دردی به جان رسیده و درمان نمی رسد
حسین ایزدی
دردی به جان رسیده و درمان نمی رسد
آب از سرم گذشته و جانان نمی رسد
از رنج بی حساب سرم را گرفته ام
این رنج بی حساب به پایان نمی رسد
کاری بکن و گر نه من از دست می روم
آیا صدای من به کریمان نمی رسد؟
یا أیها العزیز ببین دست من تهی ست
وقتی ز تو به سفرۀ من نان نمی رسد
باید چو مهزیار فقط محض یار بود
یعنی کسی به وصل تو آسان نمی رسد
قلبی که از نگاه تو محروم بوده است
سوگند می خوریم به ایمان نمی رسد
در رحــمت و محـــبـت و بنــــده نــوازی اش
اصلاً کسی به شاه خراسان نمی رسد
هنگــــام نا امیــدی و بن بســت های من..
ذکری به پای ذکر حسین جان نمی رسد