عُلمای بزرگ، با استفاده از این روایت میفرمایند ایمان مبثوث است در جوارح. مرحوم کلینی; هم در جلد دوم اصول کافی بابی را در همین عنوان آورده است؛ «بَابٌ فِي أَنَّ الْإِيمَانَ مَبْثُوثٌ لِجَوَارِحِ الْبَدَنِ كُلِّهَا».[۳] یعنی ایمان یک امر سراسری است که در تمام بدن منتشر میشود. به جهت اینکه تعلّق قلبی ابزاری در دست دل است. لذا میفرماید: «أَنَّ الْإِيمَانَ مَبْثُوثٌ»؛ یعنی «مُنتَشِرَةٌ».
ایمان که همان دلبستگی به دین، دلبستگی به خدا و تعلّق قلبی به اسلام است، دارای درجات است؛ یعنی مقولهای مشکّک و دارای مراتب است. ایمان مانند نور است. نور درجات ضعیف، متوسط و قوی دارد و این خصوصیّت ذاتی آن است. تعلّق قلبی نیز شدّت و ضعف دارد. مراتب ایمان به حسب همین تعلّق قلبی است. اینکه دلِ هر کس چقدر وابسته به خدا است، قابل درجهبندی است. ما روایات متعدّدی راجع به درجهبندی ایمان داریم. بعضی از روایات برای ایمان ده درجه ذکر میکند و حتّی به عنوان مثال درجة ایمان افراد و مصادیق خارجی را هم مطرح میکند.
ایمان، دلبستگی به دین است؛ و دین مجموعهای است که از مقام رُبوبی حق صادر گردیده است. حالا باید دید درجة این دلبستگی در چه حدّی است. میزان این درجه در هر حدّی که باشد، در بهکارگیری این مجموعه اثر میگذارد. در اینجا باید گفت با توجه به میزان حصول ایمان، ابتدا تعلّق قلبی ما نسبت به دین ریشه پیدا میکند؛ آنگاه باید آن را با انجام واجبات آبیاری کنیم، و خار و خاشاک را که همان مُحرّمات الهی است از اطراف آن دور سازیم تا نهال ایمان در وجود انسان محکم و استوار شود. چه بسا در اینجا است که میزان این تعلّق قلبی از ضعف رو به شدّت رفته و به کمال میرسد.
امّا چگونه میتوان به این دلبستگی شدّت بخشید؟ اوّل باید از امور کوچک شروع کرد. ابتدا باید با گذشت از امور کوچک دنیایی تمرین کرد، و بعد بهتدریج این گذشتها بزرگ میشود. اگر گذشتن از دنیا را از امور کوچک شروع کنی، کمکم برایت ملکه میشود و هنگامی که با امور بزرگ مواجه شدی، گذشتن از آنها دیگر سخت نیست. انجام واجبات و ترک محرّمات برای این است که دل تصفیه شود.
آزمایش الهی، زمینهساز بروز حقیقت ایمان
بهخصوص کسانی که دستخوش حوادث دنیایی هستند، باید مراقبت بیشتری داشته باشند. افرادی بودند که به جهت صفای باطنشان ـبه تعبیر منـ این شجرة ایمان را میقاپیدند و میبلعیدند! دل آنها حبّ خدا را میبلعید! نه اینکه ادّعای ایمان تنها سَرِ زبانشان باشد.
در روایت آمده است: «أَتَى رَجُلٌ رَسُولَ اللَّهِ فَقَالَ يَا رَسُولَ اللَّهِ إِنِّي جِئْتُكَ أُبَايِعُكَ عَلَى الْإِسْلَامِ»؛ مردی خدمت پیغمبر اکرم(صل الله علیه و اله و سلم) رسید و گفت من آمدهام و میخواهم با شما بیعت کنم و مسلمان شوم. «فَقَالَ لَهُ رَسُولُ اللَّهِ أُبَايِعُكَ عَلَى أَنْ تَقْتُلَ أَبَاكَ قَالَ نَعَمْ»؛ حضرت به او فرمود من با تو بیعت میکنم به این شرط که پدرت را بکُشی. آن مرد هم گفت قبول! میروم و پدرم را میکُشم!
حضرت به او فرمود: «إِنَّا وَ اللَّهِ لَا نَأْمُرُكُمْ بِقَتْلِ آبَائِكُمْ»؛ به خدا قسم من هیچگاه امر نمیکنم پدرانتان را بکُشید؛ «وَ لَكِنَّ الْآنَ عَلِمْتُ مِنْكَ حَقِيقَةَ الْإِيمَانِ». یعنی این سخن، آزمایشی بود تا حقیقت ایمان تو روشن شود. آن مرد گفته بود من آمدهام اسلام بیاورم، امّا پیغمبر اکرم(صل الله علیه و اله و سلم) گفت الآن به حقیقت ایمان در تو پی بردم. یعنی بحثِ «اسلام» رفت کنار و بحثِ «ایمان» به میان آمد.
او آمده بود مسلمان شود، امّا حقیقت ایمان را در دل داشت. حضرت اینچنین برخورد کرد تا او تعلّق قلبیاش به دین اسلام را ابراز کند. لذا فرمود: «وَ لَكِنَّ الْآنَ عَلِمْتُ مِنْكَ حَقِيقَةَ الْإِيمَانِ». اینکه گفتم، آزمایشی بود تا هر چه در دلت هست را بیرون بریزی؛ و معلوم شد که تو دارای حقیقت ایمان هستی. «وَ أَنَّكَ لَنْ تَتَّخِذَ مِنْ دُونِ اللَّهِ وَلِيجَةً».[۴] تو از کسانی هستی که هیچگاه غیر از خدا چیزی را برنمیگزینند. یعنی هیچیک از حوادث و تعلّقات دنیوی نمیتواند خدا را از تو بگیرد و بر تعلّّق قلبی تو نسبت به خدا اثر بگذارد.
این حقیقت ایمان است؛ این اسلام ظاهری نیست. حضرت اسلام را مطرح نمیکند؛ چرا؟ چون ایمان کارِ دل است، نه زبان. وقتی دل تعلّق پیدا کرد، سایر جوارح هم به دنبال آن میآیند و این به عمق نفوذ تعلّق در دل، بستگی دارد. انبیا و اولیا هم برای همین آمدند تا انسان را در این مسیر به کمال برسانند. عظمت امام حسین(علیه السلام) و اصحاب او هم در همین است.
عباس(علیه السلام) بر فراز قلّة ایمان و دینداری
در بین تمام اصحاب امام حسین(علیه السلام) فقط یک نفر بود که از او برای یزید ـلعنةاللهعلیهـ بیعت نخواستند و او جناب ابولفضل العباس(علیه السلام) بود. عظمت ابوالفضل(علیه السلام) در اینجا است.عصر روز نُهم دیدند صدای شمر بلند شده و میگوید: «أَيْنَ بَنُو أُخْتِنَا»؛ نگفت بیا و بیعت کن. از او بیعت نخواست؛ گفت فقط از حسین(علیه السلام) جدا شو! ابوالفضل(علیه السلام) فرمود لعنت بر خودت و اماننامهات! من از برادرم جدا شوم؟!
شب عاشورا هم وقتی خطبه امام حسین(علیه السلام) تمام شد، عدّهای رفتند. بعد اوّلین کسی که بلند میشود و اظهار وفاداری میکند، ابوالفضل(علیه السلام) است. میگوید کجا برویم؟! برای چه برویم؟! برویم که زنده بمانیم؟! خدا آن روز را برای ما نیاورد! سراپایش را نور ایمان الهی پرکرده است. بابالحوائجی بالاتر از حضرت ابوالفضل(علیه السلام) نیست.
مرحوم علامه مجلسی; و طریحی مینویسند روز عاشورا هنگامی که اصحاب و جوانان بنیهاشم شهید میشوند، ابوالفضل(علیه السلام) میبیند برادرش حسین(علیه السلام) تنها مانده است؛ «فَلَمَّا رَأی العَبَّاسُ وَحدَةَ أخِیهِ الحُسَینِ أتَی أخَاهُ». خدمت برادر رفته و میگوید «هَل لِی مِن رُخصَة»؛ آیا اجازه میدهی من به میدان بروم؟ «فَبَکَی الحُسَینُ بُکَائاً شَدِیداً». حسین(علیه السلام) سخت شروع کرد به گریه کردن، بعد به او میفرماید: «يا أَخِي أَنْتَ صَاحِبُ لِوَائِي»؛ تو علمدار منی؛ کجا میخواهی بروی؟! عبّاس(علیه السلام) در جواب میگوید «قَدْ ضَاقَ صَدْرِي وَ سَئِمْتُ مِنَ الْحَيَاةِ»؛ یعنی سینهام تنگی میکند و دیگر از زندگی بیزارم. بالأخره حسین(علیه السلام) میفرماید: «فَاطْلُبْ لِهَؤُلَاءِ الْأَطْفَالِ قَلِيلًا مِنَ الْمَاءِ».[۵] یعنی اگر اینچنین است، کمی آب برای بچهها فراهم کن.
ابومخنف مینویسد عباس(علیه السلام) ابتدا سراغ لشکر عمرسعد ـلعنةاللهعلیهـ رفت. اوّل خطبهای خواند و آنها را نصیحت کرد: «یَا قَومُ أنتُم کَفَرةٌ أم مُسلِمِین»؛ ای مردم، شما چه جور مردمی هستید؟! کافرید یا مسلمان؟! مگر صدای «العطش» بچههای پیغمبر را نمیشنوید؟ شمر ـلعنةاللهعلیهـ جواب میدهد اگر تمام سطح زمین را آب فرا گیرد، یک قطره از آن را به شما نمیدهیم. ابوالفضل(علیه السلام) به خیام میآید تا از حسین(علیه السلام) وداع کرده و برود. زینب۳ از شنیدن جملاتی که بین این دو برادر ردّ و بدل شد، غش کرد و به زمین افتاد…
ابوالفضل(علیه السلام) نیزهای برداشت، سوار مرکب شد و به سمت شریعه به راه افتاد. وارد شریعه شد، دست زیر آب برد و به سمت دهانش آورد؛ مینویسد: «فَذَکَرَ عَطَشَ الحُسَین»؛ به یاد تشنگی برادر افتاد. «وَ رَمَی المَاءَ مِن یَدِهِ»؛ آب را بر آب ریخت. امّا از کجا فهمیدند که ابوالفضل(علیه السلام) به یاد تشنگی برادر افتاد؟ از آنجا که فرمود «وَ اللهِ لَا أشرَبُ المَاءَ»؛ به خدا قسم تا حسین(علیه السلام) تشنه است آب نمیخورم.
از شریعه بیرون آمد و به سمت خیام حرکت کرد. یکی از آن بدتر از کافرها کمین کرده بود؛ دست راست ابوالفضل(علیه السلام) را قطع کرد. صدایش بلند شد: «وَ اللهِ إن قَطَعتُمُو يَمِينِي إنِّي أحَامِي أبَداً عَن دِينِي». اگر دست راست مرا قطع کنید، به خدا قسم از دینم حمایت میکنم و دست از دین برنمیدارم. یک خبیث دیگری دست چپ ابوالفضل(علیه السلام) را هدف قرار داد. عبّاس(علیه السلام) بند مشک را به دندان گرفت و به حرکت ادامه داد…
شمر ـلعنةاللهعلیهـ دستور داد ابوالفضل(علیه السلام) را تیرباران کنند؛ چون نمیتوانستند تکبهتک با او بجنگند. در اینجا مینویسند: «فَجَاءَهِ سَهمٌ فَأصَابَ القِربَةَ وَ أرِيقَ مَاؤُهَا»؛ تیری آمد و به مشک اصابت کرد و آب سرازیر شد. «فَوَقَفَ العَبَّاسُ»؛ اینجا بود که ابوالفضل(علیه السلام) دیگر ایستاد. «ثُمَّ جَاءَهُ سَهمٌ آخَرُ فَأصَابَ صَدرَهُ»؛ تیر دیگری آمد و به سینة ابوالفضل(علیه السلام) اصابت کرد؛ «وَ جَاءَ سَهمٌ آخَرُ فَوَقَعَ فِی عَینِهِ الیُمنَی»؛ تیر دیگری هم آمد و به چشم راست ابوالفضل(علیه السلام) اصابت کرد.
ابومخنف میگوید آنقدر تیر به بدن ابوالفضل(علیه السلام) رسیده بود که زره او مثل خارپشت شده بود. در اینجا است که مینویسد: «وَ ضَرَبَهُ رَجُلٌ بِعَمُودٍ حَدِیدٍ فَانقَلَبَ مِن فَرَسِهِ عَلَی الأرضِ». ابوالفضل(علیه السلام) از مرکب به زمین افتاد…
[۱]. جلسه ۲۱۸۷؛ جمعه، سیام بهمنماه ۱۳۸۳هـ.ش، هشتم محرّمالحرام ۱۴۲۶هـ.ق
[۲]. الكافي، ج ۲، ص ۳۳
[۳]. الكافي، ج ۲، ص ۳۳
[۴]. بحارالانوار، ج ۶۵، ص ۲۸۱
[۵]. بحارالانوار، ج ۴۵، ص ۴۱