صالح دیشب پیام داد و پرسید : ” ممد ! چقدر حوصله داری برای ادامه ی “داستانت” ؟ ” 

گفتم : ” تقریبا هیچ ! ادامه نداره ، ذکر مصیبته ، هیچه ! ”
_ چقدر تکراری ایم .
_ از همه چیز خسته ام دیگه . چی شد که اینو پرسیدی ؟
_ چون حوصله م سررفته از داستانم .
جلوم هویج گرفتن و دارم دور آسیاب می چرخم . نمی دونم صاحاب آسیاب کیه تا بزنم ناکارش کنم .
_ همیشه همینه . کجای زندگی غیر این بوده تا حالا ؟!
منم حوصله م سررفته از داستانم عین تو . مسخره ست . یه ربع پیش تو همین اتوبوس داشتم قرآن می خوندم و به همین چیزا فکر می کردم . به اینکه چقدر عجیب و غیرقابل باوره بودن یه عالم دیگه و جبرئیل و وحی و گفته های ابراهیم به آزر و من چقدر محتاجم به بودن همین چیزهای غیرقابل باور . به این که اگه من لادین شم چی میشه . به این که فرق من و تو چیه ؟! من جاهلم و غیرصادقانه برخورد می کنم یا تو آشفته ای و شل و ول ؟
_ تا کی باس بچرخیم ، الله اعلم !

ابراهیم ، همان که وفا و کرد و انچه را که باید انجام می داد تمام و کمال به اتمام رساند ، یک هفته ای هست دارد دیوانه ام می کند . همیشه میان پیامبران به ابراهیم (ع) ارادت خاصی داشته ام . فکر می کنم خیلی خیلی نزد خدا عزیز است . کاراکتر عجیبی است حضرت ابراهیم . هرجای داستانش را که دست بگذاری چیزهایی پیدا می کنی که حتی تصورش تنت را می لرزاند . با وجود اینکه سخت ترین آزمون ها را با موفقیت گذرانده و مو لای درز کارش نمی رود ، اما باز یک جایی می آید و می گوید برای اینکه قلبم مطمئن شود می خواهم زنده شدن مردگان را ببینم و آن قدر پیش خدا پارتی دارد که خدا هم در جوابش بگوید : پس نگاه کن ! و مرغان را با صدای خود ابراهیم زنده کند .
ابراهیم ، همان که وفا کرد ، خواب دید پسرش را ، جگرگوشه ای که سرپیری با هزار امید و آرزو به دنیا آمده بود را سر می برد ، و رفت و برید! سر اسماعیلش را برید ، به خاطر همان پیش فرض های بیش از حد زیادی که صالح می گوید ! باز هم همان مساله ی صدق و توجیه است . ابراهیم از کجا دانست که این خواب ها ، صادقند ؟! از کجا دانست که این خداست که می خواهد سر فرزندش را ببرد و شیطان نیست ؟! چه ایمانی داشت که این ها را فهمید و تازه بعدش هم یک کلمه حرف نزد ، اعتراض که هیچ ، حتی درخواست و دعایی برای تغییر ماموریت نیز نکرد !
این ها را با چند نفری در میان گذاشتم تا ببینم آن ها چه فکر می کنند . سوای اینکه این ها سوالاتی هستند جست و جوگرانه ، باید اعتراف کنم که بیشتر از روی استیصال و درماندگی است که به این ها می اندیشم . من ابراهیم نیستم ، قاعدتا وفا هم نکرده ام آنچنان که باید و شاید . اما ، اما به ابراهیم حسودیم می شود . در ساده ترین مسائل زندگی میان دو راهی می مانم . حتی نمی توانم بفهمم که این خواب ها از جانب خداست تا ماموریتی را به من محول کند یا القائات شیطان است تا زندگیم را بابت یک خواب به فنای ابدی بدهم . دیشب که در رستوران بوی گندم این ها را به ابوذر می گفتم ، از او خواستم تا بیاید و برعکس همیشه او نقش وکیل خدا را بازی کند و من نقش وکیل شیطان و سعی کند حرف هایی بیابد تا من را قانع کند . چیزی گفت که در این یک هفته به ذهنم نرسیده بود در عین سادگی . گفت شاید ابراهیم هم نمی دانسته این ها از طرف خداست یا شیطان ، اما به کرم و لطف خدا امیدوار بوده است . امیدی از روی ایمانی خلل ناپذیر . می دانسته که حتی اگر از جانب شیطان هم باشد ، خدا هوایش را دارد . ادعای خیلی بزرگ و وحشتناکی است ، اما دوست می داشتم یقینی داشته باشم چون ابراهیم ، تا بابتش آتش را گلستان ببینم و فرزندم را ذبح کنم . اما حالا ، وسط همین بیابان تاریک بی پایان من مانده ام با ساده ترین چیزهای زندگی که شاید حتی یک نوزاد هم از پسشان بر بیاید . من مانده ام واین سالهایی که تمامش به خواب های بی سر و ته می ماند . به ابراهیم که فکر می کنم یادم می آید شهریور سه سال پیش ، کمی قبل تر از سفری که با این باشگاه عجیب و دوست داشتنی به مشهد داشتم ، خواب دیدم . خوابی غریب که هنوز گیجی و منگی بعد از دیدنش در سرم مانده . در خواب صدایی از من خواست تا چون عربی می دانم ، به عربی از آقایی بگویم که در آن حرم خوابیده و من برای این که نشان دهم عربی می دانم ، سوره ی ابراهیم را از حفظ برای آن صدا خواندم حال آن که هیچ گاه این سوره را از بر نبوده ام .
سلام بر ابراهیم ، همان که وفا کرد …

پ.ن :
1-  الان که اینها را در ارتفاع 15 متری از سطح زمین در مقابل یک ویوی ابدی برای شما می نویسم ، یادم آمده که امروز عید قربان است ! عید ابراهیم ! جشن پیروزی یک انسان و پیش فرض هایش بر تمام کائنات ! تعمدی در نوشتن برای عید قربان نداشته ام ، این ها شوریدگی هایی است که دو هفته ای هست با خودم این ور و آن ور می کشمشان .
عیدتان مبارک دوستان من . جایی لابه لای دعاهایتان ، ما را هم یاد کنید به رسم نیکی …

2-  

به روز عید، چو قربان کنی حریفان را
مرا بگوی که دست تو را حنا بندم

فهرست مطالب