اولین باری که تنم برای چنین مساله ای لرزید و کل عالم جلوی چشم هایم تیره و ترسناک شد ، در همان روزهایی بود که شاید معنوی ترین و بهترین قسمت زندگی من را تشکیل می دادند . قبل از آن هیچ وقت از این حرف ها نشنیده بودم که ، دنیایم دنیای خوشی بود که هیچ شری درش متصور نبود و همه اش یقین بود و آرامش ، یقینی که هنوز هم نمی دانم از کجا آمده بود و چگونه آن قدر آرامش با هم یک جا جمع شده بود .
من که کسی را از قبل نمی شناختم ولی در همان مدت اندکی که با هم بودیم از ظواهر می شد چیزهایی را دریافت . “ف” همیشه زودتر از همه ی ما نمازش را خوانده بود . عکس هایی از شهدا را که توی اتاقمان به سقف و دیوار کنار تخت ها چسبانده بودند همه را می شناخت و زندگیشان را می دانست و بعضی ها را خیلی با علاقه تعریف می کرد . نوحه و مداحی زیاد بلد و بود و مداح ها را هم می شناخت . من نه مداحی درست و درمان می دانستم چیست نه به اندازه ی او هیئتی بودم نه خیلی شهدا را می شناختم نه نمازم مثل او به جماعت و اول وقت بود همیشه . از چیزهایی که بچه ها می گفتند هم می شد فهمید ف آدم مذهبی ای است . ف کسی بود که در آن روزها نزدیک ترین دوست من شده بود . دوستی ای از جنسی که قبل از ان با کسی نداشتم . ف کسی بود که در آن سی روز زیسته بودمش و تنهایی مرا پر کرده بود و شب ها و روزهای عجیب آن دوره را با هم گذرانده بودیم و رازهایمان پیش هم بود . دوستش داشتم . حتی بعد از جدا شدنمان هم با هم در ارتباط بودیم . برایش شعر می گفتم و هنوز نزدیکی همان روزها را دورانه حس می کردیم .
به خاطر همین نزدیکی بود شاید که وقتی در روزهای آخر دوره دیدم دیگر نماز نمی خواند تنم لرزید . اوقاتم تلخ شد و همه ی چیزهای دنیا را ناواضح تر از آن چه تا آن موقع می دیدم یافتم . شاید نزدیک یک هفته حتی جرات نداشتم در موردش با ف حرف بزنم ، اصلا نمی دانستم باید چه بگویم ؟ مگر می شود به یک باره آدم این طور زیر و رو شود ؟ اصلا چه چیزی ممکن است رخ بدهد که یک دفعه همه ی اعتقادات آدم دچار چنین زلزله ای شود ؟
روزی که خودم را جمع کردم تا با ف حرف بزنم شاید فکر نمی کردم چنین چیزهایی بشنوم . بابت مدل زندگی و خانواده ام بی خبر نبودم از این طور صحبت ها اما خب برایم غیرمنتظره بود یک نفر آن هم با آن حالات و سکنات بگوید : ” خدا عادل نیست ” . ان روز که این ها را شنیدم ، در آن خوابگاه که با رفتن اکثر بچه ها بیشتر به ” مسافرخانه رنج ” (۱) می مانست ، کل کائنات دور سرم چرخید ، حسی که فکرش را نمی کردم تا پنج سال بعد کش بیاید .
توی نمازخانه بودیم که این حرف ها را زدیم . بین آن بچه ها واقعا من بی سواد و کتاب ناخوانده بودم . نمی توانستم بر بیایم از پس جواب دادن و بالای منبر رفتن . یادم است که به خودم لرزیدم . یادم است که همان موقع به رسم آن ایام که تا مشکلی یا مهمی پیش می آمد به خدا پناه می بردم با تمام موجودیتم ، مهری برداشتم و با بغض نزدیک به گریه ، رو به قبله ای که با ۲۲ درجه تمایل به راستش به ام گوشزد می کرد که این جا تهران است ، نماز خواندم و پناه بردم به خدا از این که زلزله ای بیاید و من را درون خودم فرو بریزد و نتوانم از زیر آوار بلند شوم هیچ وقت . و دعا کردم برای ف و برای خودم . یادم می آید حالت بچه ای را داشتم که ترسیده و از استیصال خودش را قرص گرفته و گوشه ای خزیده تا خیالش حداقل از پشت سرش راحت باشد …

ادامه دارد

(۱) به تنهایی گرفتارند مشتی بی پناه این جا / مسافرخانه ی رنج است یا تبعیدگاه این جا ؟!

فهرست مطالب