خیال کن که سحر باشد، دم دمه های صبح، آن خلوتی های خوشایند، بی اذن دخول وارد شوی، سر بر سنگ های سفید حرم بگذاری و خنکی اش پیشانی ات را نوازش دهد، برخیزی و سلام و دهی، خیال کن که قدم هایت را آهسته و کوتاه بر می داری از خادم می پرسی پایین پا و نشانت می دهد، خودت را به گوشه ی پایین پا برسانی، سینه ات را بچسبانی به ضریح طوری که نزدیک تر از آن نشود تصور کرد، گونه ات را بکشانی به پنجره، تو باشی و علی اکبر، شروع کنی و زمزمه کنی…
ای تجلی صفات همه ی برترها
چقدر سخت بود رفتن پیغمبرها
قد من خم شده تا خوش قد و بالا شده ای
چون که عشق پدران نیست کم از مادرها
پسرم! می روی اما پدری هم داری
نظری گاه بیانداز به پشت سرها
سر راهت پسرم تا در آن خیمه برو
شاید آرام بگیرند کمی خواهرها
بهتر این است که بالای سر اسماعیل
همه باشند و نباشند فقط هاجرها
مادرت نیست اگر مادر سقا هم نیست
عمه ات هست به جای همه ی مادرها
حال که آب ندارند برای لب تو
بهتر این است که غارت شود انگشترها
زودتر از همه آماده شدی، یعنی که:
“آنچنان خسته نگشته است تن لشگرها
آنچنان کهنه نگشته است سم مرکبها
آنچنان کند نگشته است لب خنجرها”
چه کنم با تو و این ریخت و پاشی که شده؟!
چه کنم با تو و با بردن این پیکرها؟!
آیه ات بخش شده آینه ات پخش شده
علی اکبر من شد علی اکبرها
گیرم از یک طرفی نیز بلندت کردم
بر زمین باز بماند طرف دیگرها
با عبای نبوی کار کمی راحت شد
ورنه سخت است تکان دادن پیغمبرها