روی یکی از طاقچه های اتاق مریم، یک کتاب هست که برای محمدحسن خریده: “تیستوی سبزانگشتی”. بچه که بودم داستانش را خوانده بودم؛ داستان پسری که انگشتان دستش قدرت رویانندگی داشتند؛ دست به هر چه میزد گیاهی سبز میشد. هر بار این کتاب را میدیدم آرزو میکردم کاش یک چیزی، یک کسی هم کنار من بود که دستانش همین توان را داشت؛ دستش را روی سرم میکشید و من سبز میشدم…

یک نفر که دستانش بهشتی باشند، خودش بهشتی باشد… اصلا یک نفر که خودش بهشت باشد… فرزند بهشت باشد…
بالاخره  نشانی اش را توی کتابها پیدا کردم:
السَّلامُ  عَلَی بنِ  جَنَّة المَأوی

 

فهرست مطالب