست همین است.

– نکند کار درست نباشد؟

-اصلا اشتباه فکر می کنی، اگر این طور فکر کنی.آن که  با همه وجودت به نظرت رسیده کار درست است، همان کارِ درستِ تو است؛ انجامش بده.

 -اگر نبود؟!

– اگر نبود ندارد خدا گفته (لیبلوکم ایکم احسن عملا) تو این را انجام بده، تو را می رساند به آن جا که باید برسی.

ربوبیت  کار یکی دیگر است؛ چرا ما می‌خواهیم ربوبیت کنیم؟ تو ربوبیت نکن. تو عبودیت کن. تو بگو خدا! الان باید چه کار کنم؟  به مادرم سر بزنم. یعنی الان بروم به مادرم سربزنم؟ الان پدرم مریض است باید از پدرم مراقبت کنم. یعنی الان باید از پدرم مراقبت کنم؟   الان وظیفه ات این است دیگر. برو  انجام بده. بهترین کاری که هر کس در هر موقعیتی تشخیص می دهد، انجام دهد. می گوید: تشخیص نمی‌دهم .می‌گویم اشکال ندارد به این سوال جواب بده اگر تشخیص نمی دهی باید چه کنی؟ می گوید باید بروم از کسی بپرسم. می گویم خوب، برو بپرس. آخر کسی را نمی شناسم. خوب، به این سوال جواب بده. اگر کسی را نمی شناسی باید چه کار کنی؟ خوب، از آدم هایی که اطرافم هستند و قابل اعتماد هستند، می‌پرسم و می‌گویم آیا کسی را می‌شناسند؟ مثل روش مرجع انتخاب کردن است دیگر. آقای حمید زاده! آقای خواجه! من درباره این موضوع متاسفانه مرجعی سراغ ندارم؛ شما می شناسید؟ بالاخره یک کاری وجود دارد، آدم انجام بدهد. در این عالم بن بست وجود ندارد برای انسان. این قاعده هدایت الهی است؛ ولی ما نمی خواهیم به این کار در آن لحظه عمل کنیم. ما می خواهیم کار خَفَن را انجام دهیم. ما که حاضر نیستیم تن به هرکاری بدهیم که. به خاطر نیت های خوب. جالب است؛ بدبختی است البته. ولی برای نیت های خوب؛ چون نگران انقلابیم و چون نگران جمهوری اسلامی هستیم؛ چون نگران تنهایی رهبر معظم انقلاب هستیم، الان می‌خواهیم کارهای بزرگ انجام دهیم. تو الان کاری را که باید انجام بدهی انجام بده برادر من، خواهر من، تو این کار را انجام بده تا برویم برسیم به آن جا. برای همین هیچ کس سر درگمی ندارد. اصلا اشتباه رفتن معنی ندارد. این حرفِ غلطی است. اشتباهی نداریم. یا به وظیفه ات عمل کردی یا نکردی. این جا گزینه صفر و یک است. چون هر کسی در هر موقعیتی یک کاری به ذهنش می رسد که باید انجام بدهد. خدایا همه من این قدر است. یا به آن چیزی که فهمیدم دارم عمل می کنم یا عمل نمی کنم؛ حالت سوم نداریم اصلا. برای همین اصلا این موضوع راهِ دَر رو ندارد. اشتباهی و این مسیر، مسیر ما نیست و این حرف‌ها را نداریم اصلاً. حالا یک کاری را هم می رویم شکست می خوریم. خدایا! باید ادامه بدهم یا نباید ادامه بدهم. از کجا بفهمم؟ بروید از کسی بپرسید.  آن کس را چگونه پیدا کنیم؟ بروید با کسی مشورت کنید که کسی را پیدا کنید که از او بپرسید. خوب مسئله واضح است؛ این قدر پیچیده نیست. ببینید؛ مسیر پیچیده نیست. خدا می داند ابهام در مسیر حق وجود ندارد. ما خودمان وَ ارتَبتُم  کردیم که دچار ابهام هستیم. ما ابهام برای خودمان درست کردیم. مسیر که ابهام ندارد که. خیلی سوال خوبی است این نکته ای که فرمودید. باز هم جوابش همانی است که عرض کردم؛ حالا برای شما مثال می زنم،  شاید کمی واضح بشود.  اگر واضح نبود، باز مطرح کنید. حرف شما درست است. تعیین مصادیق سیاسی و اجتماعیِ این است که مهم است تا مسائل جزئی. اولاً بعضی سوالات را شاید ما نتوانیم جواب بدهیم. الان هم موضوع پاسخ دادن به همه سوالات نیست؛ مثل این که واقعاً جایگاه زن کجاست؟ جایگاه مرد کجاست؟ فناوری و تکنولوژی چگونه است؟ تعامل زندگی فطری انسان با این عالم مدرن چگونه باید باشد؟ عرض بنده این بود که این ها هم باید سر جای خودشان قرار بگیرند. حالا کسی می‌تواند این ها را سر جای خودش قرار بدهد که این موضوعات را می فهمد. یعنی کسی مأموریت دارد این کار را بکند که این را می فهمد. ممکن است من نفهمم. این را اولا عرض کردم برای این که فکر نکنیم سَرِجا قرار دادن فقط درباره موضوعات جزئی است؛ بلکه موضوعات کلان هم شامل حال این موضوع می شوند. حالا ممکن است منِ نوعی، شخص بنده، تشخیصی نداشته باشم در مورد این که جایگاه این ها چیست، ولی بالاخره هستند کسانی که به چنین تشخیصی می‌رسند و آن ها وظیفه دارند، آن پازل را سر جای خودش قرار بدهند. پس آن مثال نشان‌ دهنده مراتبِ این سرجا قرار دادن هاست که ممکن است آدم هایی در مراتب مختلف این مأموریت را داشته باشند.

اما حالا بیاییم سر قسمتِ دومِ مطالبی که فرمودید. سوال، سوال خوبی است. بیاییم برویم زندگی یک داعشی را بررسی کنیم. یک نفر که در منطقه اروپای شرقی زندگی می کرده؛ (دارم داستان را قشنگ برایتان تعریف می‌کنم که خوب شکل بگیرد) یک جوانی را در نظر بگیرید در منطقه اروپای شرقی، جایی که به گوشش گرایش‌های کمونیستی خورده، به گوشش مسیحیت خورده، اسلام هم به گوشش خورده و یک حس مبارزه با ظلم و استکبار هم در وجودش هست، یک ندایی می‌شنود از یک گروهی که تصمیم گرفتند مبارزه کنند با استکبار و با قدرت های زورگو؛ اتفاقاً روحیات جهادگرانه او در مبارزه با استکبار، او را به این ها متمایل می کند. خوب وقتی هم که مراجعه می کند، می بیند نماز می خوانند، روزه می گیرند و اتفاقاً یک سری آدابی را رعایت می‌کنند،  برایش خیلی جالب است و خیلی هم می‌پسندد. یعنی شیوه زندگی آن ها با آن زندگی جهادی که مدنظر اوست مطابق می‌آید. این باعث می شود که تمایل پیدا کند. بساطش را جمع می کند، بار سفر می بندد، از آن جا به سرزمین سوریه هجرت می کند مثلاً. می‌آید در سرزمین سوریه و بعد در این جمع قرار می‌گیرد. خوب برایش توضیح می‌دهند. می‌گویند: دشمن ما در درجه اول، اتفاقاً این گروه‌های شیعی هستند؛ این هایی که به اسم دین دارند فتنه می‌کنند، از همه این ها مهم ترند. باید این ها را از بین ببریم که بعد بتوانیم با بقیه مبارزه کنیم. او هم این ها را می شنود و در معرض این ها قرار می‌گیرد و یک باوری در او شکل می گیرد. تا این جا همه چیز درست. خوب به این مثال دقت کنید. ببینید، تا این جا کاری که کرده معذور است و مأجور و هیچ اشکالی ندارد و اگر بمیرد، آدم‌خوبی مرده است. هیچ اشکالی ندارد. چون خدا امکان ندارد هدایتش به آدم ها نرسد، هدایت خداوند به این آدم هم حتماً می‌رسد. کجا به او می رسد؟ آن جایی که یک کار کوچکی از او می‌خواهند، که همان فطرت بیدار او که او را به این دین فراخوانده، با این کار هم خوانی ندارد. مثلا جنگ می کنند، سر بچه می‌بُرند. این یک ذره فکر می کند و می‌گوید آخر کشتن بچه چه معنی ای دار؟د ما با این ها دشمنی داریم، قبول. این کار را هم باید بکنیم، قبول. خوب، این بچه را کشتن، به کجای دین ما می‌خورد؟ به کجای آیین ما می خورد؟ خدا نقطه هدایت را برای آن آدم اتفاقاً در یک موضوع کوچک می گذارد؛ نه در یک موضوع کلان؛ نه در کشف سیاست کلان. اتفاقاً در یک موضوع کوچک؛ در یک کاری که الان باید انجام بدهد؛ به او می گویند اسلحه را بگیر دستت و این بچه‌ها را تیرباران کن. این جا، در نقطه انتخاب کردن می افتد. بارقه هدایت به او می رسد. او باید تردید نکند دیگر. این جا به دلایل مختلفی از این نقطه رد می شود: یا می ترسد، ‌یا از امتیازاتی برخوردار شده، نمی‌خواهد امتیازات را از دست بدهد. بالاخره یک چیزی باعث می‌شود که این یک دانه را رد کند. این را رد می کند، دومی بزرگتر است، آن را هم رد می‌کند. سومی بزرگتر است و آن را هم رد می کند. بعد می شود یک داعشی که سفاک است، در وسط میدان و نمی‌شود باور کرد او با یک اعتقاد جهادی وسط میدان است. چون آن اعتقاد جهادی که او را دعوت کرده، این قدر سفاک نیست. چون فطرتی که او را به این دعوت کرده، این قدر سفاک نیست. ببینید، پاسخ خیلی روشن است. یک بار دیگر به شکل فرموله تر شده مطرحش می‌کنم. اگر آدم ها بر اساس انتخاب های درست آمده باشند، و در یک میدانی که اساسش تصمیم سیاسی اجتماعی غلطی است، قرار گرفته باشند، و با آن ها همراه بشوند، در حالی که خودشان اشتباهی نکرده اند، هیچ اشکالی ندارد و قطعاً از بهشتیان خواهند بود. البته اگر! داریم می گوییم اگر! در صورتی که به نظر من این اگر، عقلی است و در تحقق محقق نمی‌شود. من معتقدم هدایت الهی همه جا به انسان می رسد و آدم‌ها ،خط قرمزهایی را رد می‌کنند، که در این میدان ها گیر می کنند. مثال بارز آن شخصیتی مثل جناب حر بن یزید ریاحی است. به نظرم نمونه فوق العاده این موضوع است. او هم در لشگر شامی ها بود. حر از شامی ها بود دیگر. اصلا ماجرای امام حسین و نامه ها را نمی دانست. این ها را هیچ کدام نمی دانست. ولی شنید که نامه برای او نوشته اند. ببینید، رسید به یک نقطه کوچک که باید تصمیم بگیرد. حاضر نشد از تشخیص درستش عقب نشینی کند. پس تقدیرش عوض شد .در آخرین لحظات، تقدیرش عوض شد. در لشکر باطل نماند. مردمی که از شام آمده بودند یک جاهایی شنیدند یک چیزهایی غلط است؛ نادیده گرفتند. شنیدند یزید فلان کار را کرده و این به خلافِ خلافت اسلامی است، نادیده گرفتند. در جواب می خواهم بگویم: تشخیص های سیاسی کلان و قرار گرفتن در میدان هایی با تصمیمات سیاسی اجتماعیِ درست، نتیجه تصمیماتِ جزئیِ قبلیِ خودشان است. و اگر انسانی در آن میدان قرار می‌گیرد، حتماً یک نقطه هایی را رد کرده؛ حتماً یک خط قرمزهایی را رد کرده که اتفاقاً کوچک بودند. حالا البته جواب این است: اگر در فرض عقلی ( چون فرض عقلی می شود کرد) کسی تصمیماتِ جزئی اش درست باشد، ولی در یک میدان سیاسی اجتماعی غلط قرار بگیرد، مقابل امام حسین قرار بگیرد، ولی بنا به کوتاهی آن جا قرار نگرفته باشد، همه چیز را درست عمل کرده باشد، کلا یک چیزی را اشتباه فهمیده است، (ببینید آن آدم فکر می‌کند واقعاً دارد برای حق می جنگد بنده خدا؛ واقعاً فکر می کند برای  حق دارد می جنگد) حتما معذور است و مأجور. اگر دیگر، طبق فرضِ سوال. ولی در واقعیت، وقتی بررسی می‌کنیم، می‌بینیم نمی‌شود. آدم ها اگر در میدان های سیاسی اجتماعی غلطی قرار گرفته اند، به خاطر انتخاب‌های قبلی خودشان آن جا قرار گرفته‌اند؛ چون دید این کار را کرد و غلط بود. اگر دیدی همان جا بایست. همان لحظه بگو من دیگر یک قدم جلو برنمی دارم. خوب، اگر این کار را می‌کردند که آن سو قرار نمی گرفتند که.  برای همین چه مردم شام، چه مردم کوفه، همه در ماجرای امام حسین مقصرند. این را ما نمی گوییم. این را اهل بیت می گویند. می گویند: هر کس در آن صحنه کربلا بود، عذاب شد. چرا؟ چون در کربلا دیگر یک چیزهایی را دید. دیگر در کربلا دید: این کار غلط است، این کار غلط است، این کار هم غلط است. ولی همان جا حاضر نشد بایستد. (رهبانیة إبتدعوها) خیلی ها در کربلا شمشیرشان را انداختند، از میدان آمدند بیرون. نه دیگر، نشد. اگر دیدی غلط است، باید می رفتی، دفاع می کردی.  نه این که شمشیرت را بیاندازی بیایی بیرون. این طوری ها نیست. از این چیزها نداریم. و خیلی ها به خاطر جَوّ عمل کردند: آقا دیدیم همه می زنند، همه می بَرند، گفتیم  حالا دیگر همه دارند این کار را می کنند. آقا تو که فهمیدی غلط است، تو چرا این کار را کردی؟ لذا جواب سوالتان به نظرم این است: امکان تحقق ندارد کسی در میدان باطلی قرار بگیرد، و تا آخر در باطل بماند( ممکن است من اشتباهاً در گروهی باشم ولی بعدا بیایم بیرون) نمی شود کسی در جریان باطلی بماند، در حالی که به تمام گزاره‌های هدایتی عمل کرده. نمی‌شود. بعید می‌دانم. هدایت الهی اجازه نمی دهد. خوب، آدم ها همین نقطه ها را رد می کنند. خوب، کُشتی! این کار را که نباید بکنی دیگر. ولی می‌کند. این کار که دیگر به خلاف فطرت است. که این که دیگر آیه قرآن ندارد که. این که روایت ندارد که. این که روایت به خلافش دارد که. نادیده می‌گیرد دیگر. امان از این نادیده گرفتن ها! امان از این نادیده گرفتن ها ! همین ها آدم را زمین می‌زند. برای چه نادیده می‌گیری؟ این غلط است،بایست. درست  است، انجام بده.

– نمی‌شود آخر ممکن است بمیرم.

-خوب، بمیری.

– آخر من در دل داعش بمیرم، مگر فایده دارد؟

آدم ها این جوری فکر می‌کنند. من مطمئنم من مطمئنم خیلی ها درکربلا این طوری فکر کردند: گیریم اگر من متحول بشوم بروم حسین را یاری کنم، مگر می توانم بروم جلوی کشته شدن حسین را بگیرم؟ من که نمی توانم جلوی کشته شدن حسین را بگیرم. پس الان صدایش را در نمی آورم؛ ولی یادتان باشد خدا من دلم با حسین بود. من به نظرم می‌رسید حسین دارد حرف درست را می‌زند. خیلی‌ها در کربلا این طور بودند. خوب، پدرت خوب، وقتی تو فهمیدی این طوری است، می‌رفتی در لشکر آن طرف. همان لحظه عوضش می کردی. به تکلیف لحظه ات عمل می‌کردی.

– آخر اگر من به تکلیف عمل می کردم، مگر به داد حسین می رسید؟

– تو چه کار داری به داد حسین می رسید یا نمی رسید. تو به وظیفه ات عمل می‌کردی. اگر تو این کار را می‌کردی، آن یکی هم که کنارت بود، متحول می‌شد و این کار را می‌کرد و بعد یک باره می دیدی همه برگشتند. اصلا تو چرا این طوری فکر کردی؟ نهایتاً نمی شد، برنمی گشتند، مثل حر شهید می شدی. ما نمی‌خواهیم به تکلیف در لحظه عمل کنیم. آن (غرتکم الامانی و ارتبتم) و این ها  نمی گذارد این کارها را بکنیم. آخر دنیا را هم نداریم. بدبختی اش این است. ای کاش دنیا داشتیم دنیا را هم نداریم. آدمِ اهلِ بکش بکشی  هم ما نبودیم اصلاً. شما فکر می کنید مردم کوفه و شام صبح تا شب اهل چنین سفاکی هایی بودند که در کربلا این کار را کردند؟ نه، خیلی‌هایشان آدم های معمولی بودند؛ ولی آدم وقتی در جَوّ می افتد، می افتد دیگر. ترمز می بُرد، می بُرد دیگر. چه کار می خواهیم بکنیم؟

 خدا ما را از یاران امام زمان قرار بدهد؛ آن هایی که در لحظه به وظیفه عمل می‌کنند. در لحظه، بزنگاه. و هر لحظه ای برایشان لحظه مبادا است و آن موقعی است که باید رشادت کنند. رشادتشان بعدا ندارد و رشادتشان کار بزرگی نیست. آن کاری است که الان باید بکنند. الان باید روی میز را جمع کند و ببرد.خیلی خوب. رشادت این است که خوب جمع کن ببر؛ درست جمع کن ببر. سرسری انجام نده. همین کاری را که الان باید انجام بدهی، درست انجام بده. خدا ان شاءالله ما را از این شیعیان قرار دهد به برکت صلوات بر محمد و آل محمد.

اللهم صل علی محمد وآل محمد

 

فهرست مطالب