خدا بیامرز مادربزرگم می گفت: آدم، آدم میخواهد.
منظورش یار و غمخوار و خلاصه ما بچهها و نوهها بودیم. گاهی که دعوتمان میکرد و ما میگفتیم «کاری از دستمان بر می آید؟» میگفت کاری ندارد؛ اما آدم، آدم میخواهد.
بعدها که بزرگتر شدم فهمیدم این جمله در سیاست و اقتصاد و مناسبات قدرت و جامعه هم درست است. چون هرچه داشته باشی، در نهایت آدمهایت هستند که جایگاه و موفقیت تو را تعیین میکنند.
این است که گاهی اوقات ما به دوروبریهایمان، همفکرها، همموضعها و خلاصه آدمهایمان سخت نمیگیریم. وقتی ظلمی میکنند، تذکر نمیدهیم. احیانا خطایشان را توجیه میکنیم. چون فکر میکنیم مایهی قدرت و موفقیت ما هستند. گاهی به هر قیمتی آدمی را نگه میداریم چون “بالاخره طرف ماست.”
مخصوصا وقتی اشتباه آنها به نفع ما است، از این هم پیشتر میرویم. به روی خودمان نمیآوریم که چه بهایی برای این نفع پرداخت میشود، چه چیز فدای ما میشود.
تشخیص اینکه آدمهای ما دارند اصل کار ما را زیر سوال میبرند، گاهی سخت است. گاهی دل کندن از منافع و یاری آنها خیلی سخت است. یک دوراهی دشوار میان حق و یاران حق. مخصوصا اگر حق تنها باشد، یا بدانی طرف حقّ هستی و تنهایی و مخالفان حق، زیاد و قوی هستند، آن گاه وسوسه میشوی که همین اصحاب ناحقّ و ظالم را نگه داری. آخر اگر اینها بروند، چه میشود؟
چه بر سر ما میآید؟
از ما چه میماند؟ اگر ما نمانیم، چه بر سر حقّ میآید؟
***
امام هادی در شرایط تنهایی و بی یاوری زندگی میکرد. او از هشت سالگی که پدرش شهید شد تا چهل و یک سالگی که خودش را مسموم کردند، زیر نظر جاسوسها و مامورهای متعدد عباسیان بود. این وضعیت سختگیرانه باعث شد که امام (ع) شبکه وکلا و نمایندگان را ساماندهی کنند. اما وقتی متوکل عباسی قدرت را به دست گرفت، باز هم شرایط را سختتر کرد و امام را به منطقه نظامی سامرا برد تا مستقیم بر ایشان نظارت کند.
اینها را در نظر بگیرید. به علاوه زندانی شدن، حمله و تفتیش شبانه روزی خانه امام، ترس یارانشان از ملاقات ایشان… این امام چقدر به آدم احتیاج دارد؟ چقدر موضع او به کمک -هر کمکی- نیاز دارد؟
در این وضعیت، یک گروه از طرفداران امام بودند که ایشان را میپرستیدند. این یک استعاره نیست. غلات یا غلوکنندهها معتقد بودند امام هادی (ع) خدا است. اگر ما بودیم، چه میکردیم؟
طرفِ طرفدارانمان را نمیگرفتیم؟ بالاخره هر چه باشد، آنها با ما هستند، آن هم در این شرایط سخت که یارانمان را میکشند، غارت میکنند، زندانی میکنند و ما بینهایت تنها هستیم. اصلا حقّ هم تنها است.
امام هادی چه کرد؟ نامههای متعددی به مردم مناطق مرتبط نوشت. در یک نامه نوشت «ابن حسکه -لعنت خدا براو!- دروغ گفته است و من او را از دوستان و پیروان خود نمیدانم. چه بر سر او آمده است؟ خدا لعنتش کند! سوگند به خدا، پروردگار، محمد و پیامبران پیش از او را جز به آیین یکتاپرستی و امر به نماز و زکات و حج و ولایت نفرستاده و محمد فقط به سوی خدای یکتای بیهمتا دعوت کرده است. ما جانشینان او نیز بندههای خداییم و … و اگر از فرمانش سرپیچی کنیم، گرفتار کیفرش خواهیم شد.»
نامه دیگرش پر از هشدار بود «من از فهری و محمد بن بابای قمی بیزاری میجویم و تو و تمام شیعیان را از فتنه او بر حذر میدارم… شیطان بر او مسلط شده و او را گمراه کرده است. اگر توانستی سر او را با سنگ بشکن!»
سر او را بشکند؟ در روزگاری که شیعه حق مالکیت ندارد، مزار امام حسین تخریب شده، این کار سیاستمدارانه است؟ صلاح است؟
و این را چه کنیم؟ «فارس به اسم من دست به کارهایی میزند و مردم را فریب میدهد و آنان را به بدعت در دین فرا میخواند. خون او برای هر کس که او را بکشد، هدر است. کیست که با کشتن او، مرا راحت کند؟ من در مقابل بهشت را برای او تضمین میکنم.»
***
امام هادی فقط حقّ بود. نمیگفت حالا بگذار فکر کنند من خدایم. چه اشکالی دارد؟ من که آدم خوبیام، امام هستم. با من باشند، من هم که با خدا هستم. با آنها مدارا نمیکرد. فقط حقّ بود. گر چه که مهربان بود، بخشنده بود، از حقّ خودش میگذشت اما از حقّ خدا، حقّ حقیقت نمیگذشت.
نمیگفت ایرادی ندارد یاران من ظلم کنند، بالاخره که شیعه هستند. آن هم در این وانفسای تنهایی و بییاوری. در عوض خطاهایشان، خوبیهایی دارند. مثلا اینقدر شجاعند که به شدت از من طرفداری میکنند. اگر اینها نباشند، از شیعه چه می¬ماند؟ امامت چه میشود؟
نمیگفت که اگر من ضعیف باشم، آدم نداشته باشم، یا اصلا نباشم، چه کسی مراقب حق است؟ چه کسی مواظب خدا است؟ میدانست قرار نیست کسی مراقب خدا یا خوبی یا شیعه یا دین باشد، هر کسی فقط باید حقّ باشد و جای خودش باشد. آن وقت خدا به او افتخار میدهد که مهره ای در مسیر خوبی باشد. میدانست خدا به هیچ کس نیاز ندارد، حتی برای دفاع از حقّ. البته اگر بخواهد کسانی را هم به کار میگیرد.
برای همین تنها بود و بزرگ بود.
متواضعانه امام بود و با جدیت بندهی خدا.
برای همین تنها بود اما تنها نمیماند. شیعیان پاک و خالص، از لابهلای موجهای بلا به او متصل میشدند. حتی زندانبانها و ماموران، عاشقش میشدند. او حق بود و خدا آدمهای دشمنان قدرتمندش را هم اسیر او میکرد.
او سیاهی را میزدود و خدا تنهاییاش را.