بِسمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحيمِ
بیایید از صفر صفر شروع کنیم.
آدم برای چه وجود دارد؟ یعنی برای چه کاری؟ به چه چیزی باید برسد؟ خب، بدونِ این که برویم سراغ بحثهای پیچیدهی منطقی و فلسفی که من چیزی از آنها سر در نمیآورم، میرویم سراغ زبان سادهی قرآن. خدا میگوید، وَمَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالْإِنسَ إِلَّا لِيَعْبُدُونِ، یعنی که ما جن و انسان را نیافریدیم، مگر برای اینکه عبادت کنند. به عبارت دیگر یعنی این عبادت کردن، چیزی بود که برایش انسانها را از عدم به هستی آوردیم. بقیه چیزها ارزشش را نداشت، این بود هدفی که ما داشتیم. که عبادت کنند.
درست که این جمله خیلی ساده است، اما اگر کمی به آن فکر کنیم از آن جملههاییست که قرآن آمده، خودش تفسیرش کرده و خیلی هم تفسیرش مفصل است. آیهها را اینجا نمیآورم، ولی تهِ تهِ کار این است که عبادت یعنی این که در هر جزء از اجزای زندگی ببینید خدا چه میگوید، همان را انجام بدهید با اعتقاد قلبی و مستمر. حالا کمی وقتتان را به من بدهید و جوری که من به این قضیه نگاه میکنم، نگاه کنید. ممنون میشوم. خدا یک برنامه ریخته است از قبل برای زندگی آدمها و دنیا و همهی موجودات. یعنی یک نقشه که همه در آن هستیم و یک نقشی داریم. ما باید موقعیتی که مخصوص ما گذاشتهاند را پیدا کنیم و آن نقش را به خوبی بازی کنیم. عبادت به نظر من این است که آدم خودش را بگذارد کنار، و ببیند که کجای نقشهی خدا را باید پر کند، برود همانجا را پر کند. یعنی خلاصهتر، آدم خودش را از فکر خودش خالی کند، و به برنامهی خدا فکر کند، همهی هم و غمش این بشود که حالا آن برنامه چه کم دارد که من میتوانم پر کنم. چه کاری برای برنامهی خدا میتوانم بکنم. از خودش آدم باید بگذرد، و از خدا و برنامهی خدا پر شود. اگر بخواهیم خدا را بگذاریم کنار، قضیه اینجا اینطوریست که ما، قرار است برای یک نفر دیگر از خودمان بگذریم، و فکرمان و عملمان پر بشود از آن نفر. عملی و حسی این قضیه اینطوریست که مثلاً شما میبینید که به کامپیوتر (موسِ داغ، کیبوردِ داغ) علاقه دارید، اما یک آدم خیلی با استعداد هستید در مکانیک که به درد مردم میتوانید بخورید. خدا به شما میگوید که اگر میتوانید به مردم رسیدگی کنید، بکنید، حالا شما برای این حرف خدا، از علاقه به کامپیوتر میزنید و میروید سراغ رشتهی مکانیک که استعداد هم داشتید در آن. اینطور شما از خودتان گذشتید، و خودتان را خرج کردید برای این که به خدا و برنامهاش برسید. حالا شاید مثال مشکل دارد، به خاطر این است که نمیخواستم طول بکشد، فقط میخواستم بگویم که این جملهی «من از خودم برای خدا میگذرم و همهام میشود خدا» در عمل هم امکانپذیر است و فقط یک جملهی قشنگِ تودلبرو نیست. حالا اگر این را بگذاریم کنار، و به حرف عارفان نگاه کنیم، میبینیم که آنجا هم عبادت یک همچین معنایی دارد. عبادت در کلام عرفا به زبانِ خودمانی میشود حل شدن در خدا. حل شدن در خدا هم یعنی حل شدن در دین خدا. یعنی مثل یک شکری که در آب میریزیم و هم میزنیم و حل میشود، اینجا هم تقریباً همانطور است. یعنی آدم دیگر سر از پا نشناسد. برای همین هم مثلاً سجده خیلی عبادت قویایست چون آدم سرش را جلوی خدا بر خاک میگذارد، و اوج فقرش به قبله را میرساند. خب، این هم از معنی عبادت. پس تا الآن فهمیدیم که ما برای اجرای این کار، از عدم به هستی آمدهایم.
در ادبیات فارسی، یک قضیهی شیرینی وجود دارد که الآن میخواهم برایتان تعریف کنم. البته همه جایش نه، بعضی جاهایش این قضیه هست. در فیلمهای کرهای دیدهاید، یا مثلاً در سریال بازی تاج و تخت، که سربازان جنگی، وقتی میخواهند به جنگ بروند، قبلش در میدان تمرین، با شمشیر چوبی بین خودشان تمرین میکنند، بعد به جنگ میروند. این تمرینِ با شمشیر چوبی، کمکشان میکند که وقتی دارند در میدان اصلی با شمشیر واقعی، میجنگند، مهارت بیشتری داشته باشند و نتیجهی بهتری بگیرند. در ادبیات فارسی هم میگویند، برای جنگ با شمشیر واقعی در جنگ اصلی، باید قبلش آدم با شمشیر چوبی تمرین میکند.
ما در عبادت داریم به جنگ خودمان میرویم. هیچ شکی در این نیست که از خود گذشتن، کار سختی است و همینطوری نمیشود از خود گذشت. مثل یک جنگ است که آدم باید با قویترین دشمنش یعنی خودش بجنگد. حالا ما برای این جنگ، که جنگ اصلی است و ما داریم برای خدا با خودمان میجنگیم، باید تمرین کنیم. باید با شمشیرهای چوبی در این دنیا تمرین کنیم.
وقتی که آدم ازدواج میکند، چندتا اتفاق میافتد که همهاش قابل توجه است:
- آدم اول محبت دارد. یعنی از تهِ دلش، طرف را «میخواهد». این محبت یک تعهد هم میآورد، یعنی آدم را یکدست میکند برای خواستن مستمر آن طرف.
- آدم وقتی که دلش خواست، حالا میرود میگردد دنبالِ اینکه چطوری میتواند این «خواستن» را به «رسیدن» تبدیل کند.
- بعد از این که حسابی گشت و راهش را پیدا کرد، برای آن که در آن «راه» قرار بگیرد، «برنامه» میریزد و خودش را با آن برنامه تنظیم میکند و بعد، آن برنامه را به بهترین شکل انجام میدهد.
- این اتفاق، یک لحظهای نیست و مستمر است، یعنی در هر لحظه از زندگی مشترک، دو نفر دارند هی این کار را میکنند. هی هم را در نظر میگیرند، و برنامهشان را با این نظر میچینند و دیگر فقط به خودشان فکر نمیکنند، بلکه اتفاقاً شاید بیشتر به طرف مقابلشان و «چیزهایی که او را خوشحال میکند» فکر میکنند.
- این دو آدم، بیشتر از هر رابطهی دیگری کنار هم قرار دارند و شراکتشان از هر دو نفر دیگری بیشتر است. یعنی آدم با برادرش، با خواهرش، با مادرش هم اشتراک دارد و برنامهش با توجه به آنها هست، اما میزان این اشتراک از یک زن و شوهر خیلی کمتر است. پس یعنی زندگی مشترک بیشترین جاییست که دو نفر باهم هستند.
با توجه به این چیزهایی که مربوط به ازدواج است، ازدواج یک شمشیر چوبی خیلی خوب است برای جنگ اصلی. یعنی آدم با ازدواج تمرین میکند که دیگر خودش نباشد، یک نفر دیگر را هم دخالت بدهد. البته گفتم که این شمشیر چوبیست کسی نباید قاطی کند، همسرش را مثل خدا بداند. مرتبه داریم تا مرتبه، ولی بالاخره داستان شبیه است، تمرین خوبیست.
وقتی که هدف از ازدواج این باشد و آدم به آن به چشم یک وسیلهی تمرینی برای دین خدا نگاه کند، آن وقت اتفاقهای جالبی میافتد. اولاً آدم صبرش زیاد میشود بالاخره این تمرین را نباید به این راحتی ول کرد، آدم صبر میکند، همانطور که اگر در راه دین خدا هم سختی پیش بیاید، آدم باید صبر کند، اینجا هم آدم صبر میکند، و مثلاً اگر یک اختلافی هست، آن را به ضدیت تبدیل نمیکند، غر نمیزند و همین چیزهایی که خودتان هم میدانید. دوماً ازدواج اینطوری هرچه میگذرد، شیرینتر میشود. یعنی چی؟ یعنی آدم هی این زندگی را گسترش میدهد و هی تجربههای جدیدی کسب میکند و در راه دین خدا با آنها تمرین میکند و مثل کسی میشود که مثلاً قبل از جنگ، بجای 2 ماه، 2 سال تمرین کرده. سوماً آرامش پیدا میکند. من این روزها دارم گواهینامه میگیرم. از روز 5ام تمرین تقریباً دیگر موردی نبود که بلد نباشم اما تا اسم امتحان میآمد، نگران میشدم. گذشت و گذشت تا روز 12ام تمرین و دیگر نگرانیم کمتر شده بود. اینجا هم همینطور است. اینکه شما بدانید که فرصت تمرین دارید، تمرین برای بزرگترین امتحان زندگیتان، و این تمرین همه وسایلش هم جور است، اینطوری آرامش پیدا میکنید. ازدواج همینطور است. ازدواج مثل یک وسیله است، فقط پیشرفتهتر. سختیهای زیادی دارد، اصلاً نمیشود منکر شد، اما آدم باید زورش را بزند هی برای خودش ذکر کند، که این یک میدان تمرین است، و هر چه دوست دارد که در جنگ اصلی قویتر باشد، اینجا باید زور بیشتری بزند.
خیلی چیزها در مورد ازدواج هست که بهشان فکر میکنم. اما به نظرم فعلاً تا همینجا بس است خیلی هم طولانی شد. برای همین یک چیز دیگر میگویم و دیگر تمام. آدمها باید عاقل باشند تا همسرشان را خوب انتخاب کنند. ما میتوانیم عقل را منتقل کنیم، تجربه را بپرسیم و ببینیم و اینطور کارها. اینها میتوانند ما را به بلوغ فکری برسانند، اگر این کارها را نکنیم، تا صد سالگی هم همسر خوبی را انتخاب نخواهیم کرد. اما هر چه آدم سنش بیشتر بشود، یک اتفاق بدی میافتد. وقتی که با یکی ازدواج میکند یک سری رفتارها هست که یا اشتباه هستند، یا حداقل از نظر طرف مقابل، ناراحتکننده هستند، خب اینها باید تدریجاً تغییر کند (البته طرف دیگر نمیتواند زوری همسرش را تربیت کند، باید همسر بخواهد که تغییر کند)، این رفتارها من را به یاد گناهانمان میاندازد. ما اگر گناهی میکنیم و به آن اصرار داریم، این مثل یک بوتهی خار است که با بیشتر شدن سن ما ریشهاش بزرگتر میشود. برای همین میگویند آدم باید در جوانی توبه کند، چون در پیری دیگر قوت کندنِ این بوتهی خار را نخواهد داشت. حالا در ازدواج هم آن رفتارها که گفتم تمرینی هستند برای توبه. اگر کسی در ازدواج توانست رفتارهایی که ناپسند است و طرف مقابل را ناراحت میکند، کنار بگذارد، توبهاش هم قویتر خواهد شد. پس بیایید باهم مراقب باشیم که سنمان زیادی بالا نرود که دیگر بوتههای خار را نمیتوانیم بِکَنیم.
مدتی فردا و فردا وعده داد / شد درخت خار او محکمنهاد