“حر” بسیار شرمنده بود، وجودش لبالب از میل جبران بود دیگر طاقت نداشت، دیگر طاقت خودش را نداشت ، طاقت بودنش را، می خواست به میدان بزند، مرد نبرد شده بود!”حر” شرمنده بود، چقدر خوب می توانم اوج شرمندگی اش را درک کنم! سر به زیر انداخته و اجازه می خواهد که به میدن برود، که “حر” شود. حسین (ع) -جانم یه فدای او- می گوید: مادرت چه نام خوبی بر تو گذاشته است و اذن می دهد، معطلش نمی کند، آقا حالش را می فهمید.. “حر” رفت ،می جنگد، دارد برای سعادتش شمشیر می زند، شبیه یک شیر شده است! دلاور است! قهرمان است! “حر” روی زمین می افتد، حسین( ع) دوان دوان به سمتش می آید، سرش را به زانو می گیرد، در گوشش چیزی زمزمه می کند! آخ چقدر من هم احتیاج دارم در گوشم چیزی زمزمه کنند!
“حر” ای قهرمان داستان من! من خیلی شبیه تو هستم، دیگر طاقت ندارم! طاقت بودن! وجودم لبالب از شرمندگی است، می خواهم جبران کنم، کمکم کن! شفاعتم کن! یک لحظه ی طوفانی می خواهم، درست مثل خودت!
با همه ی بی سر و سامانی ام/باز به دنبال پریشانی ام/طاقت فرسودگی ام هیچ نیست/در پی ویران شدنی آنی ام/ماهی برگشته ز دریا شدم/ تا تو بگیری و بمیرانی ام …