بنابر این، مخاطبِ حضرت در این نامه هر دو گروه بودند؛ هم مؤمنین، یعنی کسانی که نسبت به آنچه پیغمبر اکرم(صل الله علیه و اله و سلم) از دین و اصول و فروع آن ارائه کرده بود، پذیرش قلبی و درونی داشتند و هم گروه مسلمین که دین را به ظاهر پذیرفته بودند و شهادتین گفته بودند. خطاب حضرت همه را، در همة اصناف مختلف در بر میگیرد؛ چه آنهایی که ایمان و اسلام حقیقی داشتند و چه آنهایی که ـنعوذباللهـ اسلامشان از روی نیرنگ و نفاق بود.
مخاطب امام حسین(علیه السلام) هم کسانی از قبیل حبیب بنمظاهر و مُسلم بنعوسجه و امثال اینها بودند، که اینها گروه «مؤمنین» هستند و آمدند و حضرت را یاری کردند و حضرت هم ایشان را در نامهشان مقدّم داشته است؛ هم آن کسانی که ابتدا با مُسلم بنعقیل بیعت کردند و بعد روی حسین بنعلی(علیه السلام) شمشیر کشیدند.
دقّت کنید و سطحینگر نباشید! امام حسین(علیه السلام) معصوم و امام است. هر حرفی که از دهان او بیرون میآید و هر حرفی که بر قلمش جاری میشود، برای ما حجّت است. به نظر من تعبیر حضرت در این نامه دقیقاً حسابشده است. اوّل بهطور اختصاصی گروه مؤمنان را خطاب میکند و بعد بهطور کلّی، چه مسلمان حقیقی و چه ظاهری، همه را مخاطب قرار داده است. زیرا وظیفة امام حسین(علیه السلام) این بود که دینی را که پیغمبر اکرم(صل الله علیه و اله و سلم) آورد و مُحدث آن بود، آن را اِبقا کند و علّت مُبقیة این دین باشد.
تحلیل دین و ایمان از منظر روایات
در جلسة گذشته بحثی را مطرح کردم و گفتم که صِرف گفتن شهادتین ایمان نیست؛ بلکه ایمان پذیرش مجموعة اصول و فروع دین است. در این جلسه روایاتی را در این زمینه مطرح میکنم. ابوالصّباح کنانی از امام باقر(علیه السلام) نقل میکند که حضرت فرمودند: «قِيلَ لِأَمِيرِالْمُؤْمِنِينَ مَنْ شَهِدَ أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ وَ أَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللَّهِ كَانَ مُؤْمِناً»؛ به علی(علیه السلام) گفته شد، آیا کسی که این دو گواهی زبانی را بدهد، مؤمن نیز هست؟ «قَالَ فَأَيْنَ فَرَائِضُ اللَّهِ»؛ حضرت فرمودند پس واجبات کجا رفت؟! این شهادتین، گواهی به اصول دین بود؛ پس فروع دین کجا رفت؟!
در این کلام خوب دقّت کنید! علی(علیه السلام) استدلالی برخورد کردهاند: «قَالَ وَ سَمِعْتُهُ يَقُولُ كَانَ عَلِيٌّ يَقُولُ لَوْ كَانَ الْإِيمَانُ كَلَاماً لَمْ يَنْزِلْ فِيهِ صَوْمٌ وَ لَا صَلَاةٌ وَ لَا حَلَالٌ وَ لَا حَرَامٌ».[۲] ابوالصّباح میگوید شنیدم که حضرت باقر(علیه السلام) فرمود که علی(علیه السلام) مکرّر میفرمود اگر ایمان همین گفتنِ شهادتین بود و انسان فقط با اعتراف به وحدانیّت خداوند و رسالت پیغمبر مؤمن میشد، دیگر روزه و نماز و حلال و حرام نازل نمیشد! چنین شخصی میشد مؤمن و جایگاهش هم میشد بهشت! علی(علیه السلام) مکرّر میگفتند اگر ایمان گفتنِ شهادتین است، پس اینها برای چه نازل شد؟!
معلوم میشود که صِرف گفتنِ شهادتین ایمان نیست. این اشاره دارد به آن مطلبی که بنده عرض کردم که ایمان، جایگزین شدنِ «دین» در دل و پذیرشِ قلبیِ آن بیان صادره از مقام رُبوبی است که به وسیلة انبیا به ابنای بشر ابلاغ میشود. دین هم مُرکّب از «اصول و فروع» و «علم و عمل» است. بنابر این هیچ مانعی ندارد که کسی مسلمان ظاهری باشد و همة احکام ظاهری و فقهی اسلام دربارة او اجرا شود، ولی در عین حال مؤمن نباشد.
امّا در مورد دین که گفتیم مُرکّب است، روایات متعدّدی داریم که این روایات در این موضوع به تعبیر بنده مُتظافره هستند. یک روایت از حضرت عبدالعظیم حسنی; که کنیه ایشان ابوالقاسم است، نقل میکنم. «عَنْ عَبْدِ الْعَظِيمِ الْحَسَنِيِّ قَالَ دَخَلْتُ عَلَى سَيِّدِي عَلِيِّ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ عَلِيِّ بْنِ مُوسَى بْنِ جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ بْنِ عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ فَلَمَّا بَصُرَ بِي قَالَ لِي مَرْحَباً بِكَ يَا أَبَا الْقَاسِمِ أَنْتَ وَلِيُّنَا حَقّاً قَالَ فَقُلْتُ لَهُ يَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ إِنِّي أُرِيدُ أَنْ أَعْرِضَ عَلَيْكَ دِينِي فَإِنْ كَانَ مَرْضِيّاً ثبتتُ عَلَيْهِ حَتَّى أَلْقَى اللَّهَ عَزَّوَجَلَّ».
حضرت عبدالعظیم حسنی; میفرماید بر امام علیّالنّقی(علیه السلام) وارد شدم؛ وقتی نگاه حضرت به من افتاد، فرمود خوش آمدی! تو حقیقتاً از دوستان ما و پیوستة به ما هستی. من به حضرت گفتم یا بنرسولالله! میخواهم دین خود را به شما عرضه کنم؛ اگر دینم مورد پسند شما بود، پای آن میایستم تا جایی که خدا را ملاقات کنم. ایشان در این بخش از روایت، از لفظ «دین» استفاده میکند. نمیگوید میخواهم اسلام یا ایمانم را به شما عرضه کنم؛ میگوید «دین». بنابر این در ادامة روایت معلوم میشود معنای «دین» چیست. ضمن اینکه معلوم میشود معنای دینداری این است که پای دینت بایستی تا جان به جانآفرین تسلیم کنی.
بعد در ادامة روایت میآورد: «فَقَالَ هَاتِهَا أَبَاالْقَاسِمِ فَقُلْتُ إِنِّي أَقُولُ إِنَّ اللَّهَ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى وَاحِدٌ لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْءٌ خَارِجٌ مِنَ الْحَدَّيْنِ حَدِّ الْإِبْطَالِ وَ حَدِّ التَّشْبِيهِ وَ إِنَّهُ لَيْسَ بِجِسْمٍ وَ لَا صُورَةٍ وَ لَا عَرَضٍ وَ لَا جَوْهَرٍ بَلْ هُوَ مُجَسِّمُ الْأَجْسَامِ وَ مُصَوِّرُ الصُّوَرِ وَ خَالِقُ الْأَعْرَاضِ وَ الْجَوَاهِرِ وَ رَبُّ كُلِّ شَيْءٍ وَ مَالِكُهُ وَ جَاعِلُهُ وَ مُحْدِثُهُ وَ إِنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ خَاتَمُ النَّبِيِّينَ فَلَا نَبِيَّ بَعْدَهُ إِلَى يَوْمِ الْقِيَامَةِ وَ أَقُولُ إِنَّ الْإِمَامَ وَ الْخَلِيفَةَ وَ وَلِيَّ الْأَمْرِ بَعْدَهُ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ عَلِيُّ بْنُ أَبِي طَالِبٍ ثُمَّ الْحَسَنُ ثُمَّ الْحُسَيْنُ ثُمَّ عَلِيُّ بْنُ الْحُسَيْنِ ثُمَّ مُحَمَّدُ بْنُ عَلِيٍّ ثُمَّ جَعْفَرُ بْنُ مُحَمَّدٍ ثُمَّ مُوسَى بْنُ جَعْفَرٍ ثُمَّ عَلِيُّ بْنُ مُوسَى ثُمَّ مُحَمَّدُ بْنُ عَلِيٍّ ثُمَّ أَنْتَ يَا مَوْلَايَ».
حضرت هادی(علیه السلام) به حضرت عبدالعظیم حسنی میفرمایند مطلبت را بگو و دینت را عرضه کن! حضرت عبدالعظیم هم مطالبش را عرضه میکند. اوّل راجع به خداوند و بحث وحدانیّت و خصوصیات آن، اعتقاداتش را ارائه میدهد. دوم، شهادت به رسالت پیغمبر اکرم(صل الله علیه و اله و سلم) میدهد و اینکه ایشان خاتم انبیای الهی هستند. سوم هم در خصوص امامتِ ائمة اطهار: گواهی میدهد و نام امامان را میآورد تا اینکه به نام مبارک امام هادی(علیه السلام) میرسد. چون حضرت عبدالعظیم حسنی از اصحاب امام هادی(علیه السلام) بودند.
بعد در ادامة روایت داریم که: «فَقَالَ وَ مِنْ بَعْدِي الْحَسَنُ ابْنِي فَكَيْفَ لِلنَّاسِ بِالْخَلَفِ مِنْ بَعْدِهِ قَالَ فَقُلْتُ وَ كَيْفَ ذَلِكَ يَا مَوْلَايَ قَالَ لِأَنَّهُ لَا يُرَى شَخْصُهُ وَ لَا يَحِلُّ ذِكْرُهُ بِاسْمِهِ حَتَّى يَخْرُجَ فَيَمْلَأَ الْأَرْضَ قِسْطاً وَ عَدْلًا كَمَا مُلِئَتْ ظُلْماً وَ جَوْراً قَالَ فَقُلْتُ أَقْرَرْتُ». یعنی امام هادی(علیه السلام) به من فرمودند که بعد از من پسرم امام حسن عسکری(علیه السلام) است و بعد از امام عسکری(علیه السلام)، پسر ایشان امام زمان(علیه السلام) هستند که ایشان از نظرها غایبند و جایز نیست ایشان را با نام اصلیشان یاد کنید، تا اینکه از پردة غیبت خارج شوند و زمین را سرشار از قسط و عدل نمایند، همانگونه که مملوّ از ظلم و جور شده بود. بعد حضرت عبدالعظیم میفرماید من به امامت امام عسکری(علیه السلام) و امام زمان(علیه السلام) هم اقرار کردم.
حضرت عبدالعظیم ادامه میدهد: «وَ أَقُولُ إِنَّ وَلِيَّهُمْ وَلِيُّ اللَّهِ وَ عَدُوَّهُمْ عَدُوُّ اللَّهِ وَ طَاعَتَهُمْ طَاعَةُ اللَّهِ وَ مَعْصِيَتَهُمْ مَعْصِيَةُ اللَّهِ وَ أَقُولُ إِنَّ الْمِعْرَاجَ حَقٌّ وَ الْمُسَاءَلَةَ فِي الْقَبْرِ حَقٌّ وَ إِنَ الْجَنَّةَ حَقٌّ وَ النَّارَ حَقٌّ وَ الصِّرَاطَ حَقٌّ وَ الْمِيزَانَ حَقٌّ وَ أَنَّ السَّاعَةَ آتِيَةٌ لا رَيْبَ فِيها وَ أَنَّ اللَّهَ يَبْعَثُ مَنْ فِي الْقُبُورِ».
چهارمین چیزی که حضرت عبدالعظیم گواهی میدهد این است که دوستان ائمة اطهار:، دوستان خدا و دشمنان ایشان دشمن خدا هستند و طاعتشان طاعت خدا و سرپیچی از فرمانشان، سرپیچی از فرمان خدا است. این همان مسألة تولّی و تبرّی است. پنجم هم به حقانیّت مسألة معراج و نشئة برزخ و حقانیّت نشئة آخرت و معاد گواهی میدهد.
تا اینجا همة آنچه که ایشان نسبت به آن گواهی دادند، جزء اصول است و ایشان از مبدأ تا معاد را میفرماید. امّا به صِرف این مطالب و گواهیها بسنده نمیکند و چون میخواهد دینش را بهطور کامل عرضه کند، در ادامه میگوید: «وَ أَقُولُ إِنَّ الْفَرَائِضَ الْوَاجِبَةَ بَعْدَ الْوَلَايَةِ الصَّلَاةُ وَ الزَّكَاةُ وَ الصَّوْمُ وَ الْحَجُّ وَ الْجِهَادُ وَ الْأَمْرُ بِالْمَعْرُوفِ وَ النَّهْيُ عَنِ الْمُنْكَر».
از اینجا به فروع دین اشاره میکند و بعد از ولایت، نماز و زکات و روزه و حج و جهاد و امر به معروف و نهی از منکر را ذکر میفرماید. حضرت عبدالعظیم میگوید دین من این است! دین صرف گفتن شهادتین نیست؛ بلکه دین مجموعهای مُرکّب از «اصول و فروع» و «علم و عمل» است؛ مجموعهای است که از مقام رُبوبی صادر و توسط رُسُل به ما ابلاغ شده است.
در ادامة روایت، وقتی حضرت عبدالعظیم این مجموعه را به عنوان دین خودش بیان میکند، امام هادی(علیه السلام) به ایشان میفرماید: «يَا أَبَاالْقَاسِمِ هَذَا وَ اللَّهِ دِينُ اللَّهِ الَّذِي ارْتَضَاهُ لِعِبَادِهِ فَاثْبُتْ عَلَيْهِ ثَبَّتَكَ اللَّهُ بِالْقَوْلِ الثَّابِتِ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَ فِي الْآخِرَةِ».[۳]یعنی به خدا قسم این همان دینی است که خدا برای بندگانش انتخاب کرده است. بعد هم فرمودند پای این دینی که انتخاب کردهای بایست؛ و بعد هم دعا کردند و از خدا خواستند که حضرت عبدالعظیم را در دینی که انتخاب کرده ثابتقدم و پایدار بدارد. بنابر این، از این روایت معلوم میشود که اگر این اعتقادات و اعمال در کسی نبود، او مسلمان است ولی مؤمن نیست؛ مسلمان است ولی دین ندارد.
ضرورت پایداری و ثبات قدم در دین
حالا بحث در اینجا است که این پایداری و ثباتِقدم در دینداری که حضرت فرمود: «فَاثْبُتْ عَلَيْهِ ثَبَّتَكَ اللَّهُ» چهطور حاصل میشود؟ دین الهی آمد، با فطرت ما همسو نیز هست، امّا چگونه این دین در دل ما جای میگیرد؟ کام جان را باز میکنی و بر لب سرچشمة معارف میگذاری؛ حالا باید کاری کنی که این معارف در عمق جانت بنشیند و حوادث زندگی تو را از این مسیر دور نکند. «فَاثْبُتْ» به همین معنا است؛ یعنی در این مسیر پایداری کن! بعد هم باید از خدا بخواهی که تو را در این دین ثابتقدم بدارد؛ «ثَبَّتَكَ اللَّهُ».
در صدر اسلام هم اینطور نبود که همة کسانی که آمدند دور پیغمبر اکرم(صل الله علیه و اله و سلم) را گرفتند و بعد منحرف شدند، از ابتدا افراد بازیگری بوده و با سوءنیّت قبلی آمده باشند و مثلاً گفته باشند میرویم و شهادتین را میگوییم و نماز ظاهری میخوانیم و بعد در سایة این اسلام ظاهری به نوایی میرسیم و به مقاصد مالی و مقامی دست پیدا میکنیم! نخیر، اینطور نبوده است. بعضی از آنها بدون این نیّتها آمدند؛ امّا بعد در کشوقوس دهر دچار انحراف شدند.
در روایاتمان اینطور داریم که وقتی دلتان تعلّق کوچکی به دین الهی پیدا کرد، از خداوند بخواهید که این دلبستگی عمق پیدا کند و یک سنخ مسائل دنیوی سبب نشود که این رابطة درونی ما با خدا قطع شود. از جمله این روایت از امام صادق(علیه السلام) است که میفرمایند: «سَتُصِيبُكُمْ شُبْهَةٌ فَتَبْقَوْنَ بِلَا عَلَمٍ يُرَى وَ لَا إِمَامٍ هُدًى»؛ به زودی شُبهاتی به شما میرسد که میخواهد شما را منحرف و گمراه کند؛ و شما میمانید بدون نشانهای که راه حق را به شما نشان دهد، یا امامی که شما را هدایت کند.
مثل کسی که سر دو راهی میرسد و هیچ تابلویی نیست که راه را نشان دهد، یا راهنمایی نیست که او را به مقصد برساند. چون ما دو نوع هدایت داریم؛ یکی «ارائة طریق» است که راه را به تو نشان میدهد؛ دیگری «ایصال به مطلوب» است که دستت را میگیرد و به مقصد میرساند. مراد از «عَلَمٍ يُرَى» اشاره به ارائة طریق است و منظور از «إِمَامٍ هُدًى» اشاره به ایصال به مطلوب است؛ یعنی پیشوایی که به دنبال او حرکت کنی.
بعد حضرت میفرمایند: «لَا يَنْجُو مِنْهَا إِلَّا مَنْ دَعَا بِدُعَاءِ الْغَرِيقِ»؛ یعنی هیچکس در این شرایط نجات پیدا نمیکند مگر آن کسی که با دعای غریق از خدا درخواست هدایت کند. یعنی این شبههها انسان را مانند همان کسی که در گرداب افتاده و دارد غرق میشود، سرگردان و مستغرق میکند. راوی میگوید: «قُلْتُ وَ كَيْفَ دُعَاءُ الْغَرِيقِ»؛ یعنی عرض کردم دعای غریق چگونه است؟ حضرت فرمود اینطور بگو: «يَا اللَّهُ يَا رَحْمَانُ يَا رَحِيمُ يَا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ ثَبِّتْ قَلْبِي عَلَى دِينِكَ».[۴]
در اینجا هم، مثل روایت حضرت عبدالعظیم حسنی، بحث پایداری در دین مطرح است. در آنجا امام هادی(علیه السلام) به حضرت عبدالعظیم فرمود: «فَاثْبُتْ عَلَيْهِ ثَبَّتَكَ اللَّهُ»؛ یعنی در این دینِ حق پایداری کن و دعا فرمود که خدا در پایداری کمکت کند. در دعایِ غریق هم میگوییم: «ثَبِّتْ قَلْبِي عَلَى دِينِكَ». یعنی از خداوند میخواهیم که دل ما را در دین حق پایدار گرداند.
در دعاهای پیغمبر اکرم(صل الله علیه و اله و سلم) هم هست که حضرت میفرمود: «یَا مُثَبِّتَ القُلُوبِ ثَبِّت قُلُوبَنَا عَلَی دِینِک».[۵]حضرت برای خودش و امّت خودش اینطور دعا میفرمود: ای کسی که دلها را پابرجا میداری، دلهای ما را بر دینت پابرجا بدار؛ همان دینی که به من دادی و من آن را برای بندگانت آوردم.
اگر دین در دل انسان پابرجا شد، میشود «ایمان» و به چنین شخصی میگویند «مؤمن»! بعد از ایمان، نوبت به آثار ایمان میرسد. قرآن کریم فرمود: «إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذينَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ ثُمَّ لَمْ يَرْتابُوا وَ جاهَدُوا بِأَمْوالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ في سَبيلِ اللَّهِ أُولئِكَ هُمُ الصَّادِقُونَ».[۶] یعنی نشانة ایمان این است که مؤمن تردیدی نسبت به دین ندارد. در روایت امام صادق(علیه السلام) داشتیم که فرمودند: «سَتُصِيبُكُمْ شُبْهَةٌ»؛ این آیة شریفه میفرماید وقتی ایمان در دل نفوذ کند، دیگر دل نمیلرزد و شخص مؤمن در راه خدا و پای دین میایستد و از هیچ چیز نمیترسد و تریدی به دل راه نمیدهد.
خطاب امام حسین(علیه السلام) در نامه به کوفیان چه بود؟ «إِلَى الْمَلَإِ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُسْلِمِينَ»؛ مؤمنین چه کسانی بودند؟ کسانی که در شب عاشورا با حضرت ماندند. شب عاشورا امام حسین(علیه السلام) اجازه داد که هرکه میخواهد برود، برود. فرمود خجالت هم نکشید! اینها با من کار دارند و من وظیفهای دارم و بر طبق آن عمل میکنم. هر که میخواهد برود، برود. امّا مؤمنین ماندند.
اوّل ابوالفضل(علیه السلام) بلند شد و شروع به صحبت کرد. گفت کجا برویم؟! برای چه برویم؟! «نَفعَلُ ذَلِکَ لِنَبقَی بَعدَک»؛ ما برویم که بعد از تو زنده بمانیم؟! خدا نشان ندهد به ما آن روز را که ما باشیم و تو نباشی! همة اصحاب، یکی پس از دیگری اظهار وفاداری کردند و گفتند ما با تو میمانیم. حضرت هم فرمود شما همه شهید میشوید؛ و جایگاهشان در بهشت را هم به آنها نشان داد.
آخرین نفر در آن جمع میدانید که بود؟ نوجوانی که هنوز بالغ نشده بود. قاسم بلند میشود؛ عمو جان! آیا من هم جزء این شهدا هستم؟ حسین(علیه السلام) نگاهی به او کرد و گفت: «کَیفَ المَوتُ عِندَک»؛ بگو ببینم مرگ در ذائقة تو چگونه است؟ گفت: «یَا عَمّاهُ، أحلَی مِنَ العَسَل»؛ از عسل شیرینتر است. باز هم حسین(علیه السلام) دلش نیامد صریحاً به او بگوید که تو شهید میشوی؛ لذا با کنایه گفت از مردهایی که در این خیمهها هستند، جز زینالعابدین(علیه السلام) کسی زنده نخواهد ماند.
روز عاشورا، اصحاب رفتند و شهید شدند. وقتی علی اکبر(علیه السلام) هم شهید شد، قاسم آمد که به میدان برود. «فَلَمَّا نَظَرَ الحُسَينُ إلَيهِ قَد بَرَزَ اِعتَنَقَهُ»؛ وقتی حسین(علیه السلام) دید که قاسم آمده، او را در آغوش گرفت و به سینه چسباند. «وَ جَعَلَا یَبکِیَانِ حَتَّی غُشِیَ عَلَیهِمَا»؛ آنقدر این عمو و برادرزاده گریه کردند که بیحال شدند و غش کردند. حضرت به او اذن میدان نمیدهد. امّا «فَلَم يَزَل الغُلَامُ يُقَبِّلُ يَدَيهِ وَ رِجلَيهِ حَتَّى أذِنَ لَهُ»؛ یعنی آنقدر به دست و پای عمو بوسه زد، تا اینکه حضرت به او اذنِ میدان داد.
قاسم به میدان رفت و عدّهای از دشمنان را به درک واصل کرد. حمید بنمسلم میگوید یکی از این خبیثها به من گفت من میروم کار این جوان را سامان بدهم. گفتم این همه آدم اطراف این بچه را گرفتهاند؛ آیا کافی نیست؟ او اعتنا نکرد و رفت. مینویسند: «فَمَا وَلَّى حَتَّى ضَرَبَ رَأسَهُ بِالسَّيفِ»؛ یعنی همین که قاسم آمد صورتش را برگرداند، آن خبیث چنان شمشیری به سر قاسم زد که «وَ وَقَعَ الغُلَامُ لِوَجهِهِ».[۷] قاسم با صورت روی زمین افتاد…
[۱]. جلسه ۲۱۸۴؛ سهشنبه، بیستوهفتم بهمنماه ۱۳۸۳هـ.ش، پنجم محرّمالحرام ۱۴۲۶هـ.ق
[۲]. بحارالانوار، ج ۶۶، ص ۱۹
[۳]. بحارالانوار، ج ۳، ص ۲۶۸
[۴]. بحارالانوار، ج ۵۲، ص ۱۴۸
[۵]. کنزالعمال، ج ، ص
[۶]. سوره مبارکه حجرات، آیه ۱۵
[۷]. بحارالانوار، ج ۴۵، ص ۳۴