خوش آن زمان که نکویان کنند غارت شهر
مرا تو گیری و گویی که این اسیر من است
امروز که از خواب بیدار شدم دیدم دلم بدجور هوای تو را کرده، دیدم خیلی احساس تنهایی می کنم، دیدم چقد خوب می شد آدم صبحش را با دیدار تو شروع کند و غروبش را همچنین. از خواب که بیدار شدم آرزو کردم همین الان دست هایت را بالا ببری و برای من دعا کنی.
امروز را با یاد تو شروع می کنم، دعای تو پشت و پناهم باد! کاش امروزم از آن روز های عید باشد که علی (ع) گفت: هر روزی که در آن گناهی از تو سر نزند عید تو است. کاش امروز سرشار باشد، کاش لبخندی بر لب هایت توانم آورد، کاری انجام دهم که لحظه ای ظهورت را جلوتر بیندازد کاش بتوانم ذره ای از اندوه تو را برطرف کنم.
پنجره را باز می کنم هوای خنک دم صبح می ریزد در اتاق، از خودم می پرسم حالا کجا هستی؟ چه می کنی؟ امروز کدام سوره از قرآن را می خوانی؟ دلم خواست این همه از خود حقیر و کوچکم بیزار نباشم، دلم خواست دست بر سر من بکشی حتی دلم خواست یک بار چهره تو را زیر باران ببینم، یک بار وقتی قرآن تلاوت می کنی، اصلا دلم خواست تو را در همه حال ببینم. دلم خواست پشت سر تو نماز بخوانیم و قلبمان تند تند بزند.
دلم می خواهد یک کاری از دست من برای تو بر بیاید که فکر می کنم از دست همه برای تو کاری بر خواهد آمد اگر توفیقشان دهی، دلم خواست آن حالت بخوع (ناراحتی در چهره از شدت دلسوزی) چهره اتان را بگشایم. دلم خواست اجازه دهی برای تو بمیرم…
مده به دست فراقت دل مرا که نشاید/ مکش تو کشته خود را، مکن بتا که نشاید
مرا به لطف گزیدی، چرا ز من برمیدی/ ایا نموده وفاها، مکن جفا که نشاید
بداد خازن لطفت مرا قبای سعادت/ برون مکن ز تن من چنین قبا که نشاید
حدیث وصل تو گفتم بگفت لطف کآری/ زبعد گفتن آری مگو “چرا” که نشاید