من و رفیق، دو مسلمان خوب بودیم. ما با هم شروع کردیم: خدا پیامبر، امیرالمومنین، حسن مجتبی…تا امام کاظم(ع) که من ایستادم. من واقفی شدم و او به علی ابن موسی الرضا باور داشت. پیشوای من، دلایل بسیاری برای عقاید ما ارائه می کرد، او حتی طبق روایات خود شیعیان هم می توانست اثبات کند که علی بن موسی امام نیست. اگر به قول آنها ائمه دوازده نفر هستند ، پس چرا ابوالحسن الرضا هنوز فرزندی نداشت؟ او دیگر چهل و پنج سال را گذرانده بود. پس خودش هم امام نبود.
ابوالحسن الرضا در پاسخ واقفیه ها و شیعیان خودش می گفت فرزندی خواهد داشت و او امام خواهد بود. من فکر می کردم بچه دار نمی شود.اما رفیق می گفت: می شود. مگر قرآن نمی خوانی؟ انا اعطیناک الکوثر. می خواندم ولی باور نداشتم.
***
ابوالحسن الرضا صاحب فرزند شده بود. البته نه از دختر مامون، از همسر نوبی تبار و سودانی اش. کودک گندم گون بود. پیشوایم گفت این فرزند ابوالحسن نیست، دروغ می گوید تا ما را بفریبد. برای اثبات حرفمان قرار شد قیافه شناس ببریم وهرچه اوگفت بپذیریم. ابوالحسن قیافه شناسی را قبول نداشت؛ شاید چون متعلق به زمان جاهلیت و پر از خطا بود. با این حال گفت اگر کسی اصرار دارد، قیافه شناس بیاورد. اما خودش این کار را انجام نمی دهد.
همه در باغی جمع شدیم. ابوالحسن تعدادی از خویشاوندانش را هم دعوت کرد. بعد لباس باغبانی گشاد و کلاهی پوشید و مشغول بیل زدن شد. قیافه شناس ها آمدند. عمو و عمه های جواد را شناختند، اما گفتند هیچ کس از مهمانان، پدر این کودک نیست. مگر آنکه آن باغبان، پدرش باشد. ابوالحسن نزدیکتر شد. همه قیافه شناس ها گفتند که او پدر ابوجعفر الجواد است.
دوستان واقفی ام، برخی تردید کردند و برخی عصبانی شدند. رفیق پرسید:باور کردی؟ من به ابوالحسن الرضا نگاه می کردم و آن ظاهری که برای خودش درست کرده بود. چقدر عجیب دوست داشتنی بود.
***
ابوالحسن الرضا از دست رفته بود. تازه داشتم به او فکر می کردم که این اتفاق افتاد. چگونه فرزند هشت ساله اش می توانست امام باشد؟ به رفیق گفتم. گفت قرآن نخوانده ای؟ سوره مریم را بخوان.عیسی در کودکی سخن گفت. تو مسلمانی؟قرآن می خوانی؟ آیا باور داری؟ اگر نه، چرا نمی پرسی؟ چرا نمی گویی؟ بترس از امتحانی که بی باوری ات را آشکار کند. بپرس، بدان، بیازما.
***
مامون پس از مرگ مشکوک ابوالحسن الرضا، حواسش به شایعه ها بود. ابوجعفر الجواد را از مدینه به بغداد احضار کرد. احترامش نمود و گفت میخواهد او را داماد خود کند.
رفیق می گفت مامون دخترانش را به عقد امام رضا و حالا امام جواد درمی آورد تا بلکه فرزندی بیاورند و او هم بشود از اهل بیت، دلش می خواست نوه ای از این خانواده می داشت و بعد هم چه بسا که امامی می ساخت از او! دختر اولش که نشد، شاید ام الفضل آرزوی پدر را برآورد.
خویشاوندان مامون مخالف بودند. گفتند ما در ماجرای ابوالحسن هم به تو هشدار دادیم و نپذیرفتی. مامون گفت که علم و دانش کودک او را شیفته خود کرده است. این شد که آن جلسه پرسش و پاسخ را گذاشت. ابوجعفر که هنوز ده سالش نشده بود، هم جواب های عجیبی داد و هم سوال هایی پرسید که هیچ کس نتوانست جواب بدهد.
بعد مامون سخنرانی مفصلی در دفاع از ابوجعفر نمود. گفت که آیا علی بن ابیطالب را فراموش کرده اید که در ده سالگی اسلام آورد؟مگر نمی دانید پیامبر با حسن و حسین که کمتر از شش سال داشتند، بیعت کرد ولی با هیچ کودک دیگری بیعت نکرد؟
مامون به آنچه می گفت باور نداشت، اما من آن روز، آنجا ابوجعفر را باور کردم.
مامون دخترش را به عقد امام جواد من، درآورد. فردا هم جشن گرفتند: گلوله های ساخته شده از مشک و زعفران، قرعه کشی های عجیب و غریب، هدایای گران بها. ولی من فقط حواسم به امام جوادم بود. او مثل یک گلبرگ سفید در میان هزاران زیور بدلی زشت و رنگارنگ، معذب بود، غمگین بود، امام بود.
***
علی ابن اسباط از شیعیان مصر بود. قرار بود بازگردد. به او خیره شده بود تا برای شیعیان تصویرش کند. در ذهنش گذشت که امام، یک کودک است. ناگهان امام جوادم فرمود: ای علی بن اسباط ! کاری که خداوند در مسئله امامت انجام داد، مانند کاری است که درباره نبوت انجام داده است. خداوند درباره حضرت یحیی می فرماید:«ما به یحیی در کودکی فرمان نبوت دادیم.[۱]» و درباره یوسف می فرماید«هنگامی که او به حد رشد رسید، به او حکم و علم دادیم[۲]» و درباره موسی می فرماید«وقتی به سن رشد و بلوغ رسید، به او حکم و علم دادیم[۳]»پس همانگونه که ممکن است خداوند علم و حکمت را در چهل سالگی به کسی عنایت کند، ممکن است همان حکمت را در دوران کودکی نیز عطا کند.»
***
همه جا ولوله بود. هر کس باورش نداشت و خرده علمی داشت، با او مناظره می کرد. من هر بار بیشتر باورش می کردم. چقدر شیرین بود که او را در شهر خودت ببینی. با خودم می گفتم کاش همینجا بماند. حالا که مامون این همه هوایش را دارد، لابد می ماند. حسین مکاری هم همین فکر را می کرد.
گفت که روزی به دیدار امام جواد رفته بود و یک لحظه با خودش فکر کرده بود امام با این همه رفاه دیگر به مدینه بازنمی گردد. گفت امام جواد سرش را پایین انداخت. بعد چشمان پر از غمش را به او دوخت و گفت: ای حسین! نان جو و نمک خشن در حرم رسول خدا نزد من، از آنچه مرا درآن می بینی، محبوب تر است.
عاقبت هم نماند. همسر اجباری اش را برداشت و راهی مدینه شد. من به او خیره شده بودم تا چهره اش را به یاد بسپرم. اشک مانع من می شد. چقدر جوان بود، بر شانه های ظریفش چقدر رنج تحمل می کرد. دور و دورتر می شد. من هر روز و شب دلتنگشش می شدم، چشمانم را میبستم و به چهره گندمگون امام ام فکر می کردم، تا…
تا شانزده سال بعد که معتصم دوباره او را به بغداد فراخواند. در این مدت ما با وکلا و راویانش با او در تماس بودیم. معتصم امان نداد که از دیدنش شاد شویم.۲۵ ساله زیبا و عزیز، شهید شد. آتش گرفتم. خیلی ها می گفتند امام جواد به مرگ طبیعی از دنیا رفته است. به یاد سخن امام رضا افتادم. آن روز که گفت رسول خدا فرموده: پدرم فدای آن کنیز پاکیزه ی نوبی تبار که از بهترین کنیزان است، فرزند او آن رانده شده آواره خواهد بود، و همان که داغ کشته شدن پدر و جدش را کشیده، همان صاحب غیبت که درباره اش گفته می شود آیا او مرد یا کشته شد و معلوم نشد که به کدام سو رفت. امام رضا آن روز گریه می کرد. و من حالا پس از سالها تمامی کلمات او و امام جوانم را باور می کردم و می گریستم.
منابع:
۱) ارشاد شیخ مفید، ترجمه واحد ترجمه انتشارات سرور،۱۳۹۰
۲) پیشوایی، مهدی ۱۳۸۸،سیره پیشوایان،ناشر موسسه امام صادق (ع)
[۱] . و آتیناه الحکم صبیا. مریم:۱۲
[۲] . و لمّا بلغ اشدّه آتیناه حکما و علما.یوسف:۲۲
[۳] . و لمّا بلغ اشدّه و استوی آتیناه حکما و علما. قصص:۱۴