در روایات تعبیری داریم که می‏فرماید: «فَسَادُ الدِّينّ الدُّنيَا».[5] یعنی آنچه موجب تخلّف انسان از بیان الهی می‏شود، محبّت به دنیا است. وقتی حُبّ به دنیا آمد و دل به آن تعلّق پیدا کرد، دیگر محبّت و تعلّقش از بیان الهی، قطع و گسسته می‏شود. روایتی از علی(علیه السلام) است که فرمود: «مَنْ أَحَبَّ الدِّينَارَ وَ الدِّرْهَمَ فَهُوَ عَبْدُ الدُّنْيَا».[6] کسی که دینار و درهم را دوست می‏دارد و تعلّق قلبی به آن دارد، او در حقیقت بندة دنیا است، نه بندة خدا.

همچنین پیغمبر اکرم(صل الله علیه و اله و سلم) در روایتی می‏فرماید: «دَنَانِيرُهُمْ دِينُهُم».[7] یعنی دوست داشتن پول، یک نوع پرستش است. چون یک محبّتِ ریشه‏دارِ عمیق، پیروساز است. لذا حضرت می‏فرماید دین اهل دنیا همین پول‏های آن‏ها است. چون این‏ها دل در گروی همین درهم و دینار دارند و لذا مطیع و فرمان‏بردار دنیا هستند.

آنچه در محبّت دنیا محوریّت دارد، تعلّقات ما است؛ وگرنه در و دیوار و مظاهر دنیا مهم نیست. در بحث حبّ به دنیا عرض کردم که هر کدام از ما دنیای مختصّ به خودمان را داریم. تعلّق ریشه‏دار به هر موجودی غیر از «الله‏تعالی» دنیای من است. این تعلّق همان دنیایی است که مرا از دین باز داشته و خودش آیین من شده است. لذا دنیای بعضی پول است و دنیای بعضی دیگر ریاست یا سایر تعلّقات دنیایی است. بنابر این دنیای هرکس بستگی به تعلّقات او دارد. امّا متعلّقِ تعلّق بد نیست. خودِ دنیا تقصیری ندارد؛ تعلّق به دنیا بد است.

علی(علیه السلام) دربارة دنیا می­فرماید: «مَتْجَرُ أَوْلِيَاءِ اللَّه».[8] یعنی دنیا آن‏طور که تو می‏پنداری نیست! همین دنیا تجارت‏خانة دوستان خدا است. دنیای مذموم، آن تعلّقات درونی تو است. حُبّ به دنیا تشکیل‏دهندة دنیای تو است. لذا اگر به دنیا محبّت داشته باشی، مؤمن به درهم و دینار و «عبدُ الدّینار و الدّرهم» می‏شوی.

در روایت می‏فرماید: «حُبُّ الدُّنْيَا رَأْسُ كُلِّ خَطِيئَةٍ».[9] محبّت دنیا، سرآمدِ همة خطاها است. این روایت را کنار «هَلِ الدِّينُ إِلَّا الْحُبُّ» قرار دهید؛ آن‏وقت به همین نتیجه می‏رسید. یعنی دین تو همان چیزی است که به آن محبّت می‏ورزی و دل در گروی آن داری.

رابطة دین‏داری با حبّ خدا

تا اینجا «دین» و «ایمان» و «اسلام» را معرفی کردیم. حالا بحث ما به اینجا می‏رسد که «متدیّن» کیست، «مؤمن» کیست، «مسلمان» کیست. دین‏دار یا متدیّن آن کسی است که بیان صادرة الهی را پذیرفته باشد. این پذیرش تشکیل‏دهندة ایمان او است و این ایمان نیز نشأت‏گرفته از حبّ او به خدا است. اسلام حقیقی نیز همین است.

اسلام، تسلیم بودن نسبت به گسترة مشیّت تشریعی و تکوینی الهی است. این غیر از اسلام ظاهری است که در فقه بحث می‏شود. بحث ما دربارة اسلام حقیقی است که در آیات و روایات وارد شده است. پس دین‏دار کسی است که بیان الهی را پذیرفته و آن را به‏کار می‏گیرد. این پذیرش قلبی، ایمان است که بر اساس محبّت درونی ایجاد شده و دارای درجات است.

خداوند در قرآن می‏فرماید: «وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يَتَّخِذُ مِنْ دُونِ اللَّهِ أَنْداداً يُحِبُّونَهُمْ كَحُبِّ اللَّهِ وَ الَّذينَ آمَنُوا أَشَدُّ حُبًّا لِلَّه».[10] اینکه فرمود «يُحِبُّونَهُمْ كَحُبِّ اللَّه»، یعنی بعضی از مردم مثل کسانی که خدا را دوست دارند، به غیر خدا محبّت می‏ورزند. می‏فرماید «النّاس»، یعنی مردم؛ بدون اینکه خصوصیّتی به آن‏ها بدهد یا رنگ خاصّی به آن بزند. این‏ها از لحاظ درونی به چیزهایی غیر از خدا حُبّ دارند، آن‏هم «كَحُبِّ اللَّه»؛ یعنی مانند خدا آن‏ها را دوست می‏دارند. نمی‏گوید حُبّ آن‏ها با حُبّ خدا جمع شده است. این‏طور نیست که پنجاه درصد خدا و پنجاه درصد خرما! نه، «كَحُبِّ اللَّه»؛ یعنی مانند حبّ خدا، غیر خدا را دوست می‏دارند.

بعد می‏فرماید: «وَ الَّذينَ آمَنُوا أَشَدُّ حُبًّا لِلَّه»؛ خیلی این تعبیر زیبا است! یعنی آنان که ایمان آورده‏اند، محبّتشان به خدا شدید­تر است. پس معلوم می‏شود ریشة ایمان، حُبّ به خدا است. این آیه مقایسه‏ای است بین حبّ مردم به اشیا و محبّت مؤمنین به خدا. اگر محبّت کسی که خدا را دوست دارد با محبّت کسی که پول را دوست دارد مقایسه کنیم، به این نتیجه می‏رسیم که درجة محبّت دستة اول از میزان محبّت دستة دوم بیشتر است. چون پول‏دوستانی که عاقلند، پول را فدای جان خود می‏کنند نه بالعکس، امّا دوستانِ خدا خود را فدای خدا می‏کنند. لذا فرمود: «وَ الَّذينَ آمَنُوا أَشَدُّ حُبًّا لِلَّه».

در اینجا لازم است مطلبی را متذکّر شوم. گفتیم دین امری مُرکّب است و به همین جهت بعضی گوشه‏ای از دین را گرفته و گوشه‏ای دیگر را رها می‏کنند؛ یعنی نسبت به بخشی از دین عامل و نسبت به مابقی آن غافلند. علّت این مسأله، حبّ به دنیا است. این‏ها خیال می‏کنند اگر خلاف دستور خدا عمل کند، وضعشان خوب می‏شود! لذا از طرفی این مجموعه، یعنی دین را می‏پذیرند؛ ولی جاذبة تعلّقات دنیوی موجب می‏شود که برای اصلاح امر دنیا، در مقام عمل دست از دین بردارند.

یک‏وقت می­گویند فلان شخص کافر است، یعنی اصلاً پذیرشی نسبت به دین ندارد؛ امّا این‏هایی که برای اصلاح وضع دنیایی‏شان دست از دین بر می‏دارند، به خدا محبّت دارند، ولی حبّشان عمیق نیست. چون اگر عمیق باشد، هرگز دست از دین بر نمی‏دارند. هیچ‏گاه یک مؤمن واقعی این کار را نمی‏کند. حبّ او به خدا شدیدتر از آن است که برای رسیدن به دنیا دست از دین خدا بر دارد. مؤمن حقیقی کسی­ است که مال را فدای جان و جان را فدای خدا می‏کند. امّا آن‏هایی که ضعف ایمان دارند به خاطر امور دنیوی و اصلاح امور مادّی، دست از دینشان بر می‏دارند.

خداوند به این عدّه می‏فرماید اگر به دنبال این هستید که با دل‏کندن از من و رها کردن دین، چالة دنیوی خود را پر کنید، بدانید که در کنار آن چاله برایتان چاهی می‏کَنم تا متنبّه شوید! چون من شما را دوست دارم. اگر کسی به هر اندازه‏ای خدا را دوست بدارد، محبّت خدا به بنده‏اش اقتضا می‏کند هرگاه ببیند او مرتکب لغزشی شده، مانند پدری که فرزندش را دوست دارد، به او پس‏گردنی بزند. لذا یک سنخ از بلاها و گرفتاری‏های ما بر اثر معاصی و خطاهایی است که مرتکب می‏شویم. این بلاها اقتضای لطف خدا به دوستان خود است. چون خدا به شخص کافر کاری ندارد.

اگر با دیگرانش بود میلی چرا ظرف مرا بشکست لیلی؟!

کسی که با خدا پیوند محبّت‏آمیز داشته باشد، خدا با او این‏گونه رفتار می‏کند. این سیرة الهی است و منشأ آن هم حُبّ الهی می‏باشد. علی(علیه السلام) فرمود: «لَا يَتْرُكُ النَّاسُ شَيْئاً مِنْ أَمْرِ دِينِهِمْ لِاسْتِصْلَاحِ دُنْيَاهُمْ إِلَّا فَتَحَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ مَا هُوَ أَضَرُّ مِنْهُ».[11] این سنّت الهی است. چون ریشة ایمان حُبّ است و ایمان تعلّق و پذیرش بیان الهی است؛ حالا اگر تعلّق انسان قطع نشود، ولی در عین حال برای اینکه دنیایش اصلاح شود مقداری از این بیان الهی را ترک کند و به اصطلاح در امر دین کم‏کاری کند، خدا بیش از آن مقداری که کم گذاشته او را گرفتار می‏سازد. چون انسان قلب را که بیت‏الله و ناموس پروردگار است، نباید به دیگری و به دنیا بسپارد.

محبّت خالص خدا در قلب اولیای خاصّ الهی

البته این حرف‏ها برای ما است؛ امّا حساب اولیای خدا جدا است. روایتی در ذیل آیة شریفة «فَاخْلَعْ نَعْلَيْكَ إِنَّكَ بِالْوادِ الْمُقَدَّسِ طُوىً»[12] راجع به حضرت موسی(علیه السلام) نقل شده که می‏فرماید: «إِنَّ مُوسَی نَاجَى رَبَّهُ بِالْوَادِ الْمُقَدَّسِ فَقَالَ يَا رَبِّ إِنِّي قَدْ أَخْلَصْتُ لَكَ الْمَحَبَّةَ مِنِّي». هنگامی که موسی(علیه السلام) با پروردگارش مناجات می‏کرد، گفت پروردگارا! من محبّتم را برای تو خالص کردم. این جمله گویای این معنا است که دلِ من در گروی هیچ محبّتی جز حبّ تو نیست. خانه، خانة تو است و جایگاه محبّت تو است و سراسر این دل را محبّت تو فرا گرفته است. «وَ غَسَلْتُ قَلْبِي عَمَّنْ سِوَاك‏»؛ اصلاً دلم را از محبّت غیر تو شست‏وشو دادم و پاک کردم.

امّا موسی(علیه السلام) به خانواده‏اش تعلّق قلبی شدیدی داشت. «وَ كَانَ شَدِيدَ الْحُبِّ لِأَهْلِهِ»؛ لذا خداوند فرمود: «فَاخْلَعْ نَعْلَيْك». یعنی کفش‏هایت را در بیاور! شاید اینکه می‏گوید کفش‏هایت را در بیاور کنایه باشد؛ «أَيِ انْزِعْ حُبَّ أَهْلِكَ مِنْ قَلْبِك إِنْ كَانَتْ مَحَبَّتُكَ لِي خَالِصَة».[13] یعنی اگر قلبت برای محبّت من خالص شده، حبّ خانواده‏ات را از قلبت بیرون کن. این روایتی است که به بُعد معرفتی آن آیه اشاره دارد. یعنی گاهی محبّت خدا و غیر خدا در دل وجود دارد؛ ولی باید بر سر دو راهی‏ها بفهمیم که حبّ خدا بر حبّ غیر خدا غلبه دارد یا خیر.

حالا به روایتی از امام صادق(علیه السلام) اشاره می‏کنم که حضرت در آن رؤوس موادّی که تشکیل‏دهندة تعلّقات است را بیان می‏کنند. این روایت اوّل ذکر خاص می‏کند و بعد ذکر عام؛ روایت قبل راجع به حبّ بود و این روایت دربارة ایمان است. حضرت می‏فرماید: «لَا يُمَحِّضُ رَجُلٌ الْإِيمَانَ بِاللَّهِ حَتَّى يَكُونَ اللَّهُ أَحَبَّ إِلَيْهِ مِنْ نَفْسِهِ»؛ دقت کنید! حبّ ریشة ایمان و ایمان نشأت‏گرفته از حُبّ است.

امام صادق(علیه السلام) فرمود انسان ایمانش را به خدا خالص نکرده، تا اینکه خدا در نزد او از خودش محبوب‏تر باشد. حضرت از تعلّق شدید که «تعلّق به نفس» است شروع کردند و بعد تعلّقات خفیف‏تر را مطرح می‏فرمایند: «حَتَّى يَكُونَ اللَّهُ أَحَبَّ إِلَيْهِ مِنْ نَفْسِهِ وَ أَبِيهِ وَ أُمِّهِ وَ وُلْدِهِ وَ أَهْلِهِ وَ مَالِهِ وَ مِنَ النَّاسِ كُلِّهِمْ».[14] یعنی باید خدا برای انسان از خودش، پدرش، مادرش، خانواده‏اش، اموالش و از همة مردم محبوب‏تر باشد، تا ایمانش خالص شود.

ایمان خالص ایمانی است که در آن هیچ شائبة­ شرکی نباشد. ایمان خالص ایمانی است که از حبّ به خدا نشأت بگیرد. انسان خودش را دوست دارد. «حُبّ به ذات» از امور فطری است. اینکه انسان بخواهد از فطرتش دل بِکَنَد بسیار مهم است. این روایت می‏فرماید در رابطة با خدا خودت را هم فراموش کن! چه رسد به سایر امور دنیوی که جزء متعلّقات ذات است.

اینکه حسین(علیه السلام) در تاریخ بشریت می‏درخشد به خاطر این است که همة این‏ها، بلکه مافوقِ این‏ها را عملاً به بشر نشان داده است. در عرض چند ساعت همة این‏ها را به طور کامل نشان داد؛ در حالی که نسبت به هیچ‏یک از اولیای خدا این‏گونه نیست.

حسین(علیه السلام) ابتدا که خواست به میدان برود، گفت: «إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُون». هنگامی که حمله می‏کرد، تکبیر می‏گفت. بعد از هر حمله هم در جای بلندی می‏ایستاد و می‏فرمود: «اللَّهُ أَكْبَرُ وَ لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّه». یعنی فقط «خدا»! فرزندش را هم که به میدان می‏فرستد، می‏گوید «خدا»؛ هیچ چیزی جز «خدا» در او نیست. چون او مظهر اسمای خدا است. واقعاً مظهر اسما و صفات الهی است. یک‏وقت ـ‏نعوذ بالله‏ـ نگویی حسین‏اللّهی هستی! بلکه بگو حسین(علیه السلام) مظهر تمام اسما و صفات الهی است.

سیّد بن‏طاووس می‏نویسد: «فَوَقَفَ يَستَرِيحُ سَاعَةً»؛ حضرت لحظه‏ای ایستاد تا استراحت کند. «إذ أتَاهُ حَجَرٌ فَوَقَعَ عَلَى جَبهَتِهِ‏»؛ سنگی آمد و به پیشانی حسین(علیه السلام) اصابت کرد و این آینة تمام‏نمای الهی را شکست. «فَأَخَذَ الثَّوبَ لِيَمسَحَ الدَّمَ عَن جَبهَتِهِ‏»؛ حضرت دست بُرد و دامن پیراهن را بالا آورد تا خون‏ها را از پیشانی مبارک پاک کند. «فَأتَاهُ سَهمٌ مَسمُومٌ لَهُ ثَلَاثُ شُعَبٍ فَوَقَعَ عَلَى قَلبِهِ‏»؛ اینجا بود که تیر سه‏شعبة زهرآلودی به سینة حسین(علیه السلام) اصابت کرد. «فَانقَلَبَ عَن فَرَسِهِ إلَی الأرضِ»؛ حضرت از بالای مَرکب به زمین افتاد. «فَقَالَ بِسمِ اللهِ وَ بِاللهِ وَ عَلَى مِلَّةِ رَسُولِ اللهِ».[15] تا آخرین لحظه نام خدا را بر لب دارد.

ابن شهرآشوب دربارة مَرکب حضرت می‏نویسد این حیوان اوّل تا می‏توانست عدّه‏ای را از حضرت دفع کرد؛ آنجایی هم که دیگر قادر به دفاع نبود، «تَمَرَّغَ فِي دَمِ الحُسَين‏(علیه السلام)»؛ یعنی خود را به خون حسین(علیه السلام) آغشته کرد. «وَ قَصَدَ نَحوَ الخِیمَة»؛ و به سوی خیامِ حرم راه افتاد. «وَ لَهُ صَهِيلٌ عَالٌ وَ يَضرِبُ بِيَدَيهِ الأرضَ»؛[16] در حالی­که بلندبلند صیحه می‏کشید و با دو دست به زمین می‏کوبید.

بی‏بی‏ها که صدای مَرکب را شنیدند، فکر کردند حسین(علیه السلام) از میدان مراجعت کرده، امّا هنگامی که مَرکب را با آن وضع دیدند، اطرافش را گرفتند. هر کس چیزی می‏گوید و از اسب سؤالی می‏کند. در این میان سکینه دختر کوچک حسین(علیه السلام) جلو آمد و گفت: «یَا جَوَادُ هَل سُقِیَ أبِی أم قَتَلُوهُ عَطشَاناً»؛ ای اسب! بگو ببینم، آیا پدرم را آب دادند یا او را با لب تشنه شهید کردند؟…

________________________________

[1]. جلسه 2189؛ شنبه، دوم اسفند‏ماه 1383هـ‌.ش، دهم محرّم‏الحرام 1426هـ.ق

[2]. بحارالانوار، ج 27، ص 95

[3]. مجموعةورام، ج 2، ص 121

[4]. بحارالانوار، ج 27، ص 56

[5]. غررالحكم و دررالکلم، ص 130

[6]. بحارالانوار، ج 2، ص 107

[7]. بحارالانوار، ج 22، ص 453

[8]. نهج‏البلاغه، کلمات قصار، 131

[9]. بحارالانوار، ج 51، ص 258

[10]. سوره مبارکه بقره، آیه 165

[11]. نهج‏البلاغه، کلمات قصار، 106

[12]. سوره مبارکه طه، آیه 12

[13]. بحارالانوار، ج 13، ص 65

[14]. بحارالانوار، ج 67، ص 24

[15]. اللهوف، ص 120

[16]. المناقب، ج 4، ص 58

فهرست مطالب