در روایتی از امام صادق(علیه السلام) آمده است که: «الْإِيمَانُ عَمَلٌ كُلُّهُ».[۲] یعنی همة ایمان، عمل است. توجّه داشته باشید که این روایت با روایاتی که می‌گوید ایمان عقد قلبی است منافاتی ندارد. چون هر بُعد وجودی ما عملِ متناسب با خودش را دارد. دل، عمل متناسب با خودش را دارد؛ عقل، عملِ متناسب با خودش را دارد. چشم، عملِ متناسب با خودش را دارد و سایر ابعاد و اعضای وجودی انسان هم هر کدام عمل خودش را دارد. کاری که از چشم بر می­آید، از گوش بر نمی­آید و کاری که از گوش بر می­آید از چشم بر نمی­آید. هر عضو و هر نیرویی از انسان و هر بُعد از ابعاد مختلف انسان، عملِ متناسب با خود را دارد. روایاتی که در باب ایمان به این نحو وارد شده، گویای همین معنا است.

مثلاً امام هشتم(علیه السلام) می­فرماید: «الإیمَانُ مَعْرِفَةٌ بِالْقَلْبِ وَ إِقْرَارٌ بِاللِّسَانِ وَ عَمَلٌ بِالْأَرْكَانِ».[۳] یعنی ایمان از درون به بیرون تراوش می­کند. ایمان شناخت قلبی و عمل دل است؛ بعد هم نوبت به زبان می‌رسد. چون زبان، ترجمان دل است و به آنچه که در دل گذشته گواهی می­دهد. یعنی عمل متناسب با خودش را انجام می‌دهد. بعد هم می‌فرماید: «عَمَلٌ بِالْأَرْكَانِ»، که به مجموعة سایر اعضای انسان مربوط می‌شود که اعمال و طاعاتی مثل نماز و روزه و حج و جهاد از آن اعضا و جوارح سر می‌زند.

در یک روایت دیگر، اباصلت هِرَوی می­گوید از امام هشتم(علیه السلام) دربارة ایمان پرسیدم؛ حضرت فرمود: «الْإِيمَانُ عَقْدٌ بِالْقَلْبِ وَ لَفْظٌ بِاللِّسَانِ وَ عَمَلٌ بِالْجَوَارِحِ لَا يَكُونُ الْإِيمَانُ إِلَّا هَكَذَا».[۴] در روایت قبل فرمودند: «مَعْرِفَةٌ بِالْقَلْب» و اینجا می‌فرمایند: «عَقْدٌ بِالْقَلْب» که همان معنی را دارد. در روایت قبل «عَمَلٌ بِالْأَرْكَانِ» آورده بود، و اینجا «عَمَلٌ بِالْجَوَارِح» را اشاره می‌کند. بعد هم می‌فرمایند هیچ ایمانی نیست مگر آنکه این سه عامل را داشته باشد. از پیغمبر اکرم(صل الله علیه و اله و سلم) هم این سه مورد دربارة ایمان نقل شده است؛ یعنی معرفت با قلب، اقرار به لسان و عمل به ارکان و اعضا و جوارح.[۵] این‏ها عناصر شکل‏دهندة ایمان است.

در روایتی محمد بن‏مسلم از امام صادق(علیه السلام) نقل می­کند که از حضرت دربارة ایمان پرسیدم؛ حضرت فرمودند: «شَهَادَةُ أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ وَ الْإِقْرَارُ بِمَا جَاءَ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ وَ مَا اسْتَقَرَّ فِي الْقُلُوبِ مِنَ التَّصْدِيقِ بِذَلِكَ».[۶] حضرت ابتدا مسألة توحید را و بعد از آن مسألة نبوّت را مطرح می­کنند. امّا اقرار به آنچه از جانب خدا آمده، فقط اقرار به نبوّت پیغمبران نیست.

منظور از «الْإِقْرَارُ بِمَا جَاءَ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ»، پذیرش تمام آن اموری است که پیغمبران آورده‌اند؛ یعنی مجموعة آن اصول و فروع و وحی مدوّن و غیرمدوّن، همه و همه را شامل می‌شود. یعنی ایمان عبارت است از پذیرش کاملِ مجموعه‌ای که به آن می‏گوییم «دین». در روایات این‏طور داریم که کسی که اسلامش در شهادتین خلاصه می‏شود، اسلامش ظاهری است.

حضرات ائمّه: می‏خواهند بگویند خیال نکنید کسانی که فقط شهادتین را می‌گویند، مؤمنند! نخیر، این‏ها مسلمانِ ظاهری هستند؛ امّا مؤمن و مسلمانِ حقیقی نیستند. روایتی از امام صادق(علیه السلام) هست که حضرت فرمود: «مَلْعُونٌ مَلْعُونٌ مَنْ قَالَ الْإِيمَانُ قَوْلٌ بِلَا عَمَلٍ».[۷] از رحمت حق دور باد، کسی که می­گوید ایمان فقط شهادتین است و گواهی لفظی بدون اقدام عملی کافی است.

عبارت «بِلَا عَمَل» که در این روایت آمده را بگذارید کنار آن روایتی که فرمود: «الْإِيمَانُ عَمَلٌ كُلُّهُ». آن‌وقت با یک جمع‌بندی به این نتیجه می­رسیم که ایمان حقیقتی است قلبی و این حقیقت قلبی دارای آثار و لوازم وجودی است. لازمة وجودی یک شیء هیچ­گاه از آن منفکّ نمی­شود. مثلاً شیرینی از عسل جدا نمی­شود. چون لازمة وجودی آن است، ولی جزء حقیقت آن نیست. «ایمان» هم اگر در کسی باشد، لازمة وجودی‌اش «عمل» است. لذا حضرت فرمود: «مَلْعُونٌ مَلْعُونٌ مَنْ قَالَ الْإِيمَانُ قَوْلٌ بِلَا عَمَلٍ».

در روایت داریم که شخصی به امام صادق(علیه السلام) عرض می­کند: «أَيُّهَا الْعَالِمُ أَخْبِرْنِي أَيُّ الْأَعْمَالِ أَفْضَلُ عِنْدَ اللَّهِ»؛ در بین اعمال چه عملی نزد خدا با فضیلت­تر است؟ به حسب ظاهر تا می‏گوید عمل، ذهن به سراغ عملِ جوارحی می­رود. ما در عرف خودمان حتّی عملِ زبان را هم عمل نمی­دانیم، با اینکه زبان جزء جوارح است؛ تا چه رسد به اعمال جوانحی! گفتارهایمان را از کردارهایمان جدا می‌کنیم و گفتارها را کردار نمی‌دانیم؛ و حال آنکه حقیقت این‌طور نیست و هر بُعد وجودی ما عملِ متناسب با خودش را دارد.

سؤال این بود: «أَيُّ الْأَعْمَالِ أَفْضَلُ عِنْدَ اللَّهِ». وقتی این سؤال را می‌شنویم، این‌طور به ذهن می‏آید که منظور از اعمال، کردار خارجی و همان اعمال چشم و گوش و دست و پا است. امّا حضرت در جواب می‌فرمایند: «مَا لَا يَقْبَلُ اللَّهُ شَيْئاً إِلَّا بِهِ»؛ یعنی با فضیلت‌ترین اعمال، آن عملی است که خدا هیچ عملی را از ما قبول نمی‌کند مگر به واسطة آن عمل!

راوی می­گوید: «قُلْتُ وَ مَا هُوَ»؛ آن عملی که همه اعمال به واسطه آن مقبول خدا واقع می‌شود کدام عمل است؟ حضرت فرمود: «الْإِيمَانُ بِاللَّهِ الَّذِي لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ أَعْلَى الْأَعْمَالِ دَرَجَةً وَ أَشْرَفُهَا مَنْزِلَةً وَ أَسْنَاهَا حَظّاً». آن عمل «ایمان» به خدایی است که هیچ خدایی جز او نیست. ایمان، از حیث درجه بالاترینِ اعمال است و از نظر جایگاه و بهره­اش شریف­ترینِ کارها است. یعنی حضرت می‏فرماید با اینکه ایمان یک امر درونی است و حتّی از عمل زبانی هم پوشیده­تر است، امّا شریف‌ترین و با فضیلت‌ترینِ اعمال نزد خدا همین ایمان است. عملِ زبان موجی در فضا ایجاد می­کند، ولی ایمان یک موج درونی و پنهانی دارد.

بعد راوی به امام صادق(علیه السلام) عرض می­کند که ایمان قولِ همراه با عمل است یا قولِ بدون عمل؟ حضرت در جواب می­فرماید: «الْإِيمَانُ عَمَلٌ كُلُّهُ».[۸] ایمان تمامش عمل است. سراپای وجودت باید کار کند؛ امّا این کارهای بیرونی باید از درون نشأت بگیرد. اگر ایمانِ درونی باشد، سایر اعمال هم هست. اشرفِ ابعاد وجودی انسان دل و قلب او است. اگر دل تعلّق به خدا پیدا کرد، اگر دل‌بستگی پیدا شد، زبان و چشم و دست و پا و گوش هم طبق آن به حرکت در می‌آید. چون دل موتور محرّک همة اعمال است.

حقیقتِ ایمان

ایمان عبارت از دل‌بستگی به یک امر مرکّب است؛ این مطلب دقیقی است. حقیقت ایمان، خودش واحد است، امّا متعلَّق آن مرکّب است. این سخن یعنی چه؟ مثالی می­زنم تا مطلب روشن شود. مثلاً می­گویی این «آش» است؛ اعتقاد داریم که آش است. یعنی شما به امر واحدی معتقد هستید، امّا متعلّق این اعتقاد، عدس و لوبیا و ماش و سبزی و… است. دربارة آش نمی‌گویی من معتقدم که این لوبیا است، من معتقدم که این عدس است…! فقط می­گویی این آش است! «یک‏چیز» بیشتر نیست، اما متعلَّق آن مرکّب است.

به این معنا، حقیقت ایمان مرکّب نیست؛ بلکه متعلّق آن مرکّب است. حالا متعلّق ایمان که مرکّب است، چیست؟ متعلّق ایمان همان «دین» است. دین مرکّب از اصول و فروع است. دین مرکّب است و ایمان آوردن به این مرکّب، یک چیز بیشتر نیست. ایمان امری واحد است که متعلَّق آن مرکّب است.

لذا قرآن می­گوید «نُؤْمِنُ بِبَعْضٍ وَ نَكْفُرُ بِبَعْض»[۹] نداریم. پس اگر کسی گفت این بخش از دین را قبول دارم امّا آن بخش را قبول ندارم، به این معنا است که دین ندارد. این را قبول دارم، آن را قبول ندارم، پس دین ندارم! چون دین یک مجموعه است و اصول و فروعش هیچ فرقی ندارد. صدمه­هایی که از صدر اسلام و بعد از وفات پیغمبر اکرم(صل الله علیه و اله و سلم) خوردیم از همین مسأله بود؛ مسأله این بود که می‌گفتند این را قبول دارم و آن را قبول ندارم! همین موجب ضربه‏زدن به دین بود.

ایمان و اسلام حقیقی، حقیقتی واحد است که متعلّق آن مرکّب است. متعلّق آن چیست؟ دین است؛ یعنی همان مجموعة اصول و فروع؛ یعنی «کُلُّ مَا جَاءَ بِهِ النَّبِیّ» و هرچه که از مقام ربوبی صادر شده و از طریق وحی به پیغمبر اکرم(صل الله علیه و اله و سلم) نازل شده و برای ابنای بشر فرود آمده است. این دینِ تکامل یافته‌ای است که بعد از آن دیگر تکاملی نیست. چون پیغمبر اکرم(صل الله علیه و اله و سلم) خاتم‏النّبیین است و دین او هم خاتم شرایع است و دیگر تکامل ندارد. زیرا خودش تکامل‏یافته است. لذا «إِنَّ الدِّينَ عِنْدَ اللَّهِ الْإِسْلامُ».[۱۰]

لذا این را بدانید که حقیقت ایمان، همان تعلّق قلبی است. همین تعبیر «عَقْدٌ بِالْقَلْب» در روایات هم بود. این بالاترین تعبیری بود که جلسة گذشته گفتم که ایمان دل‏بستگی است. اگر این دل‏بستگی آمد، بعد از آن همه چیز می­آید. بله، خودِ این دل‏بستگی دارای مراتب است که در ادامة بحث به آن هم می‏رسیم و می‏گوییم که اگر ایمان به آن حدّ اَعلی برسد، آنجا است که انسان از همه چیز می­گذرد و دل می­کَند؛ یعنی جز راه الهی هیچ راه دیگری را نمی­بیند و نمی‏تواند ببیند.

زنده نگه داشتن دین، هدف والای امام حسین(علیه السلام)

امام حسین(علیه السلام) دید بنی‌امیّه هم از نظر اصول و هم از نظر فروع دارند به دین ضربه می­زنند و این جریان سبب مَسخ دین می‌شود و موجب می‌شود که فقط یک اسلام ظاهری باقی بماند. حضرت دید ایمان و اسلام حقیقی دارد از بین می­رود؛ دین به معنای حقیقی­اش دارد از بین می­رود. بنابر این چه بسا در آن قیام و حرکت الهی، مسألة «زنده نگه‌داشتنِ دین» از اهداف والا و بالای ایشان بود.

لذا حسین(علیه السلام) در مواقع حساس، به مسألة دین اشاره کرده است. حضرت حتّی خطاب به دشمنان فرمود شما اصلاً دین ندارید؛ نفرمود شما مسلمان نیستید. حسین(علیه السلام) می­گوید: «إنْ لَمْ یَکُنْ لَکُمْ دِینٌ فَکُونُوا أحْراراً فِی دُنْیاکُم». دقّت کنید که حضرت از «إنْ» استفاده می‏کند، نه «لَو». اهل ادبیات می دانند که «إنْ» برای آن‏جایی است که موضوعی مسلّم است و احتمالی در کار نیست.

حضرت زینب(سلام الله علیها) هم در آن عرصة تنگی که پیش می‏آید و آن صحنه‏ها را می‏بیند، دست را بر روی سرش می‏گذارد و می‏گوید: «أمَا فِیکُم مُسْلِمٌ». یعنی آیا یک «مسلمان» در بین شما نیست؟! منظور زینب(سلام الله علیها) هم همان چیزی است که حسین(علیه السلام) فرمود. ایشان هم اسلام ظاهری را نمی‏خواهد بگوید؛ بلکه منظورش اسلام حقیقی است که همان ایمان است.

امام حسین(علیه السلام) همین‏طور که در راه به سوی عراق می‏رود، در محلّی به زهیر که ­از سران کوفه است و عثمانی‏مذهب هم هست می­رسد. زهیر پیش از این محل مقیّد بود که در راه با حسین(علیه السلام) تلاقی نکند و برخورد نداشته باشد. راوی می‏گوید در یک خیمه‏گاه مفصّل و با عظمت نشسته بودیم و داشتیم غذا می­خوردیم که ناگهان کسی جلوی خیمه ایستاد و سلام کرد و رو به زهیر گفت: «یَا زُهَیر، أجِبْ أبَاعَبْدِالله». یعنی حسین(علیه السلام)تو را خواسته است؛ بیا و جواب او را بده! زهیر سر جایش خشک شد! راوی می‏گوید حتّی لقمه‏ها در دست­هایمان ماند؛ «کَأنَّمَا عَلَی رُؤُوسِنَا الطَّیْر». مثل اینکه پرنده روی سر ما نشسته باشد! یعنی از شدّت تعجّب و ناراحتی، حتّی سرها را هم تکان نمی­دادیم!

کسی که سکوت آن مجلس را شکست، همسر زهیر بود. به او گفت پسر پیغمبر تو را خواسته است؛ اگر بروی و حرف او را گوش کنی و بیایی چه می‏شود؟! زهیر از جای برخاست و به طرف خیمة حسین(علیه السلام) رفت. نوشته‏اند: «فَمَا لَبِثَ أَنْ جَاءَ مُسْتَبْشِراً قَدْ أَشْرَقَ وَجْهُهُ». یعنی به خیمة امام حسین(علیه السلام) رفت، توقّف کوتاهی کرد و برگشت؛  بیرون آمد، در حالی که لبخندی بر لب داشت و چهرة او می­درخشید و نورانی شده بود.

این تلألؤ و نورانیّت چهره به این جهت است که دل زهیر رفته است؛ حسین(علیه السلام) دل او را تسخیر کرده است. این دل که برود، همه چیز می­رود و همه کار می­کند. دل که رفت، تعلّق پیدا می‏شود و همه چیز بعد از آن می‏آید. راوی می‏گوید زهیر به خیمه‏گاهش که بازگشت، رو کرد به ما و به تمام همراهانش گفت همگی بروید! بعد به همسرش گفت تو هم برو! از او پرسیدند ای زهیر، چه شده است؟! در جواب گفت: «قَدْ عَزَمْتُ عَلَى صُحْبَةِ الْحُسَيْنِ».[۱۱] یعنی من می‏خواهم دیگر با حسین(علیه السلام) باشم.

دل می‏رود ز دستم صاحبدلان خدا را        دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا

مثل امروز (دوم محرّم‏الحرام) بود که کاروان حسین(علیه السلام) وارد کربلا شد. زهیر مثل پروانه دور حسین(علیه السلام) می­چرخید. در شب عاشورا تعبیرات عجیبی از اصحاب نقل شده است؛ وقتی حسین(علیه السلام) به اصحاب رخصت داد که بروند، هر کدام سخنی می‏گویند. از جمله زهیر است که می‏گوید: «اگر هفتاد بار مرا بکشند، بسوزانند و خاکسترم را بر باد دهند، باز هم دست از تو بر نمی­دارم».

آن شب اصحاب می‏خواستند این مطلب را به حسین(علیه السلام) برسانند که حسین جان! این را بدان که دیگر دست از تو بر نمی‏داریم؛ چون ما دل‏بسته و دل‏دادة تو شده‏ایم و تو دل ما را برده‏ای! لذا همه چیزمان را در راه تو می‏گذاریم؛ جانمان را، مالمان را و همه چیزمان را در این راه فدا می‏کنیم.

 


[۱]. جلسه ۲۱۸۱؛ شنبه، بیست‏وچهارم بهمن‏ماه ۱۳۸۳هـ‌.ش، دوم محرّم‏الحرام ۱۴۲۶هـ.ق
[۲]. بحارالانوار، ج ۶۶، ص ۲۳
[۳]. بحارالانوار، ج ۱۰، ص ۳۵۶
[۴]. بحارالانوار، ج ۶۶، ص ۶۵
[۵]. بحارالانوار، ج ۱۰، ص ۳۶۶
[۶]. بحارالانوار، ج ۶۶، ص ۲۲
[۷]. بحارالانوار، ج ۶۶، ص ۱۹
[۸]. بحارالانوار، ج ۶۶، ص ۲۳
[۹]. سوره مبارکه نساء، آیه ۱۵۰
[۱۰]. سوره مبارکه آل عمران، آیه ۱۹
[۱۱]. بحارالانوار، ج ۴۴، ص ۳۷۱

فهرست مطالب