نمونه هایی از دستگیری خداوند در هنگام تنگنا
در داستان موسی کلیم، ایشان مأمور شد که بنی اسرائیل را از مصر بیرون ببرد، او آنها را پشت رود نیل آورد و فرعون هم چون از این موضوع مطلع شده بود با لشکر انبوهی به سمت آنها حرکت کرد. وقتی در شرایطی قرار گرفتند که به تعبیر قرآن «فَلَمَّا تَراءَا الْجَمْعانِ»(شعراء/61)، دو گروه آنقدر به هم نزدیک بودند که همدیگر را می دیدند قوم موسای کلیم به موسی عرض کردند: «إِنَّا لَمُدْرَكُون»، دیگر کار تمام شد و ما گرفتار شدیم، تو تا به حال ما را یک جور گرفتار کرده بودی و می گفتی صبر کنید حالا هم که ما را آوردی بیرون آوردی پشت رود نیل، راه فرار برای ما بسته است از آن طرف هم دشمن پشت سر ما قرار دارد، حداقل اگر می خواستی ما را از شهر ببری جایی می بردی که راه فراری وجود داشته باشد! موسی کلیم می فرماید: «كَلاَّ إِنَّ مَعي رَبِّي سَيَهْدينِ»(شعراء/62)، پروردگار من با من است و به زودی مرا به راه نجات هدایت می کند. قرآن می فرماید وقتی لشکر نزدیک شد ما به موسی کلیم اجازه دادیم که دریا را بشکافد و عبور کند «وَ اتْرُكِ الْبَحْرَ رَهْواً»(دخان/24)، کأنه کار دست موسی کلیم است و او می تواند این شکاف را بیاورد و دریا را به حالت اول برگرداند و هم می تواند به همان حالت باقی بگذارد. در ادامه داستان آمده است هنگامی که موسی کلیم با قومش رد شد فرعون هم خیال کرد این راه برای آنها هم هموار است اما هنگامی که وارد شدند خدای متعال در آنها را غرق کرد. این همان «يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً»، است چون انسان هر جور نگاه می کند می بیند چاره ای نیست، فرعون مقتدر است و همه امکانات مصر در اختیار اوست و آن ها هم یک جمعیت ضعیف هستند پس چاره ای نیست که با او معامله کنند و پا روی تکلیف بگذارند، پشت به پیغمبر خدا کنند و او را به سازش تسلیم کنند. آن ها دو را بیشتر ندارند یا اینکه از این شرایط بترسند که در این صورت الی الابد باید در محاصره این اسباب و شرایط بمانند، یا اینکه نترسند و به خدا توکل کنند که در این صورت می بینید که چگونه خدای متعال این بن بست را باز می کند، این تنگنا فقط به دست قدرت خدا باز می شود و انسان از اسارت این شرایط نجات پیدا می کند. در حوزه زندگی خصوصی هم همینطور است؛ خدای متعال گاهی اوقات شرایطی پیش می آورد که اگر انسان طرف خدای متعال را گرفت و تقوای الهی را رعایت کرد می بینی خدای متعال آن تنگناها را از سر راهش بر می دارد و نیازی که در او بود و می خواست او را از خدا جدا کرده و به دنیا بیاورد، به بهترین وجه تأمین می کند.
نمونه دیگر؛ داستان حضرت یوسف
در موارد زیادی قرآن این مطلب را بیان می کند در باب جناب یوسف(ع) قرآن داستانش را این گونه بیان می کند؛ وقتی وارد خانه عزیز مصر شد همسر عزیز مصر بنای مرواده با او گذاشت، دربند ها را بست و خود را عرضه کرد، اما حضرت یوسف «وَ مَنْ يَتَّقِ اللَّهَ يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً» ، او دو راه داشت یا این که بگوید بالاخره چاره ای نیست من غلامم و او هم مالک من است اگر من فرمانش را نپذیرم او می تواند هر حکمی در باب من براند، اول من را متهم می کند و بعد از اتهام هم من را گرفتار می کند (اگر یوسف می ترسید الی الابد باید در آن شرایط معصیت و در آن تنگنا می ماند)، یا اینکه نترسد و فرار کند؛ در این داستان هم می بینید که با فرار حضرت یوسف «يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً»، خدای متعال برای او راه خروج قرار می دهد. این راه خروج دو نوع است؛ راه های خروج باطنی و مخرج های ظاهری، راه خروج ظاهری همین است که جناب یوسف به طرف درهای بسته فرار می کند «وَ اسْتَبَقَا الْبابَ»(یوسف/25)، کار که به مسابقه می کشد در بندها باز می شود و در دربند هفتم با عزیز مصر برخورد می کنند. عزیز مصر قاعدتا این ساعت نباید به منزل بیاید و الا این چه تدبیریست که زلیخا بیندیشد؛ پس پیداست این ساعت ساعتی بوده است که او مطمئن بوده ساعت مراجعه نیست اما خدای متعال کاری برای او پیش می آورد و او را می فرستد به طرف منزل، در دربند هفتم، در که باز می شود با یوسف برخورد می کند و این همان «يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً»، ظاهری است. آن ها همین که به دربند هفتم رسیدند همسر عزیز مصر پیش دستی می کند و می گوید: «ما جَزاءُ مَنْ أَرادَ بِأَهْلِكَ سُوءاً إِلاَّ أَنْ يُسْجَنَ أَوْ عَذابٌ أَليمٌ»(یوسف/25)، اگر کسی قصد سوء نسبت به همسر تو داشته باشد مجازاتش این است که یا باید زندانی شود یا حداقل کیفر سنگینی برایش در نظر گرفته شود! عزیز مصر می ماند که کدام یک راست می گویند چرا که جناب یوسف هم می فرماید: «هِيَ راوَدَتْني عَنْ نَفْسی»(یوسف/26). در این هنگام خدای متعال می خواهد دست قدرت خودش را از آستین بیرون بیاورد «وَ شَهِدَ شاهِدٌ مِنْ أَهْلِها»، یک طفلی از اهل خود زلیخا که تصادفا گذرش به این خانه افتاده بود زبان باز می کند و می گوید «إِنْ كانَ قَميصُهُ قُدَّ مِنْ قُبُلٍ فَصَدَقَتْ وَ هُوَ مِنَ الْكاذِبينَ»، ببینید پیراهن از کدام طرف باز شده از پیش رو یا پشت سر! البته این اتفاقاً هایی که ما می گوییم برای ندیدن دست خدای متعال است، در این داستان تدبیر الهی کار را به جایی کشاند که در آخرین مرحله زلیخا دست می اندازد به پیراهن یوسف و پیراهن از پشت سر پاره می شود «قَدَّتْ قَميصَهُ مِنْ دُبُر»(یوسف/25). باز شدن دربند ها، پاره شدن پیراهن، آمدن عزیز مصر در وقت غیر پیش بینی شده و بعد شهادت آن طفل، همان «يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً» است و خدای متعال راه خروج را برای این فرد قرار می دهد.
نمونه دیگر؛ داستان حضرت ابراهیم
در داستان ابراهیم خلیل هم قرآن مواقف متعددی را توضیح داده که همین امر اتفاق می افتد. خداوند از همسر دوم جناب ابراهیم خلیل در سن پیری حضرت اسماعیل (ذبیح الله) را عطا کرد، همسر اول هم این صحنه را با رضایت پذیرفته بود اما بعد دیگر نتوانست تحمل کند، برای همین خدای متعال به ابراهیم خلیل مأموریت می دهد که هرچه همسر اولت می گوید را گوش کن، به حسب ظاهر این همسر می گوید این طفل و مادر را ببر و در یک بیابان بگذار و برگرد و در آن جا توقف هم نکن، برای دیدنشان هم که می روی از روی اسب پیاده نمی شوی و فقط از آن ها دیدن می کنی بر می گردی؛ این ظاهر کار است ولی باطن کار آن چیزی است که در خدای متعال در قرآن می فرماید، ابراهیم خلیل آینده را می دید به خدای متعال عرضه می دارد خدایا تو به من مأموریت دادی که من زن و بچه خودم را ببرم در یک بیابان «بِوادٍ غَيْرِ ذي زَرْعٍ عِنْدَ بَيْتِكَ الْمُحَرَّمِ»(ابراهیم/37)، و آنها را اینجا سکنا بدهم؛ گویا ابراهیم خلیل مأمور می شود حضرت اسماعیل ذبیح الله را با مادر بیاورد کنار کعبه کنونی که آن موقع ویران شده بود. چون «رَبَّنا لِيُقيمُوا الصَّلاة»، اینها بمانند و کم کم قومی اینجا بیایند و بعد دینی اینجا بیاید و اقامه یاد تو و اقامه نماز شود، درست همین اتفاقی که در طول تاریخ افتاد، و بعد از نسل حضرت ابراهیم خلیل قومی ماندند و حضرت نبی اکرم و اهل بیتشان به دنیا آمدند. ابراهیم خلیل گویا این را می بیند و بعد هم دعا می کند «فَاجْعَلْ أَفْئِدَةً مِنَ النَّاسِ تَهْوي إِلَيْهِم»، خدایا قلوب عده ای از مردم را متمایل به نسل من و ذریه من که بناست در کنار این کعبه زندگی کنند قرار ده. که البته در روایات آمده است که فرمود: «این دعای حضرت ابراهیم خلیل مربوط به ما اهل بیت بود که خدای متعال قلوب مومنان را به ما متمایل کرده است».
گویا ابراهیم خلیل می دید از اول که چه اتفاقی خواهد افتاد، «وَ ارْزُقْهُمْ مِنَ الثَّمَرات»، خدایا به آنها روزی بده و از ثمرات هم روزیشان کن، در توضیح معنای این قسمت از آیه عرض کنم که، شما یک موقع می گویی خدایا به این آدم گندم بده، یک موقعی هم می گویی زمین بده و آب بده کشاورزی کند. یک موقع می گویی خدایا گندم بده و یک موقعی می گویی خدایا نان در سفره اش بگذار؛ یعنی دیگران زحمت بکشند و بپزند اما در سفره این ها بیاید، معنی «وَ ارْزُقْهُمْ مِنَ الثَّمَرات»، همین است، البته در روایات این ثمرات به «ثَمَرَاتِ الْقُلُوب»(1)، تفسیر شده که برای اهل بیت(علیهم السلام) است. باطن آیه این است که حضرت ابراهیم دعا کرد که قلوب متمایل به اهل بیت و ثمرات قلوب که محبت و دلدادگی است متوجه اهل بیت شود؛ ظاهر آیه هم این است که خدایا من زن و بچه ام را به یک کویر می برم و چون تو دستور داده ای نگران نیستم، خودت قلوب را متمایل به اینها کن و ثمرات را روزی اینها کن.
در ادامه داستان آمده است که حضرت ابراهیم این بزرگوار را با طفل گذاشتند و به سوی سرزمین خودشان آمدند، وسط این بیابان گرم طفل تشنه شد و جناب هاجر مجبور شد که به دنبال آب بگردند، ایشان بین صفا و مروه رفت و آمد می کنند، از صفا می آیند سراب می بینند و دوباره از مروه سراب می بینند، هرچه هم صدا می زنند کسی در این بیابان نیست، تا این که در روایتی در وسائل الشیعه است که جناب جبرئیل آمد و فرمود: «اینجا چه می کنی و که هستی؟ عرض کرد من همسر ابراهیم خلیل هستم، او براساس یک تکلیف الهی من و این فرزند خردسال را آورده و در این بیابان گذاشته و رفته است، جبرئیل پرسید: ابراهیم شما را به چه کسی در این بیابان سپرد و رفت؟ فرمود: وقتی ابراهیم خلیل می رفت من همین سوال را از او کردم، او فرمود: شما را به خدای متعال می سپارم، جبرئیل گفت: به کس خوبی شما را سپرده است حالا پیش فرزندتان برگردید». جناب هاجر برگشت و دید که از زیر پاشنه حضرت اسماعیل آب زمزم جوشیده است، او دور این زمزم را سنگ چید که حتی در روایت دارد که اگر سنگ نمی چید خیلی فوران آب بیشتر از این می شد. پرنده ها آب را می دیدند به دنبال آب می آمدند کاروان هایی که در دور دست ها بودند از نشست و برخاست پرنده ها متوجه شدند که اینجا آب است و آمدند که اجازه بگیرند و کنار این آب بیایند. اما هاجر فرمود: باید ابراهیم اجازه دهد، آن ها از ابراهیم خلیل(ع) اجازه گرفتند و آمدند آنجا اطراق کردند، غذا می آوردند، امکانات می آوردند و آب می بردند، این معنای همان «وَ ارْزُقْهُمْ مِنَ الثَّمَرات»، و است. به حسب ظاهر همه عوامل می گوید این تکلیف قابل عمل کردن نیست، این چه تکلیفی است که من این مادر و فرزند را در کویر بگذارم تا این که نسلشان در اینجا بماند و پیغمبری مبعوث شود؟ زنده نمی مانند تا نسلی از اینها باقی بماند! ولی اگر کسی اعتماد به خدای متعال کند نتیجه اش این است.
چرایی قرار گرفتن انسان در بن بست
بنابراین یک معنای ظاهری برای «يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً» این است که بن بست هایی که پیش روی شما قرار می گیرد به حسب ظاهر بن بست است، اما در واقع تکلیف و امتحان است و الا برای خدای متعال که بن بست وجود ندارد! خدای متعال انسان را برای امتحان در این شرایط قرار می دهد و الا در شرایط عادی که همه طرف خدا را می گیرند. وقتی آدم امرش دائر می شود بین خدا و دنیا معلوم می شود که به کدام یک اعتماد و تکیه می کند؟ امتحان آنجایی است که خدای متعال ما را بین اسباب و خودش دائر می کند؛ اگر ما طرف اسباب را گرفتیم، همیشه در بن بست اسباب می مانیم و همیشه باید با اسباب و بت هایمان سر و کله بزنیم، ولی اگر طرف خدای متعال را گرفتیم، خدای متعال برای ما از این بن بست اسباب یک راه خروج ایجاد می کند «مِنْ حَيْثُ لا يَحْتَسِبُ»، و ما را از آنجایی که فکر نمی کردیم، تأمین می کند و دست هایی را به کار می اندازد که نمی بینیم.
در روایت آمده که یکی از مصادیق آیه «مِنْ حَيْثُ لا يَحْتَسِبُ»، این است که برای دوستان ما اهل بیت که نمی توانند معارف را به دست بیاورند، عده دیگری (که اهل استفاده از این معارف نیستند) مأمور می شوند تا از معصوم بگیرند و به اینها برسانند «يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً * وَ يَرْزُقْهُ مِنْ حَيْثُ لا يَحْتَسِبُ»، این معنی ظاهری آیه است. اما معنای باطنی آیه این است که ما بن بست هایی داریم که بن بست اسباب است، هیچ چیز به خدای متعال قید نمی زند «إِنَّ اللَّهَ عَلى كُلِّ شَيْءٍ قَديرٌ»(عنکبوت/20)، «إِذا أَرادَ شَيْئاً أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ»(یس/82)، این قوانینی که ما در عالم می بینیم؛ مثل اینکه آتش می سوزاند و یا آب غرق می کند، اینها خصلت ذاتی آب و آتش نیست که ما بتوانیم بگوییم چاره ای نیست آتش می سوزاند و آب غرق می کند، بلکه این تفکر یک نوع شرک است، چون اینها کاره ای نیستند و این قوانین فقط ظهور اراده خدای متعال است. هر جا شما خاصیتی می بینید ظهور اراده است، البته اراده خدای متعال برای ما قانون است؛ یعنی او اراده کرده آتش بسوزاند و این اراده او برای ما قانون است. نکته این جاست که خداوند می تواند این اراده را تغیر دهد؛ مثل اینکه خدای متعال اراده کرده است که در کویر زنده نمانیم، این برای ما قانون است ولی برای خدای متعال اراده است و می تواند آن را تغییر دهد.
خدای متعال انسان را در بن بست اسباب قرار می دهد؛ اگر کسی از اسباب ترسید و جانب اسباب را گرفت الی الابد در شرک می ماند، یعنی همیشه باید از زمین و آسمان و خورشید و ماه بگیرد، اگر اسباب آماده باشد کار انسان به راه است، اما اگر آماده نباشد تکیه گاه دیگری ندارد. بن بست های ما همین اتکاء به اسباب است و اینها هستند که ما را در شرایط بن بست قرار می دهند؛ والا واقعا بن بستی وجود ندارد.
شیطان هجوم می آورد تا سرمایه تقوای انسان را از او بگیرد، اگر انسان این سرمایه اش را به شیطان داد دیگر الی الابد باید در بن بست شرایط و اسباب و عوامل باقی بماند. ولی اگر طرف خدای متعال را گرفت از محاصره اسباب بیرون می آید و این مهمترین مخرجی است که برای انسان است. در واقع بن بست های انسان به شرک های انسان بر می گردد و خدای متعال انسان را از این شرک ها نجات می دهد، در نتیجه او دست قدرت خدا را می بیند، دیگر وابسته به اسباب نیست و از محدودیت ها بیرون می آید.
مصادیق آیه شریفه «يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً»
حال برای این نکته دو مثال عرض می کنم. در روایت دیده اید که جناب یوسف وقتی در آن صحنه قرار گرفت به خدا پناه برد، اول اتفاقی که برایش افتاد «يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً»، در یک طرف جوانی دارای غریضه و در طرف دیگر هم همه چیز برای ارضاء آن آماده ولی خداوند یک لحظه برای او پرده را کنار زد و او دید که این اژدهاست نه انسان! در قرآن آمده است که در روز قیامت «فَتَأْتُونَ أَفْواجاً»(نبأ/18)، انسان ها دسته دسته می آیند که درمورد آن حضرت فرمود: «ده دسته از امت من در قالب حیوان های مختلف می آیند»، در این دنیا هم همین گونه است، خدای متعال حجاب می اندازد ولی اگر انسان متقی بود او اول کاری که می کند این است که چهره را نشان می دهد، و برای انسان روشن می کند که آن کسی که به تو روی آورده و به حسب ظاهر ادعای محبت می کند در واقع اژدها است و کمر بر قتل تو بسته است، این همان «يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً»، است و نتیجه این است که همین آدمی که می خواهد جذب شود پا به فرار می گذارد.
در داستان یوسف یک معنای «يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً»، این است که خداوند درها را به رویش باز می کند و بعد از این که درها را به رویش باز کرد راه های نجات از اتهام را نیز برای او فراهم می کند؛ اما معنای بالاترش این است که جناب یوسف(ع) در شرایطی قرار می گیرد که دیگر این عوامل نمی تواند او را تحت فشار قرار بدهد، مثل اینکه هنگامی که محصلی امتحان می دهد و به کلاس بالاتر می رود اگر از او ده بار دیگر همان امتحان از او گرفته شود این دیگر امتحان او نیست. وقتی انسان در شرایطی قرار گرفت و تقوای الهی پیشه کرد نتیجه اش این است که او دیگر از آن مرحله عبور می کند. کار جناب یوسف به جایی می رسد که این بار دیگر فقط زلیخا نیست بلکه زنان مصری بنای مراوده می گذارند. در آن صحنه ای که زلیخا پیش آورد برای این که خودش را تبرئه کند و کارد و ترنج را به دست زنان مصری می دهد، به یوسف می گوید: «اخْرُجْ عَلَيْهِن»(یوسف/31) از بالا بر آن ها وارد شو، خدا هم در این هنگام یک جلوه ای به حضرت یوسف می دهد، در واقع آن جلوه برای این بود که حجت برای روز مبادای جناب یوسف آماده شود «قَطَّعْنَ أَيْدِيَهُن»، والا اگر بنا بود که یوسف همیشه این تجلی را داشته باشد باید همه سرهایشان را ببرند! این تجلی برای یک مواقع خاصی است مثل همانی که شب عاشورا برای اصحاب امام حسین اتفاق افتاد. زن های مصری با دیدن یوسف «قَطَّعْنَ أَيْدِيَهُنَّ»(یوسف/31)، دست های خود را بریدند تا این اتفاق حجت یوسف باشد و او بتواند از این حادثه در روزی که می خواهد از زندان آزاد شود برای رفع اتهامش استفاده کند.
یوسف در روز آزادی می فرماید: اینها ما را متهم کردند و شما چهارده سال ما را به عنوان آدمی که قصد سوء داشته زندانی کردید، حال بروید بپرسید که اگر من قصد سوء داشتم چرا زن ها دستهایشان را بریدند، «ما بالُ النِّسْوَةِ اللاَّتي قَطَّعْنَ أَيْدِيَهُنَّ»(یوسف/50)؟! وقتی این سوال مطرح شد زنان دیدند که کار تمام شده است پس گفتند: بله ما بنای مراوده گذاشتیم؛ و این همان معنای ظاهری آیه «يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً»، است. ولی مرحله باطنیش این است که، بعد از این که زنان مصری بنای مراوده با یوسف می گذارند او گوید: «رَبِّ السِّجْنُ أَحَبُّ إِلَيَّ مِمَّا يَدْعُونَني إِلَيْهِ»(یوسف/33)، یعنی در زمان هجوم شیطان به جای این که انسان متقی اسیر و گرفتار او شود و شیطان بتواند او را در تنگنا قرار دهد «يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً»، وقتی شیطان تزیین و اغوا می کند تا گناه در نظر انسان جلوه کند به جای این که میل به گناه در او ایجاد شود، کارش به جایی می رسد که می گوید خدایا زندان برای من دوست داشتنی تر است؛ یعنی انسان کارش به جایی می رسد که واقعا گناه در نظرش بد می شود نه این که تظاهر کند.
بررسی نتیجه تقوا
بعضی می گویند مگر می شود آدم گناه را دوست نداشته باشد، کسی که گناه را دوست ندارد بشر نیست! اما ابداً این گونه نیست؛ آدم وقتی رشد کرد، محبت ایمان و بغض فسق در دلش می آید «حَبَّبَ إِلَيْكُمُ الْإيمانَ وَ زَيَّنَهُ في قُلُوبِكُمْ وَ كَرَّهَ إِلَيْكُمُ الْكُفْرَ وَ الْفُسُوقَ وَ الْعِصْيان»(حجرات/7)، معصیت و فسق در دل انسان مکروه و او از گناه متنفر می شود. «يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً»، یعنی اینکه انسانی که باید در محاصره گناه قرار بگیرد و شیطان با تزیین، او را زمین بزند، اگر متقی شد از بن بست شیطان بیرون میاید و او دیگر نمی تواند این شخص را محاصره کند. این تعبیر قرآن شاید معنایش همین است «إِنَّ الَّذينَ اتَّقَوْا إِذا مَسَّهُمْ طائِفٌ مِنَ الشَّيْطانِ تَذَكَّرُوا فَإِذا هُمْ مُبْصِرُونَ»(اعراف/201)، وضع ما به گونه ایست که طائف شیطان هم نمی خواهیم، بلکه همین که نسیمی بفرستد بالا پایین می شویم، یک ذره غضبمان را تحریک کند مثل اسفند روی آتش می شویم، یک ذره شهوتمان را تحریک کند باز جور دیگر، ما با نسیم شیطان پرواز می کنیم، ولی اگر انسان متقی شد نسیم که چیزی نیست، طائف و گردباد شیطان دور او می چرخد تا یک دستی برساند و مسحی کند و او را آلوده کند «إِذا مَسَّهُمْ طائِفٌ مِنَ الشَّيْطانِ».
اما نتیجه تقوای الهی این است که همین که مسشان می کند «تَذَكَّرُوا»، به جای این که شیطان آنها را فریب دهد متذکرشان می کند «فَإِذا هُمْ مُبْصِرُونَ». استاد عزیزی این آیه را این گونه معنا می کرد، ایشان می فرمود: «شما اگر یک جنس عتیقه ای داشته باشید و قیمتش را ندانید، اگر دیدید عتیقه فروش ها دور خانه تان می چرخند می فهمید که خیلی قیمتی ای است پس پنهانش می کنید و از رفت و آمد آنها متذکر می شوید. اگر دیدید شیطان فشار می آورد بدانید همان نقطه، سکوی پروازتان است. انسان گاهی اوقات می خواهد غیبت نکند یا دروغ نگوید و این خیلی برایش راحت است، ولی یک موقع می خواهد غیبت نکند و این تصمیم نفسش را بند می آورد؛ این همان جایی است که مومن متذکر می شود و می فهمد این طائف شیطان و همان امتحان من است. وقتی شیطان دور انسان متقی گردباد درست می کند، به جای این که این گردباد او را ببرد و جذب، هضم و نابودش کند «تَذَكَّرُوا فَإِذا هُمْ مُبْصِرُونَ».
شیطان نقشه هایش خیلی بزرگتر از قد و قواره ما است، چون او شش هزار سال عبادتش را برای همین به آتش کشیده است، ولی اگر انسان متقی شد «إِنَّ الَّذينَ اتَّقَوْا إِذا مَسَّهُمْ طائِفٌ مِنَ الشَّيْطانِ تَذَكَّرُوا فَإِذا هُمْ مُبْصِرُونَ» و «وَ مَنْ يَتَّقِ اللَّهَ يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجا». به حسب ظاهر بن بست را شیطان ایجاد کرده ولی اگر متقی شدی از این بن بست نجات پیدا می کنی، آدمی که تقوا پیدا می کند دیگر از بن بست غضب و شهوتش بیرون می رود و مهیمن بر آن ها می شود؛ و این می شود آن «يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً» باطنی. به تعبیر دیگر از محاصره اسباب و شرک اسباب نجات پیدا می کند؛ آدمی که تا دیروز خیال می کرد که زور من، علم من، محاسبه من و زرنگی من است که زندگی من را تأمین می کند و می خواست با همین وسائط خودش را اداره کند خدای متعال او را در بن بست شرایط می گذارد و به او می گوید: این راه حرام باز، راه شبهه ناک باز، راه حلال هم بسته، ببینم چه می کنی! حال اگر او ترسید الی الابد باید با خودش و حساب گری خودش در حرام غوطه بزند ولی اگر نترسید و دست به مال حرام دراز نکرد باب حلال به رویش باز می شود و زندگیش در حلال قرار می گیرد. فرمود: «وَ مَنْ يَتَّقِ اللَّهَ يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً، قال: من شبهات الدنيا»(2)، آدمی که متقی نیست دائما در شبهات غوطه ور است و مالش، فکرش، زندگی و رفتارش شبهه ناک است.
پس آن مخرجی که خدای متعال برای ما قرار می دهد فقط این نیست که اگر گرسنه بودی سیرت می کند بلکه تو را امیر شکمت می کند، اگر اسیر غضبت بودی امیر غضبت می شوی و اگر اسیر اسباب بودی امیر اسباب می شوی. یادم هست روزی رفتم در خرازی ای تا خریدی کنم، یک جنسی می خواستم که کم مشتری داشت و او هم این جنس را نداشت. به مغازه دار که جوانی بود گفتم: جوان عزیز اینجا می آیی برای خدا کسب کن، جنس هایی است که سود ندارد ولی مردم احتیاج دارند تو برای رفع احتیاج مومنین آن ها را بیاور. آن جوان گفت: اگر من اینها را بیاورم پس چطور زندگیم را اداره کنم؟! گفتم: طیب الله، تو خیال می کنی یک مشت خرت و پرت تو را اداره می کند؟ واقعا تو با اینها اداره می شوی یا خدا تو را اداره می کند؟! اگر انسان اینگونه فکر کرد تا ابد در محاصره این اسباب است، اسباب جور باشد آرام است، اگر پول خدا در جیبش باشد آرام است اما اگر پول خدا در جیبش نباشد آرامش ندارد، یعنی به خدا به اندازه این پول اعتماد نمی کند. انسانی که تقوا ندارد دائم با همین ها سر و کار دارد، اما وقتی سر و کارش با اسباب برداشته می شود در دل کویر هم می گوید خدا رزاق است «هُوَ الرَّزَّاقُ ذُو الْقُوَّةِ الْمَتينُ»(ذاریات/58)، او اگر وسط دریا هم باشد نمی گوید سیرابم چون می داند که اینطور نیست، نه آدم وسط دریا سیراب است و نه در کویر تشنه است؛ وسط دریا می شود از تشنگی بمیری، در کویر هم می شود از آب گوارا سیراب شوی، این تقوای الهیست که انسان ر نجات می دهد. این بن بستی که ما داریم فقط این نیست که من الان گرسنه ام شکمم را سیر کنم، این قدم اولش است؛ ولی مهمترش این است که من را از محاصره اسباب بیرون می آورد و دیگر چشم من به اسباب نیست که اگر اسباب هموار بود آرام باشم و اگر نبود آرام نباشم. دیگر این طور نیست که بترسم و غضب نابجا کنم بلکه ترسم، غضبم، شهوتم و غرائضم تحت مهار من می آید و این ثمره تقوا است.
در جامعه هم به همین گونه است، اگر هنکامی که در جامعه ای دشمن فشار می آورد و می گوید دست از اسلام و ارزش هایت بردار، تسلیم شد دائم سر و کارش با این دشمن است، تهدید می کند می ترسد، تطمیع می کند خوشش می آید، در واقع این جامعه با سر انگشت تطمیع و تهدید دشمن حرکت می کند ، ولی اگر نترسید خدای متعال این دشمن را از سر راه می برد و انسان با خدای خودش زندگی می کند و دنبال این است که ببیند خدا چه می خواهد، این خاصیت تقوا است.
معنای توکل
سوال این است که چگونه انسان می تواند در بن بست ها تقوا داشته باشد؟ مثل اینکه من گرسنه ام و راه حلال بسته و راه حرام باز است یا اینکه جوان غریضه دارد و راه حرام بسته و راه شبهه ناک باز است، آیا می شود مقاومت کرد؟ مقاومت فقط یک سرمایه می خواهد و اگر کسی این سرمایه را داشت می تواند سرمایه تقوای خودش را حفظ کند چون همه سرمایه ما تقواست. نقل شده که امیرالمومنین (ع) مکرر می فرمود «تَزَوَّدُوا فَإِنَّ خَيْرَ الزَّادِ التَّقْوى»(بقره/197).
روزی امیرالمومنین در هنگام عبور از قبرستان شروع به سوال و جواب از مرده ها کردند، بعد اخبار این دنیا را برایشان گفتند که مال هایتان را بردند و همسرها و خانه هایتان هم رفتند، بعد فرمودند: اگر به آنها اجازه می دادند که حرف بزنند خبری که از آن عالم به شما می دادند این بود: «لَوْ أُذِنَ لَهُمْ فِي الْكَلَامِ لَأَخْبَرُوكُمْ أَنَ خَيْرَ الزَّادِ التَّقْوى»(3)، بهترین توشه ای که می توانید بیاورید تا با آن این راه طولانی را طی کنید تقوا است.
تقوا یک راه حفظ بیشتر ندارد «وَ مَنْ يَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ»(طلاق/3)، اگر کسی به خدا توکل کند پس خداوند برای او کافی است. معنای توکل این است که وقتی تکلیف آمد «أَعِرِ اللَّهَ جُمْجُمَتَك»(4)، سرت را به خدا بسپاری و راه خدا را بروی و دیگر فکر هیچ کجا را نکنی. فرمود: «حد توکل یقین است و علامت یقین هم این است که أَلَّا تَخَافَ مَعَ اللَّهِ شَيْئا»(5)، متوکل کسی است که تا با خداست نترسد و فقط وقتی بترسد که پایش را از مسیر خدا بیرون می گذارد. معنای توکل این نیست که کار خودش را به عهده خدا بگذارد، این غلط است بلکه معنای توکل این است که کار خدا را به خدا واگذار کند و در کار خدا فضولی نکند. تنها کاری که از ما برمی آید بندگی است و ما باید همه کارها را تعطیل کنیم و هرچه او می گوید گوش دهیم؛ این جا نرو چشم، آنجا برو چشم، این را دوست نداشته باش، آن را دوست داشته باش، این را نخور، این نگاه را نکن، این جا غریضه ات را رها نکن، اینجا حرف نزن، این جا حرف بزن و …؛ اگر کسی گفت خدایا من توان اطاعت ندارم دروغ می گوید «لا يُكَلِّفُ اللَّهُ نَفْساً إِلاَّ وُسْعَها»(بقره/276)، خدای متعال اول وسع می دهد بعد تکلیف و هیچ کسی روز قیامت عذری ندارد. پس از ما عمل به تکلیف ساخته است، آنچه از ما ساخته نیست خدایی است، بنده نمی تواند خدایی کند و همه رنج ما هم ناشی از این است که ما جای این دو نقش را عوض می کنیم و به جای این که بندگی کنیم می خواهیم خدایی کنیم.
خدا فرموده: روزی، امنیت و … با من، تو فقط به تکلیفت عمل کن و کاری با بقیه اش نداشته باش. خداوند به موسی فرمود: من می گویم بنی اسرائیل را بردار و ببر کاری هم به بعدش نداشته باش! بقیه اش با من است، من دریا را برای شما باز می کنم و فرعون و قومش را هم در همین دریا غرق می کنم؛ بنابراین توکل یعنی به خدا اعتماد و به تکلیفت عمل کن و کار خدا را به خدا واگذار کن. حال اگر انسان این نقش را تغییر داد دائما در دنیا خسته است ولی اگر این نقش را به خدا واگذار کرد دائما راحت و در آسایش است، چرا که با خود می گوید: کار من این نیست که مشکلات خودم را رفع و زندگیم را درست کنم، البته ممکن است جایی خدای متعال روی دوش انسان تکلیفی بگذارد و بگوید برو و به این اندازه دنبال معیشتت باش که آن هم تکلیف است و نتیجه اش به من مربوط نیست. پس معنای توکل این نیست که انسان بنشیند و کار نکند بلکه توکل یک حد باطنی است که حد آن یقین است. در یک روایت نورانی که از وجود مقدس رسول الله(ص) نقل شده آمده است که ایشان از جبرئیل سوال کردند: «توکل چیست؟ (البته این سوال، سوال استاد از شاگرد است) جبرئیل به حضرت عرض کرد: توکل به معنای این است که شخص به این نکته اعتقاد پیدا کند که «الْعِلْمُ بِأَنَّ الْمَخْلُوقَ لَا يَضُرُّ وَ لَا يَنْفَعُ وَ لَا يُعْطِي وَ لَا يَمْنَعُ وَ اسْتِعْمَالُ الْيَأْسِ مِنَ الْخَلْق»(6)، مخلوق نه می تواند ضرر بزند و نه می تواند نفع برساند، نه می تواند چیزی را از شما بگیرد و نه چیزی را عطا کند، پس هنگامی که از همه مخلوقات مأیوس شوید «وَ لَمْ يَرْجُ وَ لَمْ يَخَفْ سِوَى اللَّهِ»، از غیر خدا نمی ترسید به غیر خدا تکیه نمی کنید و از غیر خدا نمی خواهید و اگر اینها حاصل شد شما به توکل رسیده اید».
گاهی ما معنا را غلط می فهمیم مثل معنای زهد که در روایت آمده است زهد داشتن یا نداشتن نیست؛ تعبیری از امیرالمومنین(ع) نقل شده است که فرمودند: «مردم سه دسته اند: صابر و زاهد و راغب، یک عده راغب در دنیا هستند کار با حلال و حرامش ندارند مروت و همه چیز را زیر پا می گذارند که به دنیا برسند. یک عده ای صابرند و دنیا را می خواهند ولی چون عاقبت دنیا پرستی را می بینند کف نفس می کنند، اگر بر آن ها مشرف شوید می بینید که چقدر عفیف هستند چون می خواهند ولی عفت به خرج می دهند. اما زاهد اینگونه نیست «فَأَمَّا الزَّاهِدُ فَقَدْ خَرَجَتِ الْأَحْزَانُ وَ الْأَفْرَاحُ مِنْ قَلْبِه»(7)، زاهد آن کسی است که غصه ها و خوشی های دنیا از دلش بیرون رفته است «فَلَا يَفْرَحُ بِشَيْءٍ مِنَ الدُّنْيَا وَ لَا يَأْسَىعَلَى شَيْءٍ مِنْهَا فَاتَه»، پس اگر دنیا رو به او بیاورد خوشحالش نمی کند و اگر هم دنیا از دستش برود غصه نمی خورد «فَهُوَ مُسْتَرِيح»، او از دنیا راحت است و کاری با آن ندارد.
سید بن طاووس در نامه ای برای پسرشان نوشته اند که: «سینه پدر تو آنقدر وسیع و گشاده است که اگر دنیا به دست راستش بدهند از دست چپش می دهد و دست راستش هم خبردار نمی شود»، نه آن موقعی که دنیا را به او می دهند خوشحال می شود و نه آن موقعی که از دستش می دهد غصه می خورد؛ بنابراین همان گونه که زهد به داشتن و نداشتن نیست و یک حد قلبی دارد و انسان تا به فراغت نرسیده باشد زاهد نیست توکل هم همین است. متوکل آن کسی است که کارش برای خداست، امیدش به خدا و ترسش هم از خداست، فرمود: سرمایه توکل موجب می شود که بتوانید تقوا به خرج بدهید و آن وقت است که می توانید مقابل سختی ها و بن بست ها بایستید والا آدمی که یک اعتماد بالاتری ندارد چطور می تواند از تهدید شیطان نترسد و چطور می تواند از محاصره شیطان نجات پیدا کند؟! پس تنها راه این است که یک تکیه گاهی دست و پا کرده باشد و آن تکیه گاه هم کسی نیست جز خدای متعال «وَ مَنْ يَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ»، اگر کسی اهل توکل بود خود خدای متعال او را کفایت می کند. اینکه بعضی می گویند «اول خدا و بعد شما»، این حرفها یعنی چه؟! اول خدا آخر هم خدا «وَ مَنْ يَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ». اگر کسی به خداوند توکل کرد او همه عالم را برایش به کار می اندازد؛ در داستان جناب یوسف گبری خواب می بیند که ایشان از زندان نجات پیدا کند، (آن گبر که لایق این خواب نبود) و دست شیاطین هم به تفسیر این خواب نمی رسد، پس یوسف نجات پیدا می کند، این می شود «وَ مَنْ يَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ». توکل یعنی انسان به این مرحله معرفت و حد قلبی برسد که «لَمْ يَعْمَلْ لِأَحَدٍ سِوَى اللَّهِ وَ لَمْ يَرْجُ وَ لَمْ يَخَفْ سِوَى اللَّهِ».
نتیجه توکل
توکل به این معنا چاره کار است و با این توکل آدم می تواند وسط آتش هم برود. در داستان ابراهیم خلیل(ع) نمرود آتشی درست کرد که از شدت حرارت با تعلیم شیطان حضرت را با منجنیق در آن انداختند، ایشان کار خودش را کرده بود چرا که خداوند به او فرموده بود که برود و بت کده را ویران کند و او هم این کار را بدون ترس انجام داده بود، ما در بعضی جاها جرأت نهی از منکر نداریم، به خصوص اگر منکر معروف شده باشد، رویمان نمی شود که به آن آقا بگوییم این لباس ها را نپوش، چرا؟ چون می ترسیم، ابراهیم خلیل رفت و با بت های مردم مقابله کرد «كانَ أُمَّةً قانِتا»(نحل/120)، بعد هم از هیچ چیز نترسید؛ او را در آتش انداختند و وسط زمین و آسمان بود که ملک باد، آب و ابرها آمدند و خواستند که او را کمک کنند که ایشان فرمود: نه شما بروید، بعد خداوند به جبرئیل گفت: سریع نزد ابراهیم برو که اگر تاخیر کنی پر و بالت را می سوزانم، جبرئیل وسط زمین و آسمان به ایشان رسید و گفت آیا کمک می خواهی؟ فرمود: می خواهم ولی از شما نه، این می شود توکل، و اگر کسی این گونه توکل کرد آن وقت است که آتش نمرود خاموش می شود والا آتش نمرود که خاموش نمی شود! این توکل کار را تمام می کند و خداوند دست به کار می شود «يا نارُ كُوني بَرْداً وَ سَلاماً»(انبیاء/69)، آن کسی که به فرمان و اراده اش آتش می سوزاند به فرمان خود او هم آتش گلستان می شود. این توکل کارساز است و همین توکل است که راه یک امت را باز می کند و باعث می شود که یک امت موحد شوند.
توکل امیرالمومنین(ع) هم همین گونه بود و اگر توکل ایشان نبود آتش فتنه و سقیفه خاموش نمی شد! در قصه امیر آنقدر کار سخت بود که در باب جناب سلمان آمده است وقع فی قلب سلمان شیء، در روایت آمده ات که در این جمع تنها کسی که قلبش مثل پاره آهن بود و تکان نخورد مقداد بود؛ روایت دارد که آن چه در قلب سلمان واقع شد این بود: او با خودش می گفت: حضرت اسم اعظم دارد پس این اسم برای کجاست و چه وقت باید از آن استفاده کرد، مگر از این سخت تر هم می شود؟! وقتی این جملات از ذهنش گذشت امیرالمومنین به او فرمودند: بیعتت را تجدید کن. از امیرالمومنین کمترین ترک اولایی در این شرایط اتفاق نیفتاد این می شود و همین باعث شد که همه راه عالم به سوی خدا با این تقوا باز شود؛ اگر این تقوا نبود همه در بن بست مانده بودند چرا که این بن بست خیلی بزرگی بود، این آتش کجا آتش نمرود کجا! اگر کسی در جایی توکل ابراهیم خلیل را با توکل سیدالشهداء مقایسه بکند آنوقت است که حدها معین می شود. توکل امیرالمومنین کار عالم و باب توحید را به سوی خدا باز کرد «يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً»، والا همیشه ما باید در محاصره ظلمات می ماندیم.
چگونگی توکل بر خداوند
سوال بعدی که در آیه جواب داده شده این است که درست است که سرمایه ما تقواست و این سرمایه را اگر حفظ کردیم خدای متعال هم گشایش ظاهری می کند هم گشایش باطنی، هم اسباب را در اختیار ما قرار می دهد و هم شرک ما را از بین می برد و حد وجودی ما را بسط می دهد، اما این تقوا توکل می خواهد، ما باید چگونه بر خدا توکل کنیم؟ «إِنَّ اللَّهَ بالِغُ أَمْرِهِ قَدْ جَعَلَ اللَّهُ لِكُلِّ شَيْءٍ قَدْراً»، خداوند به مقصد خودش می رسد چون مقدرات را او معین کرده و قوانین عالم به اراده او بر می گردد، نه اینکه اراده او ذیل قوانین عالم باشد؛ انسان اگر فهمید که «إِنَّ اللَّهَ بالِغُ أَمْرِهِ»، آن وقت می تواند توکل کند، می تواند زن و بچه اش را در کویر یا اینکه آن ها را در عاشورا ببرد؛ در لحظه وداع اهل بیت از امام حسین پرسیدند: «آقا ما را به چه کسی می سپاری؟ فرمود: به خدا می سپارم پس به او توکل کنید». آدمی که نمی فهمد «إِنَّ اللَّهَ بالِغُ أَمْرِهِ»، نمی تواند به خاطر تکلیف زن و بچه اش را در صحنه عاشورا بین سی هزار لشکر جرار بگذارد، این اصلا شدنی نیست! دعای آخر امام حسین که مرحوم محدث قمی در اعمال روز سوم شعبان نقلش کردند و همین توکل است که راه عالم را به سوی خدا باز می کند این است: «إِنَّ اللَّهَ بالِغُ أَمْرِهِ قَدْ جَعَلَ اللَّهُ لِكُلِّ شَيْءٍ قَدْراً».
در داستان جناب یوسف خدای متعال وقتی توضیح می دهد که چگونه یوسف را در خانه عزیز مصر بردیم و اینکه هیچ کدام از صحنه هایی که به وجود آمد تصادف نبود بلکه همه تقدیر بود (مثل اینکه ایشان در چاهی بیافتد، در کنار یک چاه زنده بماند، طائفه ای راهشان را گم کنند و بیایند به این چاه، یوسف از چاه در بیاید و آن ها او را ببرند در مصر و بفروشند، آن روز عبور عزیز مصر به بازار برده فروش ها بیافتد و سرکشی کند و محبت یوسف در دلش بیاید، او را به خانه ببرد و فرزند خوانده کند) می فرماید: «كَذلِكَ مَكَّنَّا لِيُوسُفَ فِي الْأَرْضِ وَ لِنُعَلِّمَهُ مِنْ تَأْويلِ الْأَحاديثِ وَ اللَّهُ غالِبٌ عَلى أَمْرِهِ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُون»(یوسف/21)، خدای متعال بر کار خودش مسلط است ولی اشکال این است که اکثر مردم این یک کلمه را نمی فهمند، اگر این یک کلمه را می فهمیدند کارشان درست و بارشان بسته می شد، اگر نقشه خدا را می فهمیدند و از اسباب و شرائط نمی ترسیدند، امیدوار به نقشه خدا بودند و در نقشه شیطان قرار نمی گرفتند همه کارهایشان درست انجام می شد.
حال اگر کسی بخواهد این حقایق در او محقق شود راه های طولانی در پیش دارد. راه کوتاهش همینی است که وجود مقدس نبی اکرم(ص) به آن اشاره کردند و فرمودند: «آیه ای در قرآن است که اگر همه به او متمسک بشوند این آیه برای آنها بس است»، این که امیرالمومنین در آخر خطبه قاصعه خودشان را اینگونه معرفی می کنند «وَ إِنِّي لَمِنْ قَوْمٍ لَا تَأْخُذُهُمْ فِي اللَّهِ لَوْمَةُ لَائِمٍ سِيمَاهُمْ سِيمَا الصِّدِّيقِينَ وَ كَلَامُهُمْ كَلَامُ الْأَبْرَارِ عُمَّارُ اللَّيْلِ وَ مَنَارُ النَّهَارِ مُتَمَسِّكُونَ بِحَبْلِ الْقُرْآن»، ما به کتاب متمسک هستیم یعنی اگر کسی به این آیه متمسک شود و دامن این آیه را بگیرد حقیقت تقوا و توکل و معرفت در قلبش می آید؛ زیرا این آیه یک موجود زنده است و از عالم بالا آمده است، این آیه جایش در قلب امام زمان است «في صُدُورِ الَّذينَ أُوتُوا الْعِلْم»(عنکبوت/49) و اگر کسی به آن شعاع قلب امام زمان متمسک شد پس معرفت الله و توکل و تقوا حاصل می شود. راهش تمسک است فرمود اگر نور این آیه در قلب کسی بیاید می فهمد که «إِنَّ اللَّهَ بالِغُ أَمْرِهِ قَدْ جَعَلَ اللَّهُ لِكُلِّ شَيْءٍ قَدْراً»، و این را که فهمید می تواند توکل کند و اگر توکل کرد آن وقت می تواند تقوای در شرایط سخت داشته باشد، پس دیگر شیطان نمی تواند تقوای انسان را از او بگیرد. بنابراین حفظ این سرمایه که اصلی ترین سرمایه آدم است با توکل واقع می شود و با نور توکل به قلب انسان می رسد….
پی نوشت ها:
(1) بحار الأنوار (ط – بيروت)، ج12، ص: 92
(2) تفسير نور الثقلين، ج5، ص: 356
(3) بحار الأنوار (ط – بيروت)، ج32، ص: 619
(4) نهج البلاغة (للصبحي صالح)، ص: 55
(5) الكافي (ط – الإسلامية)، ج2، ص: 57
(6) بحار الأنوار (ط – بيروت)، ج66، ص: 373
(7) الكافي (ط – الإسلامية)، ج2، ص: 456