یا رحمان و یا رحیم…
میهمانی پدیده ایست شگفت! شیرین! و خواستنی!
اما مشغولیات درس و کار و خلاصه امور دنیا! نیز پدیده هایی اند تمرکزطلب! تمامیت خواه! و میهمانی گریز! که معمولا پدیده ی نخست (میهمانی) را تحت الشعاع قرار میدهد و ما را از خواص بی نظیرش محروم میکند:-/
همیشه علیرغم اینکه بسیااااار مشتاق میهمانی و سفر و معاشرتم اما در پیک (اوج) سرشلوغی ها خصوصا ایام امتحانات و پایان نامه و امثالهم تا حد امکان از آن شیرینی شگفت و خواستنی امتناع میکنم و به دید دشمنِ امور جدی! و مهم! زندگی ام مینگرمش. یا نمیروم یا شیرینی اش را نچشیده و به خودم زهرش میکنم!
بنا به حال سابق الذکر, هفته پیش هم که با دعوتی وسوسه انگیز از جانب یک میزبان به غایت دوست داشتنی مواجه شدم? مدام بچه درس خون درونم چوب و چماق به دست به دیواره ی ذهن بازیگوشم میکوبید که نه! درست چی؟! مقاله هایت؟! ارائه هفته بعد؟! و خلاصه تهدید که اگر بروی کارهایت می ماند و چه و چه… بماند که ما را به لطایف الحیلی بردند و آن طفلِ مثبت! درون کاری از پیش نبرد! و چنان میهمانی خوش بود و پربرکت و نیروبخش, خصوصا دیدار روی ماه میزبان? چنان مایه ی قرار روح شد, که نه تنها آن تهدیدها واقع نشدند, بلکه خلافش عقب ماندگی ها هم تا حدی جبران شد(و دارد میشود به حول و قوه الهی)…
فهمیدم چه خوب است گاهی آدم دل بسپارد به دعوت های خوب و خواست کودک نابالغ سختگیر و یکدنده و نامنعطف و تنگ نظر درون را مسکوت بگذارد و برود… برود و رها شود چندی از قیل و قال مدرسه… چندی لازم است که این آدم محبوس دست آن طفلِ خام, خدمت معشوق و می کند, بلکه آن طفل نیز رنگ بلوغ به خود بگیرد به برکت عشق…
میهمانی هفته پیش, تذکر بود… تذکر به نیاز روحم که گاه سخت مغفولش گذاشته ام… تذکری از جانب هم او که می خواست میزبانِ میهمانیِ روزهای آتی ام باشد… شاید نگران بود دعوتش را قدر ندانم… نیازم را به رزقی که برایم تدارک کرده نفهمم و لذت نبرم… برای همین بنده ی خوبش را میزبان یک میهمانی شیرین کوچک کرد تا بگویدم گاهی روحت طالب میهمانیست… دعوت را پس مزن… از عقب افتادن های طبق محاسبه ی عقل مهجورت هم نترس… و خواست بگویدم شلوغیهای دنیا پابندت نکند… لبیک بگو دعوت حق را… دل بسپار به میزبان کریم… میزبان که کریم باشد فکر همه ی نیازهای میهمانش هست… هوای نگرانی هایت را هم دارد… فکر قبل و بعدت هست… رزق تو راهی هم میدهدت حتی, که میشود برکت و مایه ی رفع و رجوع همه ی عقب افتادگی های گذشته و آینده ات…
خلاصه آن کریم با لطایف الحیلی خواست آماده ام کند برای میهمانی شگفتش… برای رمضان کریمش… برای رزقی به شیرینی قرآنش… که میرفت ساده از کنارش بگذرم…
خواست حواسم باشد که لابه لای شلوغی های این دنیا چقدر روحم میهمانیِ کریمانه اش را میخواهد… چقدر روحم به گفت و گوی با میزبان کریم آن میهمانی محتاج است…
حالا آمده ام بر آستانه ی میهمانی ات…
مشتاق آن همه شیرینیِ شگفت و خواستنی…
آمدم اجابت کنم دعوتت را…
آن طفل را هم آورده ام که بالغش کنی… که نگاهش را وسعت دهی… که عاشقش کنی بر خودت… که از این پس بر دیوار ذهنم یاد تو را بکوبد و مشتاق تو باشد…
و اَقبِل عَلَیَّ…
بفاطمه…
پ.ن: میزبان آن میهمانی مقدماتی! خانم دکتر حق جوی نازنینم بودند با دوستانی عزیز❤️