ما باغ انگور داریم، جمعه رفته بودیم تا انگور هایش را بچینیم. آن روز دلم یک طوری بود، می خواستم تنها باشم. از بقیه فاصله گرفتم، رفتم دورترین قسمت باغ. لا به لای موها که قرار گرفتم همین طور دلم خواست استغفار بگویم. به دست های پدر بزرگم فکر کردم که یک روزی این مو ها را کاشته و احساس کردم چقدر احتیاج دارم اندازه ی او خوب باشم. به مو ها فکر کردم چقدر خوب ثمر داده بودند، چقدر خوب وظیفه اشان را در این عالم می دانند. بی آنکه کسی بهشان گوشزد کند، یادآوری کند، کارشان را انجام می دهند، از همه امکاناتشان استفاده می کنند. ثمر می دهند و ثمرشان مفید است و بقیه را خوشحال می کنند. زیبایند و دارند تسبیح خدا هم می کنند. دلم خواست شبیه این مو ها باشم. سخاوتمندانه ثمر داشته باشم بی آنکه حساب و کتاب کنم که چه کسی قرار است از این حاصل بهره بردارد. دلگرم کننده باشم همانطور که هر سال این تاک ها دلگرم کننده اند و ما را از تهران می کشانند اینجا تا سخاوتشان را نشان دهند. دلم می خواهد خوب باشم…
پی نوشت: هر کدام از شما که تهران هستید اگر دوست داشته باشید، خیلی خیلی خوشحال می شوم هماهنگ کنیم تا من شیرینی این انگور ها را با شمایان نیز قسمت کنم.