۱- چهل روز بعد عاشورا هم که سیاه را از تنت در نیاورده باشی به این خیال که روزی بگویند تو هم سیاه پوش حسین (ع) بودی ، آخرش همانی هستی که نه خداست تا قدرتی داشته باشد برای تغییر این دنیا و نه حسین است که بتواند برای آنچه از حقیقت دریافته بود خونش را هم بدهد و تا آخرین لحظه ای که روی این کره ی خاکی نفس می کشید ، بکوشد برای نجات آدم ها از بدختی و به انسان نمایی که روی سینه اش نشسته سخاوتمندانه بهشت را پیشنهاد بدهد در عوض منصرف شدن از “حسین کشی” . هر چه قدر هم خرسند باشی از آن لحظه ای که در نیمه شب تمام دارایی ات را داده ای به کسی که به دروغ ابراز نیاز می کند و خود را در راه مانده جلوه می دهد ، باید سرت را بالا بیاوری و فریاد بزنی : خدایا ! من تو نیستم ، حسین (ع) هم نیستم ، نگاه کن ! من همین موجود ضعیفی هستم که می بینی … و زار زار گریه کنی …
۲ – محرم که باشد ، غرق در فکر آن جوان رعنایی که هر وقت دل حسین (ع) حسین برای جدش تنگ می شد نگاهش می کرد . مبهوت صحنه ای هستی که پیکر دلاورترین و زیباترین جوان دنیا را باید با عبای همان مردی بیاورند که خَلق و خُلقش را در روح و جسم جوان به یادگار گذاشته و رفته بود . محرم که باشد حواست همه اش پیش آن شاعری است که آب دیده ی دخترک تشنه را گذاشت کنار سراب فرات و زیباترین غزل دنیا را چشم بسته سرود . محرم که باشد همه اش باید حساب و کتاب کنی که احتمال برخورد یک تیر که از فاصله ای دور در دشتی وسیع پرتاب شده ، به حجمی به نازکی گلوی یک طفل شش ماهه چقدر است ؟! محرم که باشد همه اش دنبال بهانه ای برای گریستن ، برای داغ تازه کردن . آدمی که داغش تازه باشد وقت لازم دارد تا بفهمد چه شده است و چه باید بکند … فرصت می خواهد تا چشم هایش را باز کند و خودش را بنگرد و بفهمد وسط این بی کسی ها باید چه کند …
۳- چهل روز گذشت تا تخمیر طینت آدم تمام شد . آدم آن قدر فراموشکار بود که یادش برود خدا گفته است از میوه ی این درخت نخور… هر چه که خدا از اسامی به اش یاد داده بود را به کار گرفت و آن قدر گریست تا خدا ببخشدش . خدا می دانست آدم خیلی فراموشکار است ، بخشیدش و به او عمر زمینی داد تا یاد بگیرد دیگر چیزی را فراموش نکند . چشم که به هم زد دید چهل سال از عمرش رفته . گفت : ” پروردگارا به من توفیق ده تا نعمتی را که به من ارزانی داشته ای شکر گزارم … و عمل صالحی را انجام دهم که تو را راضی کند و فرزندانم را صالح گردان . همانا من به سوی تو بازگشته ام و من از تسلیم شدگانم ” … گرچه آدم سعی کرد همه چیز را خوب به خاطر بسپارد اما بچه هایش هم مثل خودش فراموشکار بودند. نوح که به چهل سالگی رسید مامور شد به این که به یاد فرزندان آدم بیاورد آنچه را که از یاد برده بودند ، اما بچه های آدم فراموشکارتر از آن بودند که هزار سال وقت برایشان کافی باشد برای به یاد آوردن . نوح چهل سال دیگر پای درخت ساجش صبر کرد بلکه یادشان بیاید اما … چهل شبانه روز که گذشت ندا آمد : ” ای زمین ! آبت را فرو ببلع و ای آسمان ! بایست .و آب فرو رفت و فرمان الهی انجام شد و کشتی بر کوه جودی آرام گرفت و گفته شد : دور باشند جماعت ستمکاران … ” . اما آدم ها فراموشکارتر از آن بودند که یادشان بماند … پس زمانی که موسی چهل شب وعده ی خود با پروردگار را به پایان رساند تا فرمان خدا را به بنی اسرائیل برساند دید که این آدم های فراموشکار باز هم همه چیز را از یاد برده اند … بنی اسرائیل چهل سال در بیابان سرگردان بودند چون به خاطر فراموشکاریشان چهل سال سرزمین مقدس برای آنان ممنوع شد …
از داستان فراموشکاری آدم هزاران سال گذشته . خدا تصمیم گرفته بهترین فرزند آدم را مامور کند تا برای آخرین بار به یاد آدم زاده ها بیاورد آنچه را فراموش کرده اند . خدا صبر کرد تا محمد (ص) چهل ساله شد ، و در چهلمین روز از روزهایی که محمد (ص) بر سر کوه حرا مشغول عبادت خدا بود به او گفت تا به نام پروردگار آفریننده اش بخواند و آدم ها را از این فراموشی ابدی برهاند …
اما … اما آدم انگار دلش نمی خواهد چیزی را به یاد بیاورد . انگار آن قدر دلش تیره شده که نمی تواند مثل پدرش گریه کند و همه ی اسامی که خدا یادش داده را بخواند و برگردد به روز اول … آدم به جایی رسید که چهل سال بعد از آن روزی که علی (ع) تصمیم گرفت به جای محمد (ص) بخوابد تا فرزندان فراموشکار آدم نتوانند محمد (ص) را به جرم یادآوری چیزهای فراموش شده بکشند ، فرق علی (ع) را در محراب شکافت تا نشان بدهد نمی خواهد چیزی را به یاد بیاورد … آدم رسید به جایی که گوش هایش را گرفت و هیاهو کرد تا حرف های حسین(ع) را نشنود و چیزی را به یاد نیاورد تا اسب تاختن بر پیکر بهترین پسر آدم آن قدر برایش سخت نباشد …
۴ – چقدر وقت لازم است تا به یاد بیاورم ؟ چهل ساعت ؟ چهل روز ؟ چهل ماه ؟ چهل سال ؟ چهل قرن ؟! چقدر یادم می رود و دوباره میشوم همان موجود عجول و هلوعی که وقتی شری به اش می رسد جزع و فزعش انتهایی ندارد ولی وقتی خیری به اش برسد آن را از همه ی عالم دریغ می دارد ؟ نمی دانم . من فکر می کنم اربعین را گذاشته اند تا دوباره به یاد بیاوری . گذاشته اند تا داغ دلت کمی آرام بگیرد و بتوانی چشم باز کنی و ببینی وسط این بی کسی ها باید چه کار بکنی … تا به این فکر کنی که حالا که نه خدایی و نه حسین (ع) ، چه قدرشبیه آدم های فراموشکاری ؟ تا حساب و کتاب کنی ببینی می توانی گریه کنی و آن اسامی را که خدا همان روز اول کامل به ات یاد داد را به خاطر بیاوری و داغ دلت را با آنها فرو بنشانی و بشوی مثل روز اولت …
سلام بر حسین (ع) و بر علی پسر حسین (ع) و بر اولاد حسین (ع) و بر اصحاب حسین (ع) … همانان که خون خود را در پای حسین نثار کردند …
و سلام بر اربعین و اولین زائر آن ، جابر بن عبدالله انصاری _ که رحمت خدا بر او باد _ …
پ.ن : با اینکه دل را زده بودم به دریا که قید همه چیز را بزنم و بروم ، وقتی اسمم درآمد ، پای همتم لغزید و حساب و کتاب کارهای بیهوده ام دست و دلم را لرزاند و نرفتم … پدر و مادرم را راهی کردم تا بروند زیارت آقا … دیدم دوستان عزیز هم باشگاهی هم یکی یکی یا دسته جمعی راه افتاده اند و رفته اند کربلا … نشستم و دلم را خوش کردم به اینکه متن اربعین را دادند من بنویسم … گرچه حق این بود یک نفر بنویسدش که راهی کربلاست …
فراموشکارهای جامانده را دعا کنید دوستان عزیزم …
جمعه ۲۸ آبان ماه/ساعت ۳:۴۱ بامداد / تهران _ خوابگاه شهید احمدی روشن